اولدترافود سن سیروبرای تازه کارا جناب پائولو مالدینی فرقی با ناصر و منصور و بولی و گلیزر که مث جنس تقلبی میخوان به اعتبار جنس اصل، برای خودشون اسمی دست و پا کنن نداره.
چیزی به نام رزومه و کارنامه و سابقه و تجربه و کاریزما و قدرت رهبری و بزرگی رو نمیشناسن.
ولی برای کسایی که لااقل بیست ساله فوتبال میبینن (یعنی بیشتر از سن برخی از کودکان محترم) مالدینی کاپیتانیه که باهاش زندگی کردن، جوونیش رو در کنار کاپیتان و ستون و هم بازیش، فرانکو بارزی دیدن، توی جام ملتهای اروپای سال دوهزار، توی فینال باهاش اشک ریختن، باهاش توی یکچهارم جام جهانی ۲۰۰۲ جلوی بازیکن کره جنوبی پریدن بالا و دل شکسته برگشتن زمین، توی فینال لیگ قهرمانان ۲۰۰۳ از اینکه طلسم فینال توی انگلیس برای خاندان مالدینی همچنان ادامه داره فخر فروختن، همراه با حسرت و ناباوری فینال ۲۰۰۵ همراه کاپیتان حرص خوردن و سکوت کردن، و برق غرور توی چشمای آبیش رو توی آخرین فینالش تا همیشه به یاد دارن.
همراه کاپیتان مالدینی، به میانسالی رسیدن، کم کم موهای سفید شبیخون زدن به موهای سیاهشون، بچه هاشون رو فرستادن مدرسه، میون روزمرگی و اوضاع پریشون جهان، هر روز تلاش کردن به زندگی ادامه بدن و مثل کاپیتان، تا آخر به اصولشون وفادار بمونن.
کاپیتان مالدینی روایت زنده یک نسله، نسلی که با عشق و جون سختی اومد بالا، توی همه بازیها مثل کوه محکم بود و مثل آتشفشان باشکوه، مثل بودا پر ابهت و رهبر، مثل خورشید دلگرم کننده و روشنگر.
کاپیتانی که به معنای واقعی، سرخرگهاش خون سرخ و سیاهرگهاش خون سیاه رو پمپاژ میکنن.
و همچین کسی، چطور میتونه میلان پیچیده در سرخی و سیاهی همیشگی رو با چیزی عوض کنه؟
و ما همراهان کاپیتان، چطور میتونیم به پیوند سرخ و سیاهمون پشت کنیم؟
به قول دیالوگ فیلم کمالالملک:
هنر مزرعه بلال نیست، که محصولش بهتر شود.
از ستارههای آسمان هم یکی میشود کوکب درخشان، الباقی، سوسو میزنند.»
هنر مالدینی بودن همونقدر یگانه و درخشانه که هنر داوینچی.
یگانه، بیمانند، ویژه، پاک، خداگونه، ماندگار و جاودانه.