طرفداری | آنچه در ادامه میخوانید بخشی از کتاب ترس و نفرت در لالیگا است که با قلم نویسنده بزرگ فوتبال «سید لو» نوشته شده است.
تیرهای هوایی به منزله اخطار شلیک شد، ولی راننده اهمیتی نداد. ماشین فورد سیاه سرعتش را زیاد کرد و در حالی که پرچم کاتالان جلویش در باد تکان میخورد به طرف کوهستان پیچید. روی صندلی عقب یک افسر نیروهای مردمی، یک خبرنگار به نام پیِر وِنتورا ویرژیلی و جوزِپ سانیول گاریگا رئیس وقت باشگاه بارسلونا نشسته بودند. کیلومتری جلوتر یک ایست بازرسی مسلحِ دیگر بود. این بار ماشین ایستاد و آنجا، در کیلومتر 52 جادهی اِن- وی - آی به سمت شمال مادرید، آقای رئیس و هم قطارانش توسط نیروهای فاشیست به قتل رسیدند. گلوله درست پشت سرشان خورد و جنازهها هرگز پیدا نشد. آن روز 6 آگوست 1936 بود.
امروز، جاده آسفالت لاکرونیا از مرکز اسپانیا خارج میشود و در کنار رشته کوههای گواداراما، از درهی کشتهشدگان جنگ، جایی که مقبره بزرگ ژنرال فرانکو با صلیب 500 فوتیاش قراردارد، میگذرد. جاده قدیمی اِن -وی- آی از مسیر اصلی خارج شده و به درون کوهستان میرود، آرام میانِ جنگل. چهار کیلومتر بالاتر آلتو دِل لِئون است. جایی که کنترل مناطق صخرهای را در دست دارد و از نظر استراتژیک، نقطهای حیاتی است. 1511 متر بالاتر از سطح دریا، جایی که وقتی کودتای ناموفق در سال 1936 تبدیل به جنگ داخلی شد، نیروها به آن هجوم آوردند. مکانی با چند نبرد تلخ و خونبار در ابتدای جنگی بزرگ که نیم میلیون کشته دربر داشت.
ادای دین به جمهوری توسط بازیکنان رئال مادرید - سال 1937
در یک بعد از ظهر تابستانی، چشم انداز آنجا فوقالعاده است، اما در زمستان این دهکده بالای ابرهاست، غمگین و خاکستری. چیز زیادی اینجا نیست؛ یک پارکینگ، یک رستوران بین راهی و یک سنگر بتونی نظامی و صلیبی تنها و سنگی که در مه وهم انگیزی پیچیده شده است. پایینتر جایی که امروز کیلومتر 51.3 خوانده میشود، پایین ابرها، پیچی در جاده وجود دارد. از آنجا مادرید را در افق میتوان دید: دورتر چهار آسمانخراش بزرگ که در زمین تمرین قدیم رئالمادرید ساخته شدهاند توی چشم میزند. کنار جاده یک آسایشگاه روانی قرار دارد. کمی بعد از جنگهای داخلی ساخته و مثل خیلی از چیزهای دیگر، هم نام ژنرالیزمو شد. اما در آگوست 1926 آنجا نبود، در مقابلش یک محل تمرین اسبها بود که تبدیل شده بود به کاسیا دِ لامورته، خانهی مردگان. امروز خبری از آن نیست و چمن و گلهای ریز جایش را گرفته است.
جنگهای داخلی اسپانیا سه سال طول کشید، بین سالهای 36 تا 39. نبرد بین چندین گروه سیاسی چپ و راست بود؛ بین دین و سکولاریزم، بین مرکز و حاشیه، بین فقیر و غنی. همهی اینها از یک کودتای نظامی در 17 و 18 جولای توسط افسران نظامی و مردم راستگرا برای پس گرفتن قدرت از اکثریت چپگرای جمهوری شروع شد که از انتخابات فوریهی همانسال در قدرت بودند. آن روزها معروف به «بهارِ شوم» شد.
نزاعهای سیاسی شدت گرفت و نقشهکشیها آغاز شد. ژِنرال فرانکو که فرماندار جزیرهی قناری بود، اول دو پهلو حرف زد و موضعش را روشن نکرد. روحیهی خجالتی و نازِ زیادش، نامی برای او دست و پا کرد: خانمِ برگزیدهی جزیره قناری. اما کمکم او هم به این دسیسه ملحق و تبدیل به کادیو، معادل اسپانیایی پیشوا و دوک شد. رهبر فاشسیتها شد و دیکتاتوریای را پایهگذاری کرد که تا 1975 در اسپانیا حکمران بود.
کودتا در قلب سیاسی راستیها، گلاسیا و کاستیل موفق بود و در دژهای چپ نا موفق. شهر مادرید مثل بارسلون به جمهوری پایبند ماند. کودتای بارسلون توسط سوسیالیستها و انقلابیون با نبردی سه روزه در خیابانها مهار شد. در مادرید افراد جبهه چپ برای دفاع از شهر توسط گارد جمهوری مسلح شدند، آنها به کودتاچیها در پادگان مونتانا حمله کردند و همین کار تصاحب قدرت را برای همیشه تغییر داد. انقلاب در بارسلونا قدرت گرفت و گروه کارگران در مادرید.
