امشب، لیگ قهرمانان اروپا آغاز میشود.... فصلی تازه از رویای بی بدیل شبهای هر کدام از ما.... از طرفداران قدیمی اهل تورنمنت جام باشواهها، تا شیفتگان لیگ قهرمانان دههی 90. دیوانگان روسونری و استیلای بی چون چرا از عصر آریگو ساکی تا کارلتو. علاقه مندان یوونتوس محبوب با مارچلو لیپی. با آن لباس آبی رنگ و ستارهی روی آن. طرفداران بایرن با هیتسفلد بارانی پوش. منچستریها و الدترافورد بارانی در شبهای اروپایی. هیاهوی دیوار زرد وستفالن، آتش بازی در زمینهای کوچک و.... در یک دههی قبل، لیگ قهرمانان صاحبان تازه ای پیدا کرد. ستارگانی برتر از تمام دورانها. جادوگران شبهای سرد زمستان. رکورد شکنان بی رحم. مسی و رونالدو لیگ قهرمانان را به انقیاد خود درآوردند. به رویایی بی مثال شبیه شدند. انسانهای تراریخته. اندامی برتافته. گلهای شگفت انگیز، دریبل ها، شوتهای جامها.... این دنیایی دیگر در لیگ قهرمانان اروپاست. رویای مسی و کریستیانو.... رویا، رویا، رویا.....
در واقع آنچه کمی و بیشتر از کمی عجیب بود، سکوت و رخوت چند روز پیش از ورود کریستیانو رونالدو به تهران بود.... خدای بزرگ، چقدر نوشتن و خواندن و گوش دادن به این ترکیب بهظاهر متناقض و در عمق آن با شکوه و جذاب و هر واژهی مثبت دیگر، دلچسب است. پس از قرعه کشی لیگ قهرمانان آسیا، که ناگزیر نام سه نمایندهی شمالی و تهرانی و اصفهانی فوتبال ما را برابر سه فوق ستارهی دنیای فوتبال قرار داشت، انتظار میرفت روزشمارهای موبایل و تقویمهای دیواری و رومیزی و.... تنظیم شوند روی تاریخ 27 شهریور و برنامههای تماشای کریستیانو، قیمت تیشرت شماره هفت او در لوازم ورزشی فروشیها سر به فلک ساید و بلیتهای سفر به تهران و فرودگاه و محل تمرین و هتل و.... نایاب. خب، ما هم مهمان نوازیم و هم دقیقه نودی. بیخیال برنامهریزی. صبح همان روز یک کاریش میکنیم.... و کردیم. با پخش خبر پرواز کریستیانو از ریاض به تهران از صبح هیاهوی طرفداران فوتبال هم درست شبیه همان جت لوکس باشگاه النصر ناگهان آغاز به غرش کرد و طرفداران از فرودگاه تا هتل و زمینهای بایر پشت هتل و اطراف اتوبوس و هر کجا که فکرش را بکنی قرار است در امتداد نگاه کریس قرار گیرد را با فریاد رونالدو رونالدو تسخیر کردند.... بله حالا شد....
ظهر شده و نشده وسایلت را جمع میکنی. مرخصی ات را میگیری و میروی تا به آن سیل طرفداران فوتبال بپیوندی. امید بستهای به دوستی که آنقدرها هم فوتبالی نیست و در حقیقت رابطه اش به فوتبال به عکسهای سلفی با همسایههای شهرک آتی ساز خلاصه شده و سفری برای خوشگذرانی به جام جهانی 2018 روسیه و البته به توصیهی ددی جان، "یافتن بازار مناسب برای قالی دستباف ایرانی در سنت پترزبورگ" دوستی که از دوران خدمت سربازی برایت به لطف اجتناب از "داداش صد تومن داری برام بریزی" گفتن بادمجان دور قاپچیهای اطرافش باقی مانده و رفاقت به خاطر مرام و معرفتی که داشت و میگوید داشتی و قدم زدنهای پیاده از پادگان تا خیابانهای لوکس اطراف محل زندگی اش. اصلا در همان قدم زدنها بود که اتفاقی فهمیدی رفت و آمدی همیشگی به هتل اسپیناس دارد. در نمایشگاههای گاه و بیگاه فرش دستباف آنجا غرفهای و خب به رسم همیشگی تاجران و تاجرزادگان، روابط خوبی با اینطرف و آنطرف.
