طرفداری| دومین بخش از سری یادداشتهای مربوط به کتاب آدرنالین، از فصل اول کتاب با عنوان «وارونگی یا تغییر» گلچین شده و ایبرا در آن داستان گل دیدنی اش با ضربه برگردان در سال 2013 و در دیدار دوستانه برابر انگلیس که جایزه پوشکاش آن سال را هم به نام او زد را تعریف می کند که باهم می خوانیم:
همیشه عاشق ضربات برگردون بودم. زیباترینشان؟ خب، بیخیال، هیچ رقیبی برای همان ضربه که میدانید وجود ندارد. اول از همه به این دلیل که مقابل انگلیسیهایی بود که همیشه دربارهام بد گفته بودند:
ایبرا هرگز به انگلیس گل نزده، ایبرا هرگز برای یک تیم انگلیسی گل نزده، ایبرا همیشه از لیگ برتر دوری کرده، ایبرا یک ستاره نیست و غیره و غیره
از زمانی که در هلند بازی میکردم زیر نظرم داشتند و در ایتالیا و فرانسه هم دنبالم بودند. مشکلی با این داستانها نداشتم و بازی مقابل آنها از راه رسید. چهاردهم نوامبر ۲۰۱۲، افتتاحیه ورزشگاه فرندز آرهنا در سولنا، حومه استکهلم. فقط یک بازی دوستانه است، اما برای من ارزش بسیار بیشتری دارد. باید با انگلیسیها تسویهحساب میکردم. وقتی درباره من حرف میزدند، از آن انرژی میگرفتم. همیشه از انتقادها به عنوان سوخت آتش درونم استفاده میکردم تا بیشتر خودم را نشان دهم و اثبات کنم. از زمانی که بچه بودم، چه خوب چه بد، همیشه تحت فشار بودم. انگار همیشه میان دو سنگ آسیاب قرار داشتم. البته تقصیر خودم هم بود چون زیاد حرف میزدم. میگفتم از همه بهترم و از اینجور چیزها، چون به خودم ایمان داشتم. بااینحال چه زمانی که اشتباه میکردم چه نه، دو برابر به من حمله میکردند، حتی آنها را شخصی هم میکردند؛ و من حتی احساس قدرت بیشتری میکردم. آن شب هواداران انگلیسی شعار میدادند «تو فقط یک اندی کارول قالبی هستی» که یک مهاجم مرکزی بود و از نظر قد شبیه من.
بازی آغاز شد و شصت هزار تماشاگر در ورزشگاهی پر شاهد آن بودند. همهچیز بلافاصله تبدیل به یک نبرد شد. آنها میخواستند چیزی را ثابت کنند و ما نمیتوانستیم در خانه، در استادیوم جدیدمان مرتکب اشتباهی شویم. شماره ۱۰ را پشت پیراهنم و بازوبند کاپیتانی را روی بازویم دارم. بعد از بیست دقیقه ۰-۱ برای ما: سانتری کوتاه، به توپ میرسم، با نوک پا به آن ضربه میزنم و گل.با خودم گفتم گل اول را در ورزشگاه جدید زدم. این گل در تاریخ خواهد ماند. انگلیس واکنش نشان داد و از ما جلو افتاد. نتیجه یک به 2 شده بود.
به سمت توپ حمله و با سینه کنترلش میکنم، شوت و ۲-۲؛ اما مدافع انگلیسی، گری کهیل در صحنه آسیب میبیند و بنابراین تمایلی به جشن گرفتن ندارم. بازی مساوی میشود و من برای مساوی خوشحالی نمیکنم. مثل روز آخر مسابقات در برگامو، زمانی که میلان پیروز شد و به لیگ قهرمانان صعود کرد. همه درون زمین جشن گرفتند. البته که خیلی خوشحال بودم، اما جشن نگرفته بودم. مقام دوم را جشن نمیگیرم. هرگز این کار را نکردم و هرگز هم نمیکنم: فقط برای مقام اول شادی میکنم.
بعد با ضربهای قوی و زمینی توپ را به گوشه دروازه فرستادم و بازی ۲-۳ به نفع ما شد. حال در استادیوم جدیدمان هتتریک کرده بودم. حال انگلیسیها چه خواهند گفت؟ که فقط یک بازی دوستانه بوده؟ تماشاگران شروع به ترک استادیوم میکنند. دلیل اصلیاش این است که پارکینگها هنوز تکمیل نشده و ورود و خروج با ماشین دشوار است. برای همین مردم زودتر ورزشگاه را تخلیه میکنند. معمولا در پایان بازی چیز زیادی از دست نمیدهید.
مدافعانمان زیر توپ میزنند تا فقط وقت بازی را تلف کنند؛ اما مثل همیشه دنبال توپ میدوم. غریزهام به من دستور داد: برو دنبالش! سپس در طول دویدن متوجه میشوم که آیا به آن میرسم یا نه. همانطور که میدوم، جو هارت دروازه بان را میبینم که از دروازهاش بیرون میآید. چه کار میکند؟ یک مدافع انگلیسی برای جلوگیری از برخورد میایستد. با خودم فکر میکنم: باید کاری کنم که توپ جایی برود که من میخواهم نه جایی که او میخواهد. دو انتخاب دارم: یا بروم و با دروازهبان درگیر شوم، یا وانمود کنم که میخواهم این کار را انجام دهم و بعد به عقب برگردم.