اما در 22 جولای 1936 خطوط جنگ مقابل یکدیگر صف آرایی کردند. یک طرف ناسیونالیستها: ارتش یاغی، فاشیستها، محافظهکارها، کلیسا به علاوهی هیتلر و موسولینی.
در طرف دیگر مدافعین جمهوریخواه: دموکراسی و حزب چپ سیاسی، با کمک بریگادهای بینالمللی و شوروی.
در همین وضعیت، غرب پشت «پیمانِ عدم دخالت» یا به قول جواهر لعل نهرو «رَد قدرتِ برتر زمان» پنهان شد. با کمک فاشیستها، نازیها از آفریقا به کشور هَوا بُرد شدند تا در جبهه ناسیونالیستها بجنگند. از شمال و جنوب همه به سمت مادریدِ جمهوریخواه تاختند و طولی نکشید که شهر از سه طرف محاصره شد. نیروها به شهر حمله نکردند و در راههای اطراف و کوهستان مستقر شدند. آگوست 1936 رشته کوههای گواداراما خط مقدم جنگ بود؛ اما سانیول و هم قطارانش در آن ماشین نمیدانستند این خط دقیقاً کجاست و این اشتباه جانشان را گرفت.
جوزپ سانیول از یک خانواده مرفه بود که در اصل از واردات شکر درآمدزایی میکرد. برعکس بیشتر کسانی که تا آن روز رئیس بارسلونا بودند -که بیشترشان از صاحبان صنایع نساجی با افکار سنتی کاتالانی بودند- او اهمیت زیادی به سرمایهدارهای کاتالان نمیداد. سانیول که در تابستان 1935 رئیس باشگاه بارسلونا شد، معاون شورای جمهوریخواهان چپ کاتالان بود.
او بیشترین رای مجلس را در تاریخ کاتالان داشت. روزنامهای به نام لارامبلا راهاندازی کرد که در آن مطالب مختلفی از جمله یک ستون درباره «ورزش و شهروندی» نوشت، توضیح داد: وقتی میگوییم ورزش منظور مسابقهمان است، شوق، مثبت نگری و نبرد با شکوه بین جوانان. وقتی حرف از شهروندی میزنیم، منظور نزاکت است، کاتالانیسم، لیبرالیسمِ دموکراسی و سخاوت. در اصل اینها حمایت از ورود دموکراسی در ورزش بود: باز کردن امکانات ورزشی به روی همهی مردم ورای مالکیت و ثروت آنها. این روزنامه حتی یک تختهی بیرون از دفتر، درست جلوی فواره کانالته نصب کرد و نتیجه بازیهای خارج از خانه را برای نمایش به همه نشان داد. تا امروز آن فواره هنوز هم مرکز جمع شدن و جشنهای طرفداران بارسلونا است. پلاکی برنزی کف پیاده رو، که میلیونها نفر از آن عبور کردهاند و اندکی آن را دیدهاند، محل آن تخته را نشان میدهد.
ستونهای سانیول بیانیههایی بودند که بارسلونای ایدهآلِ او را اظهار میکردند تا چیزی که سالها بعد به حقیقت پیوست. همانطور خوان لاپورتا، رئیس قبلی باشگاه گفت: «جوزپ سانیول، رئیس فقیدمان، تمام غمش این بود که جامعه را از طریق ورزش و بارسلونا رشد دهد. او سمبلی است که ما، تمام رؤسای بارسا باید از او پیروی کنیم.» عبارت ورزش و شهروندی یک کاتالانی را مجسم میکند، یک شیوه پیشرو زندگی در شروع بعد از جنگ. اما وضعیت فرانکو باعث ایجاد مسئولیت سیاسی جدیدی در سانیول شد. روزنامه لارامبلا محکوم به رهبری یک تفکر جداییطلب و مارکسیست شد.
سانیول ششم آوریل را در مادرید گذراند و قرار بود با قطارِ شب به والنسیا برود. او در حال رساندن پیغامی از دولت جمهوری بین مادرید، بارسلونا و والنسیا بود. همچنین گفته شده دنبال بازیکن جدید هم بود و میخواست ستارهی جدید رئالِ اوویِدو، ایسید رو لانگارا را به خدمت بگیرد. مثل خیلی از جمهوریخواهان، او میخواست خط مقدم را از نزدیک ببینید.
نزدیک به ساعت شش بعد از ظهر، خودروی سانیول آخرین ایست بازرسی جمهوریخواهان را رد کرد. بی توجه به تیرهای هوایی نگهبانان که هشدار میداد این آخرین قرارگاه است و مابقی منطقه دشمن. کمی بالاتر در کیلومتر 52 کنار کاسیا دِلامورته ماشین کنار زد. آنجا بیست و پنج سرباز نیروی زمینی بودند: هفت-هشت خمپارهانداز، چهار افسر، پانزده نفر از نیروی گالیسیا و چند تن از فالانژیستها، گروه فاشیستی که بعدها به تنها قدرت در منطقه فرانکو تبدیل شد. وقتی به بازرسی رسیدند و سربازها را دیدند، از ماشین پیاده شدند. هفت تیرها را در دست داشتند و سلام همیشگی جمهوریخواهان را دادند.
