آلبوم نمايش امينم را خريدم چون هميشه سعي مي کنم تا از هر کاري که مارشال انجام مي دهد حمايت کنم ولي دور شرکت در اکران هاي فيلم 8 مايل را خط کشيدم. مي دانستم که نمي توانستم بنشينم و آن را تحمل کنم. با اين حال به او در نوامبر 2002 افتخار کردم وقتي او هنرمند اول فيلم اعلام شد، آلبوم و تک آهنگ ها هم در جدول همين سرنوشت را پيدا کردند. او سلسله موفقيت جديدي را با شرکت در آکادمي اسکار 2003 به دست آورد زماني که «خودت را غرق کن» اولين آهنگ رپ شد که برنده بهترين آهنگ اوريجينال اسکار مي شود.
با پايان 2003 ـ درست چهار سال از شروع دوره کاري اش ـ او هفت گرمي، دو جايزه ام تي وي براي 8 مايل، نه جايزه موسيقي ام تي وي و هشت جايزه موسيقي ام تي وي اروپا را به دست آورده بود. همچنين اسم او به عنوان سريع ترين فروشنده رپ در کتاب گينس به ثبت رسيده بود. او چهل ميليون نسخه آلبوم در سراسر جهان فروخته بود و «خودت را غرق کن» با ماندن در رده اول جدول آمريکايي به مدت دوازده هفته موفق ترين تک آهنگش شده بود. هنگامي که براي اولين بار در گرمي 2000 نامزد شد، اصلا زحمت شرکت در مراسم را به خودش نداد تا اگر برنده نشد خيالش راحت باشد. او همين احساس را درباره مراسم اسکار نيز داشت. براي همين دعوت اجراي«خودت را غرق کن» را رد کرد و بعدها گفت زماني که جشنواره در تلويزيون پخش مي شد او خواب بوده است. 8 مايل بسيار تحسين برانگيز اعلام شد. لس آنجلس ديلي نيوز سه و نيم ستاره به اين فيلم اعطا کرد و گفت:
«اين يک شرط بندي عالي است و کورتيس هنسون (کارگردان محرمانه لس آنجلس) آن قدر باهوش است که از هوش وحشيانه و جذابيت امينم براي خلق يک فيلم سرگرم کننده وحشي استفاده کند که در جايگاه تب شب يکشنبه نسل هيپ هاپ مي ايستد. 8 مايل دقيقا براساس شرح حال نيست... براي همين فيلم حقيقت زندگي امينم را دو نيم مي کند فقط به اين خاطر که فيلمي با موضوع فقرا در برابر ثروتمندان ساخته شود. رابطه ستيزه جويانه شخصيت اصلي با مادرش(با بازي کيم بسينگر) بيرحمانه، بامزه و ظالمانه در کنار جنگ و دعواهاي رپي جايي است که او هنرش را ابراز مي کند و درصدد مي شود تا تصوير رسانه اي اش را بهبود ببخشد.»
البته همه بررسي ها به نقش بسينگر به عنوان مادري که از شدت مشروب خوردن در حال مرگ است و عاشق پسر جواني که هم سن پسرش است منعطف شد. اصلا اهميت نداشت که يونيورسال چقدر رنج و عذاب کشيد تا اشاره کند اين يک داستان داستاني بوده است ـ همه مي پنداشتند که نقش او از روي من الهام گرفته شده بود.
مي دانستم که قادر نبودم در سينماي عمومي فيلم ببينم به اين خاطر که مي دانستم چقدر غصه مي خورم براي همين منتظر شدم تا دي وي دي فيلم وارد بازار شود. سعي کرده ام تا آن را تماشا کنم ولي هر بار که پخشش مي کردم حالم به هم مي خورد. به جز چند بخش از فيلم درست نتوانستم آن را کامل ببينم تا تابستان 2007. همه مدام به من مي گفتند که بايد آن را ببينم چون يک فيلم عامه پسند است و چندان هم واقعي نيست. هنوز ناراحت بودم ولي تلاش کردم تا آن را تا آخر ببينم. شخصيت بسينگر با پسرش و دوستانش دعوا مي کرد. همين هم حال به هم زن بود. او به مواد مخدر والکل هم معتاد بود و تريلرش يک خوک داني کامل بود.
