ام ام بایرنی - بردیا میلانیستا
1 - نام شخصیت : مارکو اسکای واکر
جنسیت : پسر
شخصیت : شرور _ مثبت
او از شوالیه های کهکشانی نگهبان جدای بود و از بدو تولد یک ابرقهرمان سرشار از نیروی مثبت بود. او از پدری از منظومه انلیموس و مادری از منظومه جدای متولد شد و نیرو را از مادر خود به ارث برد. مارکو از ۲۰ سالگی شروع به تعلیم کنترل نیرو کرد و انقدر مستعد و قدرتمند بود که در ۳۵ سالگی سیبر سبز خود را دریافت کرد و به درجه شوالیه رسید. او با توجه به قدرت فوق العاده اش برای مدتی با روح اسنوک پیشوای عالی (خدمتگذار امپراطور سیدیوس) در ارتباط بود و بعد از مدتی در ۳۹ سالگی تحت تاثیر ارتباطش با روح اسنوک ، روح خود را به نیمه تاریک فروخت و به جبهه سیث های شرور پیوست و تا ۱۰ سال به کابوس تمام کهکشان تبدیل شد اما بعد از مدتی از جبهه تاریک دلسرد و مجددا به شخصیتی مثبت و شوالیه جدای تبدیل شد و امپراطوریی که خود ساخته بود به نابودی فرستاد
2 - نام: مسافر کور (blind passenger)
نوع:نیمه قهرمان
توانایی ها:درک افراد , مهارت شمشیر زنی
مردم مرا مسافر کور می نامند همان مرد تنها که با لباسی سفید چروک و چرک و پاره پاره,ژنده پوشانه و با یک شمشیر در دستانش و چشمانی بسته شده با پارچه های سفید کثیف ، پا برهنه تمام جهان را تمام جهان را پیاده سفر میکند. دستان نسبتا لاغر ولی قوی و موهای مشکی پرکلاغی از دیگر نشانه های من می دانند.
هعی ،شاید باورتون نشود، ولی این زیر من با همه یک بار هم صحبت شده ام . چطور بگویم به تمام صحبت هایشان گوش دادم، بهترین راه حل را پیدا کردم و به آنها در ضمیمه صحبت هایشان اعطا کردم. بنظرم این نشانی بهتری برایم است.
من سال تولد و اسم و رسم و اینکه چه شخصی جز خدا قیومت مرا در این دنیا دارد دیگر یاد ندارم.فقط میدانم دونفری سفر میکنیم میگوییم و میخندیم. مدت بسیاری قبل ،من به طرز عجیبی به سرزمین های زیرین رفتم . سرزمین با مردمان افسرده از نژاد های مختلف که تحت تأثیر موجودی عجیب، تغییرات زیادی بر رویشان اعمال شده بود.
من هم جوانی کنجکاو بودم و همین کنجکاوی مرا به جام جم رساند. جامی که درونش شرابی است به قدمت انسان بود. من هم نادان و از روی خامی آمدم و آن را با تمام تلخی و سنگینی سر کشیدم . پشت سرم را که برگرداندم فرشته مرگی را دیدم که متعجب مرا می نگرید. آری او دیگر نمی توانست مرا خلع جان کند .
من جاودانه شده بودم.
در ازای این جاودانگی ، بیناییم را از دست دادم. در آغاز احساس خوبی بر من غلبه بود. مهارت ها و زبان های زیادی یاد گرفتم ولی بعد مدتی کلیه و معده ام از کار افتاد . و کمی بعد قلبم و دیگر جوارحم و در آخر مغزم.
من مرده متحرک بودم و این جاودانگی یعنی اسیری روح من در این جسم و این جسم در دنیا .
تا قبل زوالم نسبی ام یاد گرفتم که زخم های تازه را ترمیم کنم و با دریچه قلبم با مردمانی که شاید میلیارد ها نفر باشند هم صحبت شده و تمام مشکلاتشان را بشنوم.
به قدری تجربه کسب کرده ام که با یک جمله تلخ اما کارساز می توانستم تو را به فکری عمیق فرو ببرم اگر خود خواهان تغییر و بهبود باشی وادار به حرکت کنم.
جملاتی نظیر:«اگر فکر میکنی قربانی بودن با توجه و شهرت برابر است و دنبالش باشی هیچ وقت نباید بگویی که مستقل و قوی هستی بدبخت حقیر/ اگر دیدی آدم های زیادی را به بهانه بد بودن حذف میکنی بهتره بفهمی تو اون بده بودی که روی زشت و کریه خودت رو نشون دادی و بقیه حذفت کردن».شاید در ظاهر شخص را کاملا خرد میکند و می سوزاند ولی از این سوخته ققنوسی بلند میشود.
شاید روان شناس یا تراپیست خطابم کنی ولی این من هستم که به سراغتان می آیم حتی شاید در صبحی بارانی زنگ خانه تان را بزنم و دقیقا همان چیزی که تو را به فکر فرو ببرد بگویم زیر باران و مه محو شوم بخاطر همین خودم را قهرمان میگویم و از این که روزی فراموش بشوم باکی ندارم چون مطمئنم تا آخرین لحظه عمر دنیا، انسان ها درگیر مشکلات آمد چون از مشکلات ساخته شده اند.
رای گیری تا 8 شب فردا
یک شخصیت رو میتونید انتخاب کنید
اطلاق متن باعث حذف میشه پس دقت کنید