از وقتی چشم باز کرده بود، حرف حاج قاسم نقل خانه شان بود.وقتی سردار شهید شد 5 سالش بود ولی از آن موقع هر وقت دل مامان می گرفت، یا بابا دلتنگ می شد،گلزار شهدا بودند.
از وقتی به دنیا آمد، شد چشم و چراغ خانه. آخر پدرش عاشق دختر بود ولی دو بچه اولش پسر بودند. سالها بود که مادرش را از دست داده بود و انگار این دختر آمده بود تا جای خالی مادر را برایش پر کند. وقتی میخواست صدایش کند ناخودآگاه میگفت: «مادرم». ۹ سال گذشت و امسال ریحانه به سن تکلیف رسیده بود ولی نفس بابا به نفس ریحانه بند بود. آنقدر که همسرش گاهی اعتراض میکرد چه برسد به پسرها.
معصومه بدرآبادی و دخترش زینب رحمتآبادی از شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان
نزدیک روز مادر بود و همه در تکاپو برای تدارک هدیه. پدر این روزها بیشتر دلتنگ مادربزرگ شده بود این را دیگر همه فهمیده بودند. شام که خوردند ریحانه گوشی پدر را آورد تا با هم پیام های گروه خانوادگی را بخوانند.
عمه لیلا نوشته بود:« روز مادر شام همگی تشریف بیارید منزل ما». عمه فاطمه در پیامی استقبال کرده بود ولی گفته بود:« اگر داداش بیاد ما هم پایه ایم».
ریحانه پیامها را بلند بلند میخواند. بابا شروع کرد به تایپ کردن:« امسال چون روز مادر با شهادت حاج قاسم همزمان شده و از همه شهرها مهمون داریم، ما موکب داریم گلزار شهدا. من سرم خیلی شلوغه نمی تونم بیام. ان شالله یه فرصت دیگه»
ریحانه همینطور که پیام را می خواند پرسید:« بابا میشه منم بیام کمکتون؟» بابا هنوز جواب نداده. دست بابا رو گرفت تو دستاش. از حربه خودش استفاده کرد و وسط بوسه هایی که تند تند رو صورت بابا میزد ،گفت:«آخه من هر وقت میبینم بچه های عراقی تو اربعین از زائرای امام حسین(ع)پذیرایی میکنن، دلم میخواد جای اونا باشم»
نقطه ضعف بابا همین بود. گفت:« باشه عزیزم بیا». ریحانه که مثل همیشه پیروز میدان پدر شده بود، دوید به طرف آشپزخانه تا به مادر خبر بدهد. مادر با دستکش آشپزخانه بیرون آمد: «ریحانه چی میگه؟ میخواهید موکب بزنید بعد به من نگفتید؟»
بابای بنده خدا که گیر کرده بود، رضایت حضور مامان را هم داد. ریحانه که جلوی زبانش را نمی توانست بگیرد در کسری از ثانیه عمهها را هم خبر کرد. تلفن بابا که زنگ زد. فهمید که بازم مغلوب خانم ها شده و نمی تواند به خواهرهایش هم نه بگوید.
آیدا قاسمی و مادرش اکرم کمالی از شهدای حادثه تروریستی گلزار شهدای کرمان
ریحانه از شب همه لباس هایش را آماده کرد که صبح خواب نماند. کاپشن صورتی، تیشرت سبز چمنی، شلوار مشکی. حتی گوشواره های قلبی را انداخت گوشش. دل تو دلش نبود. از وقتی چشم باز کرده بود، حرف حاج قاسم نقل خانه شان بود. وقتی سردار شهید شد ۵ سالش بود ولی از آن موقع هر وقت دل مامان میگرفت، یا بابا دلتنگ میشد،گلزار شهدا بودند.
صبح تا مامان آرام صدایش کرد، از جا پرید. نماز صبح که خواند، به سرعت برق حاضر شد. مامان با تعجب گفت:« ای کاش هر روز برای مدرسه هم اینطوری بیدار میشدی، بس که صبح ها صدات میکنم گلوم پاره میشه» .
چهار شهید نوجوان و جوان حادثه تروریستی کرمان
به گلزار شهدا که رسیدند هنوز آفتاب نزده بود ولی انقدر جمعیت آمده بود که مجبور شدند ماشین را با فاصله زیادی پارک کنند. وقتی به گیت بازرسی رسیدند عمهها با پسراشون آمده بودند. بابا خنده اش گرفت و گفت:« ما خودمون به اندازه یه لشگر شدیم که . مطمئنید چیزی برای پذیرائی باقی میمونه؟». گیت را رد کردند و به موکب رسیدند. آفتاب تازه داشت طلوع میکرد. بوی اسپند و گلاب با خنکای هوای صبح ریحانه را سرحال کرد. خانم ها رسیده، نرسیده کار خودشان را شروع کردند. ریحانه هم برای اینکه از قافله عقب نماند لیوان های کاغذی را آورد. داخل سینی چید تا پدرشیر کاکائو بریزد. انقدر جمعیت زیاد بود که نفهمیدند کی ظهر شد. بعد نماز و نهار دوباره کارشان را شروع کردند. بابا با عشق به ریحانه نگاه میکرد و دلش آب میشد. «آخه دختر کی انقدر بزرگ شدی؟»
جمعیت به قدری زیاد شده بود که مردم به زحمت راه میرفتند. مادرها به خاطر ازدحام جمعیت، بچه های کوچکشان را بغل کرده بودند. خانمی جلوی موکب ایستاد تا برای پسرکوچکش شیرکاکائو بگیرد. بلوز زرد و کلاهش که دو تا گوش توپی زرد داشت خیلی با نمکش کرده بود. ریحانه محو لپهای بیرون زده اش شده بود که صدای انفجار جیغ بچه را درآورد. همه میدویدند ولی نمی دانستند به کجا. هیچکس نمی دانست، چه اتفاقی افتاده. پدر سراسیمه دست ریحانه را گرفت و به پشت موکب دوید. میخواست مطمئن شود همه هستند یا نه؟ فریاد میزد: لیلا، زهرا، فاطمه؛ محمدجواد پس کجاست؟ وقتی چشمش به محمد جواد افتاد که با بقیه پسرها داشتند به سمت موکب میدویدند. خیالش راحت شد. همه را جمع کرد دور خودش. فریاد زد:« برمی گردیم. شما رو بزارم خونه خیالم راحت شه بعد برمی گردم. » همه به سمت گیت حرکت کردند. حواسش بود کسی جا نماند.
دختر 2 ساله با کاپشن صورتی و گوشواره قلبی
دیگر چیزی نمانده بود نزدیک ماشین برسند که صدای انفجار به هوا پرتش کرد. جایی را نمی دید. آسفالت سرخ شده بود از خون. دود همه جا را گرفته بود. چهره کسی را خیلی تشخیص نمی داد. چشمش خورد به کلاه زرد با گلوله های توپی که سرخ شده بود. مادرش بی جان، هنوز محکم بغلش کرده بود. دست های ریحانه دیگر در دستش نبود. تمام قوتش را در پاهایش جمع کرد و بلند شد. چند قدم آن طرف تر دختری افتاده بود. صورتش غرق خون بود ولی کاپشن صورتی آشنا بود. خودش برای تولد ریحانه خریده بود. بابا دو بار بی مادر شده است. ۹ نفر از اعضای خانواده اش را از دست داده ولی یک جمله ورد زبانش است: خوش به حال پدری که دختر ندارد.