آرام حرکت میکند. کمی خجالت زده. کمی مبهوت. با آغوشی گشوده و صدایی گنگ و آرام کلماتی را ادا میکند:
"حالت چطوره جانفرانکو؟"
آفتاب بی رمق زمستان، حیاط صومعه ای کوچک در کالیاری را روشن کرده. جایی که کاپیتانهای قدیمی فوتبال، مربیان یک راهبه و یک کشیش برای ملاقاتی پس از سی سال گرد هم آمدهاند. پدر، دون والتر و خواهر سیلویا، با لبخند و اشک حرکات مردی به نام فابریتزیو میلو را نظاره میکند. یک فوتبالیست قدیمی، یک مجرم سابقه دار و کسی که در سال 1993، میخواست ستارهی تیم ملی ایتالیا، پارما، چلسی و ... را برباید. دیدار دوبارهی میلو با جانفرانکو زولا تماشایی ست.
دیدار عجیبی ست. تجلی فرازها و فرودهای انسانی. تضادها. انتقام و بخشش. عداوت و سخاوت. کینه و بیخیال شدن. میلو، در حالیکه زولا را در آغوش گرفته میگوید:
"متشکرم جانفرانکو. متشکرم"
و سپس با چشمانی پر از اشک اضافه میکند:
"بزرگترین آرزویم در این سالها در آغوش گرفتن تو و عذرخواهی کردن بودن. تو به من کمک کردی تا بفهمم در مسیر اشتباهی گام بر میدارم و باید از آن زندگی لعنتی بیرون بیایم..."
زولا، با لبخند سعی میکند فضایی دیگر را به وجود آورد:
" دزدیدن من به دردت نمیخورد مرد. من آن روزها مثل گرگ غذا میخوردم!!!! "
میلو، در حالی که اشک میریزد خندهاش میگیرد. جانفرانکو مورو، دستیار زولا در روزهای مربیگری و دوست و همراه همیشهی او، از کیف خود یک توپ را بیرون میآورد. زولا، میلو، راهبه ها و پدر روحانی ضرباتی به توپ میزنند. و خاطرات خوش گذشته بی غل و غش تکرار میشود؛
روزگاری که زولا، با هنر بی بدیل خود، با دریبل ها، با حرکات معرکهی با و بدون توپ و ریزنقشی منحصربفرد جماعتی را شیفتهی نسل تازهی استمفوردبریج نمود و فابریتزیو میلو، در آکادمی میلان و در قامت یک استعداد جوان ایتالیایی به دنبال دست و پا کردن نامی برای خود بود. انگار هنوز هم ساقهای زولا چسب دارد و اجازه نمیدهد توپ از آن جدا شود. و البته میلو که بدش نمیاد با شیرین کاری چند اروپایی برابر زولا بزند. اگرچه راهها برای مدتی طولانی از هم جدا میشود.
