⚫ اثر ادوارد مورگان فوستر (ای. ام. فورستر)
گام شمارم عددِ بیست و پنج را نشان میداد و گرچه در آن هنگام بسیار عجیب بود که دست از رفتن بکشم، آنقدر خسته بودم که بر روی سنگِ مسافت نمای کنارِ جاده نشستم تا کمی استراحت کنم. کسانی که از کنارم میگذشتند مرا به تمسخر میگرفتند؛ اما خستهتر از آن بودم که اعتنایی بکنم. حتی هنگامی که خانم الیزا دیمبِل بی، آموزگارِ سرشناس، در حال عبور، مرا به پشتکارِ بیشتر ترغیب کرد، از فرطِ خستگی فقط لبخند زدم وکلاه از سر برداشتم.
اوایل فکر میکردم من هم به سرنوشت برادرم دچار خواهم شد که مجبور شده بودم یکی دو سال پیش کنارِ جاده رهایش کنم. برادرم تمامِ توانش را برای خواندنِ آواز و کمک به دیگران هدر داده بود. اما من عاقلانهتر به راهم ادامه داده بودم و اکنون تنها چیزی که آزارم میداد یکنواختی جاده بود؛ تا به یاد داشتم خاکِ کفِ جاده بود و پرچینهای خشک و زرد.
و تا آن هنگام چیزهایی را در جاده رها کرده بودم، نه تنها من، همه همین کار را کرده بودند؛ طوری که جاده پر شده بود از چیزهای رها شده مسافران و غبارِ سفید آن چنان آنها را پوشانده بود که از سنگهای کنارِ جاده قابل تشخیص نبودند. عضلاتم از فرط خستگی گرفته بود و دیگر توانِ حملِ وسایلی را که هنوز همراهم بود، نداشتم. از روی سنگِ مسافت نما خزیدم کفِ جاده و رو به علف های خشکِ پرچین دمر افتادم؛ کاش میشد دیگر ادامه ندهم.
کمی هوای تازه که انگار از لا به لای بوته ها رد می شد، حالم را جا آورد. چشمانم را که باز کردم، باریکه نوری را از میانِ شاخههای در هم تنیده و برگهای خشکیده دیدم. پرچینِ آن قسمت انگار که مثل بخشهای دیگر پرپشت نبود. با آن حالِ زار و نزارم دلم میخواست راهی از میانِ بوته ها باز کنم و ببینم در آنسوی پرچین چه میگذرد. کسی دیده نمی شد یا شاید من نمیخواستم کسی را ببینم؛ چون ما اهالیِ جاده در صحبتهایمان به خود قبولانده بودیم که آنسویِ پرچینی وجود ندارد.
سرانجام تسلیمِ وسوسه شدم. با خودم گفتم نگاهی میاندازم و به سرعت برمیگردم. خارها صورتم را میخراشیدند و مجبور بودم دستانم را سپرِ صورتم کنم و به کمک پاهایم رو به جلو بخزم. نیمههای راه به فکر برگشتن افتادم، چون در طول مسیر نه تنها وسایلی که همراهم بود تمامِ توانم را گرفته بودند، لباسهایم نیز پاره شده بودند. با این حال، طوری گرفتار شده بودم که برگشتن ممکن نبود و باید به هر شکلی که بود پیش می رفتم؛ اما از این میترسیدم که تاب نیاورم و همانجا زیر بوتهها جان بدهم.
ناگهان طوری در آبِ سرد غوطهور شدم که با خودم گفتم کارم تمام است. از پرچین به داخل برکه عمیقی افتاده بودم. به هر ترتیبی که بود خودم را به سطح آب رساندم و فریادِ کمک سر دادم. در همان حین شنیدم کسی در آنسوی برکه خندهکنان گفت: «یکی دیگر!» و بعد با یک تکانِ ناگهانی مرا بیرون کشید و من همانجا نفس زنان بر روی زمین افتادم.
