قدم می زدم در خیابان های تاریک ذهنم ،در طول مسیری که برای اولین بار است تو را خواهم دید،آخرین بار که دیدمت کوچک تر از آن بودی که بخندی.سالها قد کشیدند تا تو کوتاهی عمر را نبینی،وقتی که می خندی به یاد صدای گذشته ها می افتم ،که هنوز نفس می کشند در جسم بازیچه زمان.امروز تولدی دیگر است،وفردا معجزه ای دیگر.دست به دامن خاک شدم عاقبت،تا ببینمت برای اولین بار،صدای تو را در لابه لای نگرش گل های بی نام می شنوم.آنجا که برای رسیدن هیچوقت دیر نیست،تو زودتر از موعد رسیدی،قرار بود سالها منتظر بمانی وشاید قرن ها،چه کسی دست روزگار را خوانده؟تنها تر از آنی که در پشت چهره ات پنهان شوی،حتی وقتی در کوچ باورهای کهنه به تازه ترین میوه های آرزو رسیده باشی.آنقدر بزرگ شدی که در آینه تنها خودت را می بینی.بخند که هرآنچه در ذهن جستجو می کنی در خواهی یافت،و دیگر مجال گریستن نیست.با خودت گندم بیاور ،اینجا هنوز تردید درو می کنند.سیب بیاور ،من هم یک کاسه لبریز ازصبر خواهم آورد.سفری در پیش است.لبخند بزن سایه.✍️