تو ذهنم دنیا رو جایی نامحدود تصور میکردم که به هیچ منطقی بند نیست و محکوم به هیچ تسلیمی در برابر واقعیات تحمیل شده نیستم تا اینکه ی شب در تاریکی به دیوار هایی نگاه میکردم که از هر طرف من رو محاصره کردن احساس کردم اسیر و زندانی هستم در ی ۴ دیواری که فقط ی مسیر محدودی رو میتونم راه برم در اون لحظه این حس به من دست داد که همین خانه آینه ای تابیده شده از زندگیست
ی زندان سربسته به نام زندگی که حتی نمیدونیم چرا در اون هستیم شاید فقط خدا میدونه ولی محکومیم به زندگی کردن و شاد بودن
این سوال برام ایجاد شد که مایی که در طی این مسیر زندگی حق انتخاب داریم برای خود اینکه به این زندگی بیایم هم حق انتخاب داشتیم یا خیر؟
همین لحظه چشمم به ساعت دیواری خورد عقربه ها خیلی آروم آروم به جلو میرفتن ولی ی مدت که گذشت حس کردم همه چیز خیلی سریع گذشته اون عقربه ها نمی ایستادن و به عقب نمی رفتن جالب این بود که فقط به جلو میرفتن
این احساس به من دست داد که ما در یک بُعدی از دنیا هستیم که در اون انگار قطار زمان ترمزشو انداخته دور و فقط گاز میده
همون لحظه انقدر غرق در این افکار بودم که لیوان آب از دستم افتاد ولی نتونستم اون آبی که ریخته رو به لیوان برگردونم در نتیجه این حس در من تقویت شد که در این جاده ی زندگی چاره ای جز اینکه پای خودمون رو از از تخته گاز برنداریم نداریم
ممکنه طی حرکتمون خطاهایی انجام بدیم اما فرصت اینکه به خاطر اون اشتباه توقف کنیم یا به عقب نگاه کنیم نداریم زیرا زمان نه دنده عقب داره و نه می ایسته فقط رو به جلو حرکت میکنه درنتیجه اگه میخوایم ازش عقب نمونیم و زمانی نرسه که ببینیم دیگه تمام فرصت های ما به پایان رسیده...
باید با این اشتباهات که به ما درس هایی میده کنار بیایم و دوباره پای خودمون رو بر روی گاز گذاشته و حرکت کنیم
البته اینبار با دقت تر
تا دوباره شکوفا بشیم و رد پای خطاهای گذشته تا حدی که امکان داره پاک بشه
همچنین در این مسیر تصادف هایی نیز رخ میده که احتمالا در آن نقشی نداریم؛ آیا این همان تقدیر است؟
به هر حال نتیجه یکی است آنهم اینکه بالاخره جاده به انتها میرسد و این همان مرگ است که ما را از اسارت زندگی رها میکند؛ شاید این مدت ما در این جاده رانندگی میکنیم تا چیزهایی یاد بگیریم که برای زندگی بعدی مان لازم است
البته من برای رهایی از زندگی خودکشی رو پیشنهاد نمیکنم ترجیح میدم به جای اینکه این مسئولیت رو به روی دوش خودش بذارم بسپرمش به تقدیر تا هیجان انگیز و غیر قابل پیش بینی باشه
من نوشیدن یک فنجون قهوه در حال تماشای طلوع خورشید رو ترجیح میدم تا زمانیکه خود خدا تصمیم بگیره غروبم رو رقم بزنه...