با اینکه از آب بیرون آمده بودم اما هنوز از خود بیخود بودم؛ چرا که در مقابلم چنان محیط وسیع و طبیعتِ بینظیری بود که تا به حال نظیرش را به چشم ندیده بودم. آسمانِ آبی پهناورتر از همیشه به نظر می رسید و تپهها در زیرِ آن ، به شکلِ باشکوهی مانند ستونهایی بکر و عریان به پا خواسته بودند. چین خوردگیهای میانِ تپهها را درختان راش و دامنههایشان را چمن زارها و برکههای زلال پوشانده بود. تپهها خیلی مرتفع نبودند و میشد نشانههایی از حضور انسانها در اینسو و آنسو دید، طوری که میشد گفت آنجا پارک یا بوستانی است؛ هرچند که نمیتوان شکوه و عظمتِ آن منطقه را با چنین کلماتی بیان کرد.
همین که نفسم سرِجایش آمد، رو به ناجی خود گفتم: «این جا به کجا ختم میشود؟»
خندید و گفت: «به هیچ جا، خدا را شکر!» مردی پنجاه، شصت ساله بود، از همانهایی که توی جاده بِهِشان بدگمان بودیم. علیرغم کهولت سنش، هیچ نشانی از تشویش و نگرانی در رفتارش نبود و صدایش همچون پسری هیجده ساله بود.
از پاسخش سخت متحیر شدم و به جای اینکه از او به خاطرِ نجاتِ جانم تشکر کنم با صدای بلند گفتم: «بالاخره که به یک جایی باید ختم بشود!»
برگشت به سمت کسانی که روی تپه بودند و فریاد زد: «میخواهد بداند اینجا به کجا ختم میشود!» آنها هم خندیدند و کلاههایشان را در هوا چرخاندند.
کمی بعد متوجه شدم برکهای که در آن افتاده بودم، در واقع خندقی بزرگ بود که دور تا دورِ آن ناحیه را گرفته بود و پرچین هم موازی با آن به دو طرف کشیده شده بود. پرچین در این سو، سرسبز و پوشیده از پیچکها و رزهای وحشی بود؛ ریشهها در آبِ زلال پیدا بود و ماهیها در لابلایشان شنا میکردند. اما همین پرچین درست مانند یک حصار بود و در یک چشم بر هم زدن تمام لذتِ ناشی از شکوهِ علفزارها و آسمان و درختان و مردان و زنانِ شاد و مسرورِ آن ناحیه از مقابلِ چشمانم محو شد. به نظرم آمد که آنجا علیرغمِ تمامِ شکوه و عظمتش، زندانی بیش نیست.
از پرچین دور شدیم و مسیری موازی با آن را در میانِ چمنزارها در پیش گرفتیم. راه رفتن برایم خسته کننده بود، چرا که همیشه عادت داشتم از همراهانم پیشی بگیرم؛ اما این بار در مسیری که به ناکجا آباد ختم میشد اشتیاقی برای رفتن نداشتم و از وقتی هم که برادرم را ترک کرده بودم دیگر با کسی همگام و همراه نشده بودم.
ناگهان ایستادم و با نارضایتی گفتم: «از این بدتر نمیشود. هیچ ترقی در کار نیست، هیچ پیشرفتی در کار نیست، اما ما افرادِ جاده... »
همراهم که از کارِ من متعجب شده بود، گفت: « آره، میدانم.»
«میخواستم بگویم که ما توی جاده همیشه در حال پیشرفتیم.»
« میدانم.»
«ما همیشه در حالِ یادگیری و پیشرفت و ترقی هستیم. به همین خاطر است که من خودم توی همین زندگیِ کوتاهم پیشرفت های زیادی را به چشم دیده ام؛ از جنگ ترانسوال[جنگ بین بریتانیا و آفریقای جنوبی ۱۶ دسامبر ۱۸۸۰_۲۳ مارس ۱۸۸۱] و مسائل مالی و مالیاتی گرفته تا علومِ مسیحی و کشفِ رادیوم. مثلاً همین...»