تا الان من مشروب نمي خورم و به اين که خانه ام را تميز نگه دارم حسابي حساسم. مردم مرا دست مي اندازند که چرا همان لحظه اي که يک نفر از مبل بلند مي شود کوسن ها را صاف مي کنم يا همان ثانيه اي که يک نفر سيگارش را خاموش مي کند زيرسيگاري را خالي مي کنم. همان طور که گفته بودم خانواده کيم بيشتر عمرشان را در بيرون 8 مايل زندگي مي کردند. من و مارشال تنها يک بار يک خانه در ديترويت بيرون 8 مايلي داشتيم تا اين که من اولين خانه مان را در درسدن بين کمربندي ديترويت و وارن خريدم. 8 مايل حس علاقه اي را به دوران گذشته در من زنده کرد.
يک بار ديگر مقاله هاي روزنامه ها و مجلات شروع کردند که نوشتن درباره اينکه من هرگز کار نکردم و تمام اين مدت هر چيزي که به دست آوردم بابت شکايت از فروشگاه ها بوده. من هرگز از والمارت، مغازه هاي دلار تري يا هر شرکت پخش کالاي ديگري بي دليل شکايت نکرده ام. شنيده ام که اعضاي ديگر شبکه فاميلي ام مدام به اين که خانواده اين کار را کرده اند دامن زده اند ولي به صراحت مي گويم کار من نبوده و نيست.
من سعي کردم تا روال قانوني ام را در برابر دبستان دورت بعد از اين که مارشال مورد اذيت و آزار دي آنجلو بيلي قرار گرفت پيش ببرم. مسئولين مربوطه براي اينکه از او مراقبت کنم هيچ کمکي به من نکردند و مخارج درماني هم سرسام آور بودند براي همين مشخص بود که پول مي خواستم. ولي قاضي قانون گذاشته بود که مدارس از شکايات مصون هستند. کلي راه براي رسيدن به لنسينگ پايتخت ايالت طي کردم و مي دانم که مبارزه من حداقل کمکي به تغيير خيلي چيزها داده است. در مراکز مدارس دادخواست ارائه کردم چون بيشتر خانواده ها به اينکه مدارس کودکان را هنگام آسيب ضمانت نمي کنند آگاهي نداشتند. بعدا متوجه شديم که بعد از مبارزه من مدارس موظف به پرداخت بيمه به خانواده ها شدند.
مارشال داشت از آسيب بهبود پيدا مي کرد که با يک هات داگ مسموم شد و به خاطر مسموميت خوني کارش به بيمارستان کشيد. سوسيس هاي باقيمانده را براي آزمايش به تکنسين هاي آزمايشگاه بيمارستان دادم و صد البته بد بودند. به مدير فروشگاه زنگ زدم و از او خواستم تا برند اين سوسيس را از قفسه اش خارج کند. او هم پيشنهاد داد تا يک شکايت عليه آن ها تنظيم کنم که من قبول نکردم. من و مارشال ديگر نخواستيم بعد از اينکه او بيمار شد حتي يک هات داگ را دوباره ببينيم. بعدها با پيشنهاد 1500 دلاري روبه رو شديم که البته قبول کردم. به آن پول نياز داشتم که هزينه درمان را پوشش دهم ولي مارشال درخواست کرد که اين پول بايد به خودش برسد. دست آخر به او دويست يا سيصد دلار دادم ـ مقدار دقيقش را يادم نيست ـ و بقيه خرج بدهي هايمان شد. به غير از پرونده فرد گيبسون بر عليه مارشال فقط دوبار پيش آمد که از کسي شکايت کردم.
بار اول بعد از اينکه مارشال در دبستان دورت مجروح شد، من چند کار مدلينگ انجام دادم براي اينکه کمي پول دربياورم و موهاي بلند و بلوندم اولين تصويري بود که داشتم. رفتم تا آرايش لازم را انجام دهم ولي طراح مدل به دلايلي در يک آن از من خوشش نيامد. آن زن سخت پسند بود و مي خواست بداند که من هميشه اين قدر لاغر مردني هستم. آخر سر او موهايم را کوتاه کرد قبل از اينکه بتوانم جلوي او را بگيرم او موهايم را کوتاه کرده بود و شکل کلئوپاترا درآورده بود. بعد هم توي رويم به من خنديد و گفت که کاري را کرده که من خواسته بودم. آن جا مکاني بود که مو مي خريد تا براي کودکان سرطاني کلاه گيس درست کند. حدس مي زدم که او قصد داشت تا آن موها را به آن جا بفروشد. حسابي ناراحت بودم که او را به دادگاه کشاندم. نمي خواستم که او اين کار را با کس ديگري انجام دهد. دادگاه به من 1500 دلار اهدا کرد.
