گَر دایره ی کوزه ، ز گوهر سازند
از کوزه همان بُرون تَراود ، که در اوست
بابا افضل
با سیه دل ، چه سود گفتنِ وَعظ
نَرَوَد میخِ آهنین در سنگ
سعدی
هر دَم که دل به عشق دَهی ، خوش دَمی بُوَد
در کارِ خیر ، حاجت هیچ استخاره نیست
حافظ
چنین است رَسمِ سَرایِ دُرُشت
گهی پُشت به زین و گهی زین به پُشت
فردوسی
امیدوار بُوَد آدمی به خیرِ کَسان
مرا ، به خیرِ تو امید نیست ، شَر مَرِسان
سعدی
صوفی نشود صافی ، تا در نَکِشَد جامی
بسیار سفر باید ، تا پخته شود ، خامی
سعدی
در تنگنای حیرتم از نَخوَتِ رقیب
یا رب مباد ، آن که گدا ، معتبر شود
حافظ
در محفل خود ، راه مَده ، هم چو مَنی را
افسرده دل ، افسرده کند ، انجمنی را
قائم مقام
مَرو به هِند و بیا ، با خدای خویش بساز
به هر کجا که رَوی ، آسمان همین رنگ است
صائب اصفهانی
خلوتِ دل نیست جای صحبتِ اضداد
دیو چو بیرون رَوَد ، فرشته در آید
حافظ
زلیخا مُرد از این حسرت ، که یوسف گشته زندانی
چرا عاقل کُنَد کاری ، که باز آرَد پشیمانی
صائب اصفهانی
زلیخا گفتن و یوسف شنیدن
شنیدن کی بُوَد مانندِ دیدن
عطار