گام شمارم را از جیبم درآوردم، اما همچنان بیست و پنج را نشان میداد و هیچ تغییری نکرده بود.
«آه! خواستم این را نشانت بدهم اما انگار از کار افتاده! باید این مسافتی را که با هم آمدیم نشان میداد اما هنوز روی بیست و پنج مانده.»
گفت: «خیلی چیزها اینجا کار نمیکند. یک روز مردی با خودش یک تفنگِ لی- متفورد آورده بود که آن هم کار نمیکرد.»
«قوانین علم همه جا ثابت اند. حتماً وقتی توی برکه افتادم آب رفته داخلش وگرنه توی شرایط عادی هر چیزی درست کار میکند. علم و حس رقابت! همینهااند که ما را به این جا رساندهاند.»
مجبور بودم حرفم را قطع کنم تا خوشامدگوییِ گرمِ کسانی را که از کنارشان میگذشتیم بیجواب نگذارم. برخی از آنها آواز میخواندند، برخی سرگرمِ صحبت بودند و برخی دیگر مشغولِ باغبانی، درو کردن و از این دست کارهای پیش و پا افتاده بودند. همه خوشحال و سرحال به نظر میرسیدند و من هم قاعدتاً باید خوشحال میبودم البته اگر میتوانستم فراموش کنم که این مکان به ناکجا آباد ختم میشود.
مردِ جوانی با سرعتِ سرسام آوری از جلویمان رد شد و مرا از جا پراند؛ به راحتی از روی حصاری کوتاه پرید و بی محابا از زمین شخم زدهای عبور کرد و شیرجه زد توی برکه و شروع کرد به شنا کردن. از آن همه انرژی به وجد آمدم و فریاد زدم : «عجب مسابقه دویی! پس بقیه کجااند؟»
همراهم در جواب گفت: «بقیهای در کار نیست.» و کمی بعد، هنگامی که در حال عبور از دلِ علفزارهای بلندی بودیم، آوازِ دلنشینِ دختری که داشت برای خودش میخواند به گوش رسید، او دوباره گفت: «بقیهای در کار نیست.» از این همه تناقض گیج شدم و زیر لب گفتم: «یعنی چی؟»
گفت: «یعنی همین که هست.» و دوباره حرفش را به آرامی تکرار کرد طوری که انگار دارد با یک بچه حرف میزند.
آهسته گفتم : «میفهمم، اما موافق نیستم. هر دستاوردی به تنهایی بیارزش است مگر اینکه در مسیر پیشرفت قرار بگیرد. خوب دیگر بیشتر از این مصدع اوقاتت نمیشوم. باید به طریقی به جاده برگردم و گام شمارم رو بدهم درست کنند.»
در جواب گفت: «قبل از هر چیز باید دروازهها را ببینی، چون برای هرکدام از ما دروازههایی وجود دارد حتی اگر هیچ وقت ازشان استفاده نکنیم.»
حرفش را قبول کردم. هنوز راه زیادی نرفته بودیم که دوباره به خندق رسیدیم، به جایی که پلی روی آن قرار داشت. آن سوی پل دروازهای بزرگ دیده میشد که از سفیدی میدرخشید و در داخلِ شکافی در دلِ پرچین گنجانده شده بود. دروازه رو به بیرون باز شد و من از شگفتی فریاد زدم؛ چرا که دروازه رو به جادهای، درست مثلِ همان جادهای که من ترکش کرده بودم، باز میشد. همان جاده خاکی که تا چشم کار میکرد از دو سو پوشیده از پرچینهای خشک و زرد بود.
فریاد زدم: «این که همان جاده ای است که داخلش بودم.»
دروازه را بست و گفت: «اما از این جلوتر نمیتوانی بروی. از همین دروازه بود که سالها پیش انسانها رد شدند، وقتی که برای اولین بار نیاز به رفتن به وجود آمد.»
