مطلب ارسالی کاربران
ماجرای پر هیاهو در آهنگری قصر بویو
در شبی حزن انگیز در ابتدای حکومت امپراطور گوموآ، موپالمو کسی که همه چیزش را از دست داده بود همزمان با رعد و برق دزدکی وارد قصر شد و راهش را به آهنگری پیدا کرد. آن شب بخاطر مهمترین چیز زندگیش به سوگ نشست و تا سپیده دم فردا گریه کرد. او که از فقدان عضو مهمی از بدنش به این حال افتاده بود با خود عهدی بست که جای این فقدان را پر کند؛ اینگونه بود که پا به قصر بویو گذاشت و به آهنگری وارد شد. او چیزی از این حرفه نمیدانست اما انگیزه مناسب را برای یاد گرفتن داشت. انگیزه ای که خدایان هم جلو دارش نبودند؛ نبود شی بزرگی به نام آلت. اینکه چرا این اتفاق برای او افتاد از راز های بزرگ تاریخ است و از آن لحظه به بعد اشخاص زیادی برای فهمیدن این راز بزرگ به تحقیق فرستاده شده اند اما آنها نفر به نفر دست خالی برگشته اند. موپالمو اما بعد از ورود به قصر حزن خود را پشت نقاب هدف بزرگ خود پنهان کرده بود؛ رسیدن به فولاد آهنینی که با آن بتواند جای فقدان بزرگ خود را بگیرد. او میخواست چیزی بسازد که دیگر هرگز آن را از دست ندهد. با خود فکر میکرد اگر سنگ ها از کوه ریزش کند، زلزله بیاید، آتشفشان ها فعال شوند، عصر یخبندان برگردد و حتی اگر کسی به بیضه او ضربه بزند نباید به آلتش آسیبی ببیند. پس به بهترین تیم ممکن برای رسیدن به این هدف نیاز داشت؛ در همین زمان بود که با موسونگ بزرگ آشنا شد؛ چه ملاقاتی بهتر از این میتوانست به درد موپالمو بخورد؟ هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که استعدادی مثل موسونگ را ببیند. موسونگ با نگاه اول متوجه مشکل موپالمو شد و در کسری از ثانیه به زار زدن افتاد پس به او قول داد تا کمکش کند. از اتحاد این دونفر چوسان به سواره نظام فولادی خود رسید. موهبت او برای چوسان موجب شد تا به او لقب موپالمو دهند؛ اسمی که هیچ معنایی نداشت.
باشد که عبرت سایرین گردد.