به مردابِ خشکیده به غم کسی سر نمیزند
در انتهای کوچه ها کسی به در نمیزند
درکوچه سارِ زندگی کسی قدم نمیزند
درآسمانِ عشقِ من سپیده دم نمیزند
کسی برای یارِ خود خدا خدا نمیکند
مسافر وقتِ رفتنش دیگر وداع نمیکند
خدا مرا یک لحظه هم حتی نگاه نمیکند
شبِ سیاه و تار را صبح و پگاه نمیکند
کسی که مست وعاشق است کینه به دل نمیبرد
آن را به وقتِ مردنش با خود به گل نمی برد
در این هیاهوی غریب کسی مرا نمیبرد
از قصه های تازه ام کسی چرا نمی خرد
قاصدکِ قصه ی من ازغصه ها شکسته است
ساکت و کور و بی رمق در کنجِ دل نشسته است
نسیمِ بادِ نوبهار دنبال هر بهانه ایست
که بشکندسکوتِ شب دربغضِ هرترانه ایست.
🥀