حرفش را قبول نکردم، چون همان جایی که از جاده بیرون آمده بودم، دو سه کیلومتر آن طرفتر بود. اما با لجاجتِ خاصِ سن و سالش تکرار کرد: «این همان جاده است. این جا اولش است و اگرچه به نظر میآید که دارد حسابی از ما دور میشود اما بیشترِ وقتها تبدیل به دوراهی میشود؛ دوراهی که از حصارِ ما هیچ وقت دور نیست و گاهی حتی سایه به سایه حصار پیش میرود.» کنارِ خندق خم شد و در حاشیه خیسِ آن، شکلِ نامفهومی مثل یک مارپیچ کشید. همانطور که به سمت چمن زار بر میگشتیم سعی کردم او را از اشتباهش آگاه کنم: «شکی در این نیست که جاده بعضی جاها دوراهی میشود اما این به نگرش ما بر میگردد. چه کسی میتواند منکر این بشود که جاده عموماٌ به سمت جلو حرکت میکند؟ برای رسیدن به چه چیزی، ما نمیدانیم. میتواند به سوی کوهی باشد که بشود آنجا آسمان را لمس کرد، یا بر روی پرتگاهی رو به دریا. اما در نهایت رو به جلو حرکت میکند؛ چه کسی میتواند منکر این موضوع بشود؟ و این همان چیزی است که به خاطرش ما تلاش میکنیم تا مدام از هم پیشی بگیریم، البته هر کسی به شیوه خودش و به ما انگیزهای میدهد که در وجود تو نیست.مثلاً همین مردی که از کنار ما گذشت، درست است که به خوبی میدوید، به خوبی میپرید و شنا میکرد، اما هستند کسانی که میتوانند بهتر بدوند، بهتر بپرند و شنا کنند. تخصص در هر شاخهای نتایجی به بار میآورد که میتواند تو را شگفت زده کند. یا مثلاً همان دختری که ...»
همان لحظه حرفم را قطع کردم و با شگفتی گفتم: «جل الخالق! حاضرم قسم بخورم که او همان خانم الیزا دیمبل بی است که پاهایش را فرو کرده توی آب ِچشمه.»
حرفم را تایید کرد.
«امکان ندارد! من او را توی جاده دیدم و قرار است امروز عصر در تانبریج ولز سخنرانی کند. عجب! قرار است با قطار کَنِن استریت را ترک بکند در ساعتِ... البته ساعتم هم مثل چیزهای دیگر از کار افتاده. او باید آخرین کسی باشد که سر از اینجا در میآورد.»
«آدمها همیشه از دیدنِ همدیگر شگفت زده میشوند. آدمها از هر قشری موفق میشوند از پرچین رد شوند و وقت و بیوقت هم ممکن است سر و کلهشان پیدا شود؛ وقتی دارند توی مسیر از بقیه جلو میزنند، وقتی دارند عقب میافتند و وقتی به حال خودشان رها شده اند تا از پا در بیایند. اکثر اوقات کنارِ پرچین میایستم و به صداهای جاده گوش میدهم که تو میدانی منظورم از صداها چیست و منتظر میمانم تا کسی بیایداز پرچین رد شود. اوج خوشحالی من وقتی است که به کسی کمک میکنم تا از خندق بیاید بیرون، همانطور که به تو کمک کردم. میدانی، با اینکه اینجا قرار بوده جایی برای همه باشد، ساکنین کمی دارد و کم کم دارد پر می شود.»
همانطور که داشتم به حرفهایش فکر می کردم، آهسته گفتم: «آدمها هدفهای دیگری دارند و منم باید بهشان ملحق شوم.» دم دمای غروب بود و می خواستم قبل از فرا رسیدنِ شب برگردم به جاده، به همین خاطر از او خداحافظی کردم.اما جلویم را گرفت و گفت: «کجا؟ قرار نیست فعلاً جایی بروی.» سعی کردم از خودم دورش کنم، آخر ما چه نقطه اشتراکی با هم داشتیم! رفتارِ متمدن مآبانهاش داشت حالم را به هم میزد. با تمام تقلایی که کردم نتوانستم از دستِ آن پیرمردِ سمج راحت شوم و چون اهلِ گلاویز شدن و درگیری هم نبودم مجبور شدم دنبالش بروم.
