طرفداری / ما چهل و یک نفر بودیم، در تحریریه ای به قدر یک تبسم، یا یک آه. در خانه ویلایی آن سوی بلوار که گره زده بود بخت کوک و ناکوک جماعتی شیدا را... که آغوش گشوده بود به رویِ قلم به دستانی که هر صبح خون می ریخت از تیترها و لیدهایشان. هر صبح روی پیشخوانِ باران زده ای که پای صفحات کاهی و تحلیل های آتشین و خبرهای کوتاه تر از هایکو ایستاده بود... برادر خاطرت هست؟!
ما چهل و یک نفر بودیم، بیست و دو سالِ پیش. بیش از این ها شاید... ناصر احمدپور آن بالا می نشست و با هیمنه اش، پسرکان یاغی را سر به راه می کرد. او لبخند نمی زد اما ما می مردیم برای ابروان درهم رفته و متلک هایش. به همین شب بی شفا قسم.
ناصر البته اَسیستان هایی داشت که دستور زبان رفاقت را خوب بلد بودند. بازوان خوش قریحه و خوش قلمی مثل مهدی هژبری که از گونه های خورشید استعاره می گرفت و قلمش تلاطم نت های گوش نواز بود.
ناصرخان که تمام کرد، نخ تسبیحِ شاه مقصود پاره شد... کاش بودید و می دیدید وداع غمبارِ شاگردانش را با مردی که دق کرد، از بس خنجر خورد. از بس خودش را خورد. مُرد از بس که جان نداشت طفلک. کاش در آن روز سترون بودید در امجدیه و می دیدید چه گذشت بر ما، بر تک تک ما؛ برادر خاطرت هست؟
حالا پس از بیست و دو سال بچه های آن تحریریه شلوغ به هم رسیده اند و اتفاقات نوستالژیک را از دفتر خاطرات بیرون می کشند و در ظِل پاییز چیزی ته قلبشان غنج می زند. چیزی شبیه یک عشق قدیمی یا ترس های کودکی یا حتی آخرین سطر یک دلنوشته روی میز سردبیری که عجیب بوی ناصر را می دهد. شمیمِ شکوفه های بی خزان را.
حالا مهدی بچه ها را دور هم جمع کرده و ما با ریش و موی آغشته به برف، رجعت کرده ایم به بیست سالگی و با همان عطشِ غریب، برای دوستان نادیده در طرفداری می نویسیم. حالا بوی خاطرات دیر و دور همه ما را واله کرده، آنقدر که در جایی شبیه همان تحریریه خاک گرفته، لالوی جوان های با انگیزه و خوش قلم، زندگی نمایِ نزدیک مردانی است که در میانسالگی خود را به میدان گل ها رسانده اند تا به وقت بوسیدنِ شانه هایِ سرنوشت غیبت نخورند و دوباره تا سرحد جان برای هم جان دهند.
پس این مجال را غنیمت می شماریم و راه های رسیدن به دهلیزها و چشمخانه ها را جستجو می کنیم و دیوار به دیوار سراغ مخاطبان بی شمار خود را از دیروز تا دقیقه اکنون می گیریم و فریادی می شویم در باران، وگرنه مُرداران...
اگر مرا دوست نداشته باشی / دراز میکشم و میمیرم / مرگ نه سفری بیبازگشت است و نه ناگهان محو شدن / مرگ دوست نداشتن توست / درست آن موقع که باید دوست بداری...