بعدا براي عصب کشي به دندان پزشکي رفتم. تا قبل از آن هيچ کار مهمي در دهانم انجام نداده بودم براي همين نمي دانستم چه انتظاري داشته باشم. وقتي که آمپول بي حسي را انجام دادم يک پرستار لثه ام را خراش داد. به من گفت که وقتي به خانه رسيدم يک چاي کيسه اي گاز بگيرم تا خونريزي اش برطرف شود و براي خوابيدن راحت برايم نسخه نوشت. داشتم درد مي کشيدم ـ نمي توانستم بلند شوم و طبيعتا بايد از اين کار سالم بيرون مي آمدم.
وقتي به خانه رسيدم نمي توانستم درک کنم دهانم چرا عجيب شده بود. انگار چيزي کم شده بود. دندانپزشک چهار دندان سمت راستم را کشيده بود. بايد يک جراحي دهان و دندان گراني انجام مي دادم تا اين از دست رفتگي را جبران مي کردم. دندانپزشک در نهايت مشمول بيست و هفت خسارت براي سوء معالجه شد. پس گرفتن دندانم مثل بيرون کشيدن چيزي از بطري بود ولي در نهايت 1500 دلار ديگر هم دريافت کردم. ديگر هيچ راهي وجود نداشت تا براي جبران اشتباهات دردناکي که او کرده بود چيزي را پوشش دهم.
با بيرون آمدن فيلم 8 مايل، از نوع بسيار متفاوتي از درد رنج بردم: سندرم لانه خالي. مارشال هيچ وقت خانه را ترک نمي کرد. بيست و شش سالش بود و يک فرزند داشت که من او را ترک کردم تا با جان بريگز ازدواج کنم. ناتان که اصلا يک جنس ديگر بود. کودکي او سخت تر از مارشال بود. من او را دست تنها بزرگ کردم. او هيچ وقت از تعطيلات فلوريدا، کانادا يا تنسي که با پدرش فرد بوديم لذت نبرد. ناتان هيچ وقت از اينکه چرا فرد اين قدر براي مارشال خوب بود ولي حتي نخواست تا او را بشناسد درکي نداشت. نمي توانستم هيچ کدام از اين ها را برايش توضيح دهم. من هم از اينکه فرد رهايمان کرده بود آسيب ديدم.
بعدا که ناتان را به مدت شانزده ماه به خانه خانواده هاي ديگر فرستادند او را از دست دادم و وقتي چهارده ساله بود برادر بزرگش در عرصه رپ پيشرفت کرد و کاري کرد که او سريع بزرگ شود. او با مارشال به تور کنسرت مي رفت ولي برايش سخت بود تا براي خودش دوست واقعي پيدا کند. هيچ وقت نفهميد کسي از او واقعا خوشش مي آيد يا فقط مي خواهد به مارشال نزديک شود. او هم دائم روي کار رپ خودش کار مي کرد ولي دائما نگران بود که مردم او را از روي بي علاقگي با برادرش مقايسه کنند.
قبلا مارشال در برابر قلدرها از ناتان مراقبت مي کرد ولي يک بار که عفو مشروط گرفت نمي توانست اين کار را بکند چون نمي توانست دوباره ريسک دردسرسازش را بالا ببرد. نيت با مرد جواني دوست شد که مدتي از او محافظت مي کرد ولي بعدها آن پسر شروع کرد به دزديدن وسايل ناتان از جمله کفش هايش و دوربينش. وقتي ساعت رولکسي که مارشال به او داده بود گم شد نيت قسم خورد که آن را دست دو نفر از دوستانش ديده که قبل از اينکه مارشال معروف شود به او نزديک بودند. احساس مي کرد آن ها تنها کساني بودند که او مي توانست به آن ها اعتماد کند.
اينکه من و مارشال ديگر با هم حرف نمي زديم هم به اين معضل کمکي نکرد. ولي ناتان نقش يک واسطه را بين ما بازي مي کرد و ارتباط خانوادگي ما را باز نگه مي داشت. هر کاري براي اينکه ناتان را خوشحال کنم انجام دادم. يک خانه در فريسر خريدم. يک خانه کوچک در منطقه ماکومب کانتي که درست 15 مايل با ديترويت فاصله داشت و با پس انداز ناتان زيرزمين را برايش آماده کردم. به غير از اتاق خوابش، يک استخر، يک تلويزيون بزرگ و تلفن شخصي اش را هم داشت. به طوري که احساس مي کرد آپارتمان مخصوص خودش را دارد. او عاشق يک دختر شد، يک مدل که از او دو سال بزرگ تر بود. او به طور وصف ناپذيري زيبا بود و با مدل چشم و مو مشکي ايتاليايي اش بسيار به پوست زيتوني ناتان مي آمد. آن ها يک زوج بامزه شکل داده بودند و خوشحال بودم که در زيرزمين همراه ناتان بود.