می دانستم که تنهایی به هیچ وجه نمی توانم جایی را که از آن داخل شده بودم پیدا کنم؛ به همین خاطر خدا خدا میکردم اگر چشمم به سمتِ دیگرِ پرچین که او مدام نگرانش بود، افتاد، از او بخواهم مرا برگرداند به آن طرف. تصمیم گرفتم تا وقتی در اینجا هستم نخوابم، چون که نه به آن ناحیه و نه به اهالی اش، با تمام رفتارهای دوستانه و خودمانیشان اعتماد نداشتم. با اینکه گرسنه بودم لب به شامشان که شیر و میوه بود، نزدم. حتی وقتی بهم گل میدادند، به محض اینکه دور و برم را خالی می دیدم، میانداختمش دور. همهشان مثلِ یک گله دراز کشیدند و آماده شدند برای خوابِ شبانه؛ بعضیها پای تپههای بیدار و درخت، بقیه هم توی دستههای چندتایی زیرِ درختانِ راش. در زیرِ نورِ نارنجیِ اواخرِ روز، پا به پای راهنمای ناخواستهام، خسته و درمانده، رو به غش از گرسنگی، می رفتم و مدام با خودم زمزمه میکردم: «به من زندگی را ببخش، با تمام کشمکشها و سربلندیهایش، با تمام بیزاریها و سرخوردگیهایش، با تمام معانی معنویاش و با تمام اهداف پنهانیاش.»
با تمام این اوصاف بالاخره رسیدیم به جایی که پل دیگری از روی خندق که دورتادورِ منطقه را احاطه کرده بود، رد شده بود و دروازه دیگری مسیر پرچین را که مانند حصار بود، قطع کرده بود. این دروازه با دروازه قبلی فرق داشت؛ چرا که مثل قبلی خیلی شفاف و درخشان نبود و برعکسِ آن رو به داخل باز میشد. همین که به داخل دروازه نگاه کردم، در کورسویِ نوری که تابیده می شد، دوباره جادهایی درست مثل همانی که داخلش بودم را دیدم؛ جادهای خسته کننده، خاکی و با پرچینهای خشک و زرد که تا چشم کار می کرد ادامه داشت.
بیناییام به شدت تحلیل رفته بود طوری که انگار توانایی تشخیص ام را از دست داده بودم. کسی از کنارمان میگذشت با داسی بر دوش وقمقمهای در دست؛ شب شده بود و او داشت برمیگشت به سمتِ تپهها. از خیر سرنوشتمان گذشتم. از خیر جادهای که در مقابل چشمانم بود گذشتم و پریدم به سمتش، قمقمه را از دستش قاپیدم و سرکشیدم.
نوشیدنیِ معمولی بود، اما با حالِ نزاری که من داشتم سرم شروع کرد به گیج رفتن. انگار که خواب باشم، پیرمرد را دیدم که دروازه را بست و گفت: «اینجا پایانِ جاده توست و از طریقِ همین دروازه تمام انسانهایی که باقی ماندهاند، دوباره برمیگردند و به ما ملحق میشوند.»
پیش از آن که هوش و حواسم را کامل از دست بدهم، شروع کردن به کش آمدن و پی بردند به بانگِ سحرآمیزِ بلبلان و شمیمِ نامحسوسِ شبدران و حضورِ پر نفوذِ ستارگان. مردی که قمقمهاش را از چنگش درآورده بودم، با ملایمت مرا خواباند تا اثرِ نوشیدنی از سرم برود و همانطور که میخواباندم دیدم که او کسی نیست جز *برادرم*.