قرارتان برای عصر تنظیم شده. میدانی که باید همه چیز را آماده کنی. توپ کوچک لیگ قهرمانان 2008 گزینهی خوبی برای امضای کریستیانو ست. اما و قبل از هرچیزی آنچه این دیدار را برایت جاودانه خواهد کرد، سطوری است که سیاهشان خواهی کرد. میدانی باید بار دیگر آن دو خاطرهی ناب را مرور کنی. خاطرات دو برادر ایرانی هموطن از ملاقات با دو نماد مسلم دنیای فوتبال. خاطرات حمیدرضا صدر و سفر پله به تهران و خاطرهی امیرحسین صدر و ملاقات با دیگو آرماندو مارادونا. میدانی ملاقات خدایان فوتبال آداب و رسومی دارد. مناسکی دارد. یک بار به ملاقات قیصر فرانتس بکن باوئر در تهران رفتهای. مقهور هیبت آن مرد بلند قامت در کت شلوار شیک مشکی شدهای و البته امضایتان را هم گرفتهای. میدانی اما امروز داستان فرق میکند. داستان کریستیانو چیز دیگری است. رویای دیگری است.
رونالدو، با پله فرق دارد. با مارادونا هم. با قیصر هم. رونالدو اگر در دوران پله، بازیهای پادشاه برزیلی فقط هر چهار سال یکبار در تلویزیونهای سیاه و سفید پخش میشد و زندگی اش به یک پاورقی در کیهان ورزشی و دنیای ورزش خلاصه میشد، اگر عصر دیگو مصادف بود با سالهای جنگ و مخفی کردن ویدیوی بازیهای مارادونا و تماشای زیرپتوی جام جهانی 1986، حالا کریستیانو رونالدو یکی از اعضای خانواده در هر روستا و محله و شهر و دیار این مملکت شده. وقایع زندگی او، هر روز و هر ثانیه در صفحهی اینستاگرامش مرور میشود. نوجوان ها و حتی پسربچهها و دختر بچهها هر هفته دو بار در لیگ برتر، لالیگا، سری آ و البته لیگ قهرمانان پای ال سی دی های با کیفیت بازی او را تماشا کردهاند. آنالیز عملکردش را مو به مو از بر شدهاند و با او شب و روز گذراندهاند.... به منزل رفیقت در حوالی هتل اسپیناس که میرسی اما متوجه میشوی تمام اینها، چیزی جز تشنگی بیشتر و بیشتر و بیشتر نداشته.... مشتاقان کریستیانو رونالدو حاضرند لذت بی بدیل تماشای یک ثانیهای قهرمان خود از پشت شیشهی اتوبوس را با ساعتها تماشای تصاویر اچ دی او بدهند.... میفهمی هر چقدر هم که تکنولوژی پیشرفت کند و جهان کوچک. کوچک و کوچک تر شود، بازهم این "چشمها" هستند که دوست دارند به چشمها خیره شوند. بی واسطه.....
یک شوخی به نام دوربینها
اگر صدای بی نظیر گزارشگران و برنامههای تلویزیونی و همراهی با کارشناسان تلویزیونی نبود، هیچوقت به فوتبال دیدن از تلویزیون اعتقاد نداشتی. مسخره است که معجزهی بی بدیل این عصر را منحصر کنی به قابی که تصویربردار به تو نشان میدهد. مسخره هست که از میان 22 بازیکن، آنهمه تماشاگر، زمین چمن، مربیان، داوران و.... فقط دو بازیکن در تقابل با توپ را نظاره کنی و به دنبال رد و بدل شدن گل باشی. فوتبال چیزی بیشتر از گرفتن امتیازات و چرخش توپ. فقط در استادیوم است که میتوانی هنگام یک جمله، به واکنش دروازهبان تیم مهاجم چشم بدوزی. میتوانی گپ زدن مدافعان وسط تیم مهاجم را هنگام خیمه زدن مهاجمان بر دروازهی حریف ببینی. سیگار دود کردن مربی. وقتی دوربینها گرم نمایش یک ضربهی کرنر هستند. تقلای مهاجم برای فرار از خط آفساید پیش از شروع حمله، جان کندن هافبکها در همه جای زمین، واکنش تک تک طرفداران در دریای استادیوم. نفس راحت داور یک ثانیه پس. از دمیدن در سوت پایان بازی..... اصلا مدل طرفداران فوتبال، با نشستن در خانه و زل زدن به تلویزیون فرق دارد. با طرفداران پردهی نقرهای و....
سان ست
دوست داری در ازدحام مقابل درب هتل بایستی. دوست داری ساعتها با طرفداران رونالدو حرف بزنی
گلاره، دختری است از تهرانپارس. برایت از آن شوت رونالدو برابر پورتو میگوید. از علاقه به بازیکنی که به قول خودش "لفتش نمیده و میشوته..." تصور میکردی دخترها بیشتر از تکنیک و کریستیانو حرف بزنند و از هر چیز مربوط به بیرون زمین او. چرا؟ خودت هم نمیدانی. شاید به فاصلههای زیاد بر میگردد و فوتبال دیدن های در خانه و پای تلویزیون و.... آنطرف تر سادگی پسری شیرازی مجذوب میکند. حرف ندارد. بینظیر است. به چیزی اشاره میکند که همین امروز صبح در فکر تو میگذشت. و مغرورانه فکر میکردی "فقط منم که به این میاندیشم... امشب. زیر آسمانی میخوابی که از آنجا تو و کریستیانو و تمام شهر تهران یک نقطهی نورانی هستید..."