هارت میبیند که به سمتش میروم تا بپرم، اما وقتی به توپ نگاه میکند عقب میروم. ضربه سری میزند، توپ بالا میرود و به سمت من پایین میآید. برایم مهم نیست که اطرافم چه اتفاقی میافتد، حریفی نزدیک میشود یا چیزی دیگر. تمام تمرکزم روی توپ است و فقط به این فکر میکنم که شانههایم را در جهت دروازه قرار دهم، چون مطمئنم اگر اینطور به توپ ضربه بزنم، راهش را به چهارچوب دروازه پیدا خواهد کرد. از سی متری دروازه به توپ ضربه میزنم و درحالیکه روی هوا هستم، برمیگردم تا نگاهی کنم. معمولا برای محافظت از خودم دستهایم را پایین میآورم و نگران فرودی خوب هستم؛ اما نه این بار: اگر جایی هم بشکند مهم نیست. باید کاملا صحنه را دنبال کنم چون یک انگلیسی به سمت دروازه میدود و شاید بتواند توپ را قطع کند. نه...خواهش میکنم این کار رو نکن...
مدافع خودش را پرت میکند، اما نمیرسد و توپ وارد دروازه میشود. پیراهنم را درمیآورم و با رضایتی دیوانهوار بدون پیراهن شروع به دویدن میکنم. به حداکثر سطح ممکن در یک مسابقه رسیدهام. آن هم مقابل انگلیس!
آنهمه چرت و پرت گفتید و این پاسخ من است. پیراهنم را به آسمان پرتاب میکنم، سوئدیها را میبینم که ازخود بیخود شدهاند و بازیکنان انگلیسی نگاه غریبی به من دارند. میدانم چه فکری میکنند: این عادی نیست. از کنار دنی ولبک رد شدم و به انگلیسی در گوشش گفتم: «لذت ببر، دیگه هرگز چنین چیزی نمیبینی». مو به تنم راست میشود. از نگاه مردم میفهمم کاری خارقالعاده انجام دادهام. وقتی متوجه میشوید که شاهکاری خلق کردهاید که در تاریخ میماند، احساس خاصی وارد بدنتان میشود، اینجا در سینهتان و دیگر هرگز از بین نمیرود. در آن گل شجاعت، تخیل، آکروبات، قدرت، ریسک و غرور وجود داشت...تمام چیزهایی که درونم است.
من مرد وارونه هستم، بهترین کارت ویزیتم. یک بازیکن معمولی آن توپ را در سی متری دروازه روی زمین می آورد و کار دیگری میکرد؛ اما من معمولی نیستم. اگر روی آن ضربه اشتباه میکردم، همه میگفتند: ایبرای همیشگی، لافزن، بیمغز...
چرا این کارها رو میکنه؟ اما دفعه بعد هم همین کار را میکنم، چون وقتی به مرز خطر و ریسک میرسم، قویتر و مطمئنتر میشوم. وقتی آن بالایید، به اوج آنچه ممکن است رسیدهاید و نشان دادهاید که میتوانید انجامش دهید، برای همین میخواهید دوباره تکرارش کنید. در چنین ضربههایی اشتیاقم به هنرهای رزمی و مخصوصا تکواندو نمایان است که به من چابکی، آکروبات و انعطافپذیری داده است. حرکاتی را به من یاد داد که در فوتبال رایج نیستند: ضربه زدن با پا به توپ در ارتفاع به شکل برگردون یا پشت پا. وقتی زانویم را چک میکنند، همیشه فکر میکنند آسیب دیده است و ربات صلیبیام کشیده شده، اما فقط به دلیل تمرینات زیاد خاصیت کشسانی دارد. حتی استخوانهایم هم انعطافپذیرند.
از بچگی تمرین میکردم. پدرم نوارهای VHS بروس لی و جکی چان را که بتهایش بودند میگذاشت و من و خواهرم را مجبور میکرد آنها را تماشا کنیم. بعد جوگیر میشدم و وقتی در خیابان راه میرفتم، سعی میکردم به هر چیزی که سر راهم بود لگد بزنم، تیرها، سبدها...همهچیز را روی زمین می انداختم. عاشق لگدزدن بودم و بهطور غریزی شروع به لگد زدن در طول مسابقات فوتبال هم کردم. سعی میکردم از پاهایم جایی که بقیه سرشان را میگذاشتند استفاده کنم. به همین دلیل حتی امروز هم توانایی سرزنیام به عنوان یک مهاجم مرکزی ۱۹۵ سانتی بالا نیست. برای من بازی با پا همیشه مهمتر بوده است. سعی میکردم به جای سر، با ضربه تکواندو یا برگردون گل بزنم چون تماشاییتر بود و اعتماد به نفس بیشتری احساس میکردم. هر از چند گاهی قرار دادن پا به جای سر به تغییر دیدگاه کمک میکند.