بعدا در تولد هفده سالگي ناتان، احساس عجيبي داشتم که چيزي دارد اشتباه پيش مي رود. مي توانيد يک جور حس مادرانه تلقي اش کنيد. براي انجام چند آزمايش پزشکي به مطب دکتر رفتم ـ هنوز از سردرد تصادف 2001 رنج مي بردم ـ همان لحظه متوجه شدم که چيز بدي در حال رخ دادن بود. نمي توانم توضيح دهم چه مي دانستم، فقط آن را مي فهميدم. آزمايش هايم را رها کردم و خودم را به خانه رساندم. ناتان جايي نبود که پيدايش شود. به همه جا زنگ زدم، حتي پليس فريسر. فکر مي کردم که مورد آدم ربايي قرار گرفته. با اين شهرت مارشال، دشمنانش در دنياي رپ همه جا بودند و اصلا نمي دانستم چه انتظاري داشته باشم.
پليس کاري نتوانست بکند: در سن هفده سالگي، ناتان ديگر بزرگ شده بود. بالاخره خانه را به قصد رفتن به خانه دخترها ترک مي کرد. بعد از آن همه چرب زباني او تصميم گرفته بود که نزد آن ها نقل مکان کند. اين موضوع زياد طول نکشيد؛ او خيلي زود به خانه برگشت اما آن چند هفته برايم مثل يک عمر گذشتند.
درباره سندرم لانه خالي زياد خوانده بودم ولي هيچ کس مرا با شوک به وقوع پيوستنش آماده نکرده بود. از سال 1972، وقتي که 17 ساله بودم، زندگي ام کنار کودکان زيادي گذشته بود. براي سي سال من از مارشال، بعد ناتان، در کنار بچه هايي که به فرزندي گرفتم و دوستانشان مراقبت و پرستاري کرده بودم و در نهايت، هيچ چيز. من از تنها بودن در خانه متنفر بودم. سکوت خانه غيرقابل تحمل بود. به صداي دو پسرم عادت داشتم و حالا صداي ضبط صوت و راديو جايش را گرفته بود. دوستان آن ها دوستان من هم شده بودند. هنوز هم گاهي تلفن مي زنند ولي چندان کافي نيست. درک مي کردم که ناتان مي خواست بزرگ شود تا روي پاهايش بايستد ولي اين برايم سخت بود. همه کاري کردم تا خودم را مشغول نگه دارم و اين احساس جاي خالي را سر و سامان بدهم. جويي را به خانه ام راه دادم، يک دوست قديمي که پاره وقت حواسش به من بود و ساعت هاي زيادي را با مردم پيرتري که نياز به کمک داشتند مي گذراند. خودم را ترغيب کردم که سر و ساماني به خانه بدهم و کارهاي خيريه اي براي عفو بين الملل و مادران عليه رانندگان مست انجام دادم.
ناتان با دختران زيباي زيادي قرار عشقي مي گذاشت. حدس مي زنم که مي خواست بداند آن ها به خاطر خودش به او اهميت مي دادند و نه به خاطر اينکه او برادر مشهوري داشت. ولي مطمئن نيستم که چرا پسرهايم وقتي بحث انتخاب زن پيش مي آيد حقيرترين انتخاب ها را انجام مي دهند. وقتي که از مارشال پرسيدند که تا به حال چند بار عاشق شده است او گفت:«فقط يک بار و همين برايم کافي است.» متوجه مي شوم که کيم به خاطر هيلي بر روي مارشال نظارت داشت ولي خود او هم قصد نداشت تا فرد ديگري را پيدا کند. فکر نمي کنم که از تغيير خوشش بيايد. کيم هنوز هم نقش بزرگي در پشت صحنه زندگي اش ايفا مي کرد. شش ماه بعد از اينکه کيم دخترش از اريک هارتر، ويتني را در سال 2002 به دنيا آورد، به سمت مارشال برگشت. او هر دوي آن ها را به خانه راه داد ولي طولي نکشيد که دردسر دوباره شروع شد.