«زنده باد جمهوری» پرچم کاتالان جلوی ماشین هویت آنها را معلوم کرده بود و حالا این نوع سلام هر شکی را برطرف میکرد. سربازان هم با همان سبک سلام را پاسخ گفتند و آنها را به داخل کاسیا دعوت کردند. آنها نمیدانستند توسط نیروهای مِلیگرا احاطه شدهاند. لحظهای که وارد شدند، دستها بالا رفت و هفت تیرها تحویل داده شد. در بازرسی، سانیول مقدار زیادی پول همراه داشت - منشی وقت بارسلونا، روزندکالوهمیگوید: مبلغی نزدیک 25000 پزوتا. بعضی تا دو برابر این مبلغ را هم گفتهاند.
به گفته یکی از افسران حاضر در آن جمع، راننده قصد فرار داشت و برای همین به او شلیک شد، در حالی که ویرژیلی و بقیه سعی داشتند آنها را قانع کنند که راننده برایشان مفید است. افسر گفت: طبیعتاً آنها جوابی را که لایقش بودند گرفتند، ویرژیلی و سانیول همانجا با گلوله به قتل رسیدند، بدنهایشان بازرسی شد و جایی همان اطراف خاک شدند. سال 2009 وقتی نبش گورستانهای دسته جمعی اسپانیا شروع شد، یک گروه هم برای شناسایی جنازه آنها توسط مجلهی تاریخ کاتالان اعزام شدکه تا امروز بی نتیجه بوده است.
وقتی سانیول به والنسیا و بارسلون بازنگشت، نگرانیها و شایعات بالا گرفت. او زندانی شده بود؟ از خط مقدم عبور کرده بود؟ تبعید شده بود؟ اولین خبر تایید نشده مرگ او، حدوداً یک هفته بعد به بارسلون رسید. به نام او یک گروهان نامگذاری و یک گُردان ورزشی سانیول در مادرید برای ورزشکاران و فوتبالیستها پایه گذاری شد. آنها میخواستند با فاشیستها مقابله کنند و قرار شد با تیم شوروی در یک بازی عامالمنفعه بازی کنند. مرکز این گروهان در مادرید بود و اعضا آن در چامارتین، استادیوم باشگاه در آن زمان، تمرین میکردند، آن هم زیر نظر مربی فنی مادرید، هِلیدورو رویز. همان ماه بازی مقابل اتلتیکو مادرید برگزار شد، با حضور ستارگانی چون فِلیکس خوسِدا، خوزه لویز اسپینوزا و سیمون لوِس. یک بازی علیه فاشیستها. رئیس فقید بارسلونا مورد احترام و سمبل مبارزه با فاشیسم خوانده شد، آنهم توسط مادریدیها.
حذف آخرین مجسمه فرانکو از خیابانهای اسپانیا طی سالهای اخیر
برای سالها، این تمام کاری بود که باشگاهِ سانیول برایش انجام داد. در پسلرزههای جنگ داخلی، زمانی که فرانکو تمام کشور را زیر سلطه داشت و رؤسای بارسلونا را با دقت و زور انتخاب میکرد هیچ دلیلی برای یادآوری نام او نبود. سانیول به قتل رسیده بود؛ او علیه رژیم فرانکو تلاش کرده و همه داراییاش به اختیار دولت درآمده بود. حتی پنجاهمین سالگرد مرگ او هم بدون سر و صدا گذشت تا اینکه در سال 1996 و شصتمین سالگرد قتل رئیس فقید بارسلونا، گروهی به نام دوستان جوزپ سانیول سعی کرد نام او را زنده کند و مراسمی برایش ترتیب دهند که با مخالفت لویز نونییِز، رئیس وقت باشگاه مواجه شد.
موضوعی که باعث شد تا هواداران او را به نداشتن روحیه کاتالانی محکوم کنند، سنگی به نام او حک شد و پسرش اصرار داشت که نام سانیول به زبان کاتالانی نوشته شود، نه اسپانیایی.
کمی پایینتر در کوهستان، سه کیلومتر قبل از جایی که سانیول به ضرب گلوله کشته شد و درست شمال دهکده گواداراما، پارک کوچکی است پر از درختان کاج که متواضعانه طرف جنوب خم شدهاند. پارک خالی و فراموش شده است و فقط گاهی کسی با سگش در آن میدود. نه علامتی و نه اطلاعیهای. ساکت و ساکن، منهای لحظاتی که ماشینی از آن نزدیکی میگذرد. خورشید عصر گاهی از بین شاخههای کاجها عبور میکند و روی سنگ خاکستری رنگی میافتد:
جوزپ سانیول گاریگا
21/7/1898 بارسلون
6/8/1936 گواداراما