این دو، 30 سال قبل برای اولین بار با هم روبرو شدند. زمانیکه جانفرانکو زولا در پارما میدرخشید. در کنار اسپریلای کلمبیایی و کلودیو تافارل برای فتح اسکودتو تلاش میکرد، گل میزد، پاس گل میداد و... باشگاهی که تحت مدیریت سرمایهداری به نام جرجیو پدرانسکی و غول صنایع غذایی پارمالات، پول فراوانی برای موفقیت داشت. در همان زمان فابریتزیو میلو پس از یک مصدومیت زودهنگام و ترک آکادمی جوانان میلان و مونزا به یک خلافکار حرفهای بدل شده بود. میلو آن روز را به یاد میآورد :
"ما یک گروه سه نفری بودیم. میخواستیم زولا را بدزدیم تا از پارما و مالک متمول آن باج بگیریم. در اتوبان تعقیبش کردیم تا به پمپ بنزین رسید. من به سمتش رفتم. اسلحه در پشتم مخفی بود. وقتی به او نزدیک شدیم با لبخند رو به ما گفت سلام بچهها. من دستپاچه بودم. در آن لحظه فقط توانستم از او یک امضا بگیرم! چند کلمه با هم گپ زدیم تا او به طور اتفاقی به ساق پاهایم نگاه کرد. روی پاهای من یک ستارهی پنج پر خالکوبی شده بود. علامت رفتن به زندان. زولا ناگهان احساس خطر کرد و گریخت. دوستان من فریاد زدند؛ حالا وقتشه باید بریم دنبالش.... ولی من گفتم این کار من نیست. نمیتوانم.... "
سالها از دورانی که فابریتزیو به دلیل مصدومیت خیلی زود فوتبال حرفهای را کنار گذاشت میگذرد. او تمام این سالها را در زندان، ندامتگاهها و بیمارستانهای روانی گذرانده. اکنون دون والتر و خواهر سیلویا کسانی هستند که از او مراقبت و پرستاری میکنند و در کنار آنها، مورنو بوچیانتی یکی از اعضای کادر مربیگری تیم ملی فوتبال ایتالیا
" من خوشحالم. و میدانم که او به چیزهای زیادی دست یافته. فابریتزیو این کار را با قدرت درونی خودش انجام داده. قرار رفتن در چنین موقعیتی ابدا آسان نیست. اما او بازگشته و اکنون میتواند یک الگوی ارزشمند برای کسانی باشد که فکر میکنند پس از پای گذاشتن در مسیر جرم و جنایت هیچ راه بازگشتی در برابرشان نیست.... "
زولا، که امروز نایب رئیس سری C فوتبال ایتالیاست، دربارهی گذشته میگوید:
" مصدومیتها، مشکلاتی مثل همین داستان و شکستها، بخشی از دوران فوتبال من چه در زمین و چه روی نیمکت مربیگری بودند. اما من هرگز تسلیم آنها نشدم. وقتی در پارما بازی میکردم، شاهد تمام چیزهای بد در حومهی شهر بودم. فقر. مشکلات خانوادگی. گروههای تبهکار. حقیقت این است که آن روزها هیچوقت جایگاهی بزرگ در لباس لاجوردی تیم ملی و بعدتر قرار گرفتن در آن تیم نمادین چلسی پایان دههی 90 را تصور نمیکردم. من فقط تسلیم نشدم و این راه من را گشود. "
و فابریتزیو نیز چیزهایی برای آموختن از گذشته دارد. در 60سالگی...
" مثل زندگی در جهنم بود. 6 سال در زندان. پشت میلهها.... آنجا به من لقب "مارادونای زندان" را داده بودند. به خاطر مهارت در فوتبال. اما بقیهی زندگی در زندان چطور، وقتی توپی نبود. وقتی با دیگر جنایتکاران هم سفره بودیم...."
فابریتزیو، حالا مسیر تازهای برای زندگی خود انتخاب کرد. مدیتیشن، نویسندگی و مشارکت در پروژههای آموزش قوانین و مقررات زندگی اجتماعی در مدارس ابتدایی ایتالیا. او در این باره میگوید:
" من خیر و شر را با چشمان خود دیدهام. خوبی و بدی. حالا وقت آنست که چیزهایی را به دیگران بیاموزم.."
با نزدیک شدن غروب آفتاب، زولا، میلو، دون والتر و خواهر سیلویا قدم زنان صومعه را به مقصدی دیگر ترک میکنند. جایی که پیوندها به آن تعلق دارد. زمین سبز رنگ یک استادیوم فوتبال. استادیوم ساردینیا اره نا و تماشای بازی کالیاری به مربیگری رانیری و بولونیا به مربیگری تیاگو موتا. خاطرات گذشته، با هیاهوی تماشاگران ورزشگاه همگی طعم شیرینی میگیرند. و مردی که میخواست یک فوتبالیست مشهور را بدزدد حالا دست روی شانه ی او بازی را تماشا میکند.
من حالم خوبه فابریتزیو...