در اولين ساعات 10 ژوئن 2003، کيم توسط پليس به خاطر سرعت غيرمجاز متوقف شد. افسرهاي پليس دو بسته کوکائين در ماشينش و يکي ديگر را که در خودش جاساز کرده بود پيدا کردند. مارشال که تور کنسرت داشت، با هواپيماي شخصي به ديترويت برگشت تا حضانت کامل هيلي را به دست بياورد. سپس در سپتامبر، پليس يک مهماني غيرمجاز که کيم آن را در هتل کندلهود سويتز وارن برگزار کرده بود را متلاشي کرد. او تاييد کرد که مهمانانش قرص اکس و ماريجوانا مصرف کرده بودند و اين ها توسط يک آشپزخانه مواد مخدر تامين شده بود. امضا جمع کردن ها براي دستگيري اش زماني بالا گرفت که کيم قبول نکرد در جلسه 7 نوامبر دادگاه حضور پيدا کند. پنج روز بعد حضانت کامل هيلي به مارشال سپرده شد. بالاخره کيم در 19 نوامبر آفتابي شد. او با حبس ابد مواجه شد اما چيزي که مرا غافلگير کرد اين بودکه فقط از او خواسته شد که 53 هزار دلار به عنوان خسارت پرداخت کند. به هر حال به او دستور دادند که پابند الکتريکي پايش کند و به مرکز ترک اعتياد مواد مخدر و الکل مراجعه کند. ماه بعد او با دادستان ها حسابي چانه زد و در نهايت دو سال عفو مشروط به او داده شد.
يک دعوت شفاهي از طرف ناتان براي جشن تولد هشت سالگي هيلي در روز کريسمس دريافت کردم. حسابي هيجان زده بودم. مهماني در زمين اسکيت سواري برگزار مي شد. ناتان هشدار داد که مارشال چندين قانون وضع کرده: من نبايد هيلي را نوازش مي کردم؛ بايد اجازه مي دادم اسکيت سواري کند و با دوستانش بازي کند. من به قدري خوشحال بودم که قبول کردم و چند هفته بعد از آن را براي خريد هديه گذراندم. برايش چند عروسک باربي خريدم چون او هميشه عاشق شان بود و چند عروسک ديگر هم همين طور. ولي احساس کردم که انگار مردم به هديه هايي که برايش آورده بودم مي خنديدند. او کلي هديه داشت. يکي از يکي بزرگ تر و با کيفيت تر که به نظر مي رسيد او حتما عاشق شان مي شد. اما او از ديدنم آنقدري خوشحال شد که از جمع دوستانش جدا شد تا به طرفم بيايد و با من حرف بزند. مارشال مدام به من خيره مي شد. اميدوار بودم که او هم يخش بشکند و براي صحبت بيايد. وقتي که مشخص شد که او قرار نبود بيايد خودم از ميز بلند شدم و به طرف ميز او رفتم و پرسيدم که حالش چطور است.
مدام تکرار مي کرد:«خوبم.» همين. حتي نمي خواست به چشم هايم نگاه کند. شبيه يک عروسک خيمه شب بازي بود، نگاه مسخ شده و بدون احساس. روبه رويش حسابي احساس زشتي و ساده انگاري مي کردم. او پسرم بود. کسي که اينقدر دوستش داشتم آسيب ديده بود. ما درباره همه چيز حرف مي زديم حالا او بي احساس روبه رويم نشسته بود و به سختي تحويلم مي گرفت.
از آن جا بيرون رفتم و يک نيمکت براي نشستن پيدا کردم که خانمي بيرون آمد تا خودش را معرفي کند. او يکي از همسايه هاي مارشال در منچستر استيتز بود. برايش عجيب بود که چرا پسرم حتي در برابر مدير برنامه هايش هم مانند يک عروسک رفتار مي کرد. نمي توانستم پاسخي بدهم. فقط مي دانستم اگر چيز ديگري رخ ميداد مي زدم زير گريه براي همين به طرف هيلي رفتم با تا او خداحافظي کنم.
ـ خيلي دوستت دارم، نق نقو.
و او را به سختي بغل کردم. او نخودي خنديد ولي مارشال آمد و ما را از هم جدا کرد.
ـ ديگر اين طور صدايش نکن فهميدي؟ او ديگر بچه نيست.
بعد يک پاکت نامه دستم داد و به من گفت تا زماني که بيرون نرفتم بازش نکنم. لحظه اي که به ماشينم رسيدم آن را باز کردم. داخلش 500 دلار پول و يک کارت پستال کريسمس با يک يادداشت بود:
«دبي، با عشق... از طرف پسرت مارشال، ناتان، هيلي، آلاينا و کيم»
همه اش همين بود. من ديگر مامان نبودم: فقط و فقط دبي بودم. در ماشين نشستم و آن ها را موقعي که با هديه ها و بادکنک هايشان بيرون مي آمدند تماشا کردم. بعد به خانه برگشتم. تمام راه را گريه مي کردم.
تصویر روی صفحه: خانه منچستر استیتز از بالا. اگه گفتین نکته اش چیه؟