پسرک بی تکلف از دیدن رونالدو میگوید. میفهمی که وقتی نام هتل اسپیناس را میبرد، قند در دلش آب میشود. حسرت میخورد. و لذت میبرد که به بارگاه لاکچری مولتی میلیاردرهای تهران راهی یافته. لذت میبرد که رونالدو از پنت هاوس آن هتل به طرفداران نگاهی میاندازد.... میخواهی بمانی و عکس بگیری و صوت ضبط کنی و فیلم بگیری و....
. اما میدانی طبق برنامهی دوست فرش فروش باید راس ساعت در جای مشخص باشی. در گیر و دار ورود به هتل هستی که رفیقت میگوید کجایی؟ اینکه در اصلیه هتله.... بیا اینطرف و از میان پاراوانها و پرچمها و.... تو را میکشد وسط کافهای خلوت. قرار است ساعت 10 شب از آنجا با گروهی 16 نفره به دیدار رونالدو بروی. میدانی زمانی برای حرف زدن نیست. تنظیمات عکس گوشی را آماده میکنی. تیشرت پرتغال سال 2002 را که به عشق روی کاستا خریده بودی روی پیراهن چهارخانهات میپوشی. ماژیک ها مخصوص امضا را برای بار هزارم احمقانه روی دستمال کاغذی میز تست میکنی و.... انتظار خسته کننده و خسته کننده تر میشود. و تعرفهای آدمهای روی میز خسته کننده تر. با کیفهای چرمین. با ورقه های قرارداد. با ردیف کردن کلماتی مزخرف، کنسرسیوم، حق بیمه، سوئیفت، نرخ امروزی فردایی.... رفیقت مدام جواب سلامهای چاپلوسانه حال پدر چطوره را با چرب زیانی میدهد. میداند او هم نقش خود را خوب بلد است. اما تو چطور؟ میخواهی موبایلت را درآوری...
چیکار میکنی؟
میخوام ببینم چه خبره
با این گوشی داغون؟
نگاهش که میکنه، ابدا هم داغون نیست. فقط جای حروف، روی صفحهی ال سی دی گوشی کمرنگ شده از بس با آن نوشتی.... بعدتر میفهمی منظورش از داغون، آیفون نبودن گوشی توست. اگر آن گوشی داغون باشد، آن ساک چرمین و توپ لیگ قهرمانان هم وصلهای ناجور آن وسط است... بگذریم. گوشی را آرام میگیری زیر میز. به وای فای کافی شاپ وصل میشوی.... کافه سان ست....
اینستاگرام، مثل باقلواهای روی میز تند و تیز باز میشود. کلیپ پسر تپلی که از ندیدن کریستیانو میگرید را نگاه میکنی. چقدرش واقعی است. چقدر یک داستان ساختگی؟ نمیدانی. نمیفهمی و نخواهی فهمید. بعدتر به غوغای کوهپایههای پشت هتل چشم نیدوزی. پسر همایون خان بهزادی با انتشار عکسی از پدر سرطلایی اش با اوزه بیو برای مردم افسوس خورده. و جناب آقای تاج این کارها را زیبنده "ملت ایران نمیداند... کم کم حالت دارد به هم میخورد. اصلا تو اینجا چکار میکنی... نکند فنجان دوم قهوه را که آورد هوا برت دارد و چیزهایی بنویسی که" آییییی فرهنگمان چه شد و مگر رونالدو کیست و چه بر سرمان آمده.... " اصلا خطور این حرفها به ذهن خاصیت آنجایی است که نشستی. خاصیت آن انتظار با عقربههای طلایی ساعت کافه است... و اندیشیدن و بهرهبرداری از کریستیانو به نفع خود...
به بیرون نگاهی میاندازی. بوی تند سیگار آدمهای کافه را بهانه میکنی و میزنی بیرون.... مستقیم سمت در ورودی. همانجا که ازدحام آدمهاست و میخواهی به سمتشان، به دنبال اتوبوس رونالدو و هر جای دیگر بدوی. همان جایی که تو "تنها دارندهی امضای رونالدو" نیستی. همانجایی که یکی از هزاران شیفتهی کریستیانو و فوتبال هستی و. .. چقدر غروب آفتاب اینجا زیباست.... زیباتر از کافه سان ست....