کاور قطعه ی (تایم) از هانس زیمر بر روی نطق پایانی فیلم دیکتاتور بزرگ ۱۹۴۰
ما کودکانی پر از محبت و عشق بودیم که پا به این جهان گذاشتیم واقعا خشم و نفرت بخشی از ما بوده ؟ به بچه های زیادی نگاه میکنم و میبینم جز محبت و عشق چیزی نمیتونن به آدم هدیه بدن و چرا این عشق تبدیل به نفرت میشه؟
وقتی با این دید به ادما نگاه میکنم و میبینم دو نفر باهم بحث میکنن اونارو توی کالبد و روح کودکیشون تصور میکنم که شاید به جای اینکه باهم دعوا کنن از سر محبت و عشق خالصانشون همو بغل کنن. چرا نشه؟
اگه فرصتی پیش بیاد و بتونیم کودکی خودمون رو ببینیم و اون مارو ببینه به راستی چه چیزی بهمون میگه ؟
انسانی که با عشق متولد میشه چرا باید با هم نوع خودش بجنگه ؟جنگی که دو طرف اون انسان ایستاده.جنگ از ریشه و بن غلطه چرا اصلا باید وجود داشته باشه ؟ چرا اصلا انسان باید براش اراده کنه؟ برای مثال جنگ بین فلسطین و اسرائیل چرا باید وجود داشته باشه؟ که تعدادی طرفدار فلسطین باشن و تعدادی طرفدار اسرائیل؟آیا این درسته درحالی که هردو انسان هستن؟من توی این جنگ چیزی جز انسان های بی گناه (چه فلسطین و چه اسرائیل)نمیبینم که دارن از دست میرن و هیچ کس هیچکاری نمیکنه و همه برده ی سیاستمداران هستیم.و تنفری که بین مردم دو کشور وجود داره ایا به وجود میومد اگه سیاستمداران بخاطر منفعت خودشون ایجادش نمیکردن؟
ما به جنگی نیازی نداریم چون برای اون متولد نشدیم.
ما بیش از هر چیز دیگه ای به انسانیت نیاز داریم.