مطلب ارسالی کاربران
پسرم مارشال، پسرم امینم
استقبال بشه هر موقع لازم شد یه فصل میذارم(توضیحات تو استا):
زمان خيلي زيادي نبود که من چيزهايي که تا حالا آرزويش را مي کردم را داشتم. دو پسر دوست داشتني، مارشال و ناتان؛ يک شغل عالي، داشتن ليموزين شخصي خودم و چندين خانه اي که من مي خواستم خانه هاي واقعي ام باشند. هيچ کس به اندازه من وقتي که مارشال استعدادش را در شعر نوشتن به رپ تبديل کرد مفتخر نبود. من در هر قدم از اين راه تشويقش کردم. کار آساني نبود و مارشال هم پديده ي درخشاني نبود. پسره ي سفيدپوست لاغرمردني، اين چيزي بود که خودش را صدا مي زد. گاهي مورد خنده ي تمام صحنه بود و توسط موسيقيدان هاي ديترويت و دي جي ها مسخره مي شد ولي او براي داشتن احترام بسيار مصمم بود. تمام مدتي که اولين اسم حرفه اي اش را بر اساس حروف اختصاري اش با عنوان M&M انتخاب کرد و امينم، يک سرگرم کننده بدآموز شد، در وهله اول به خاطر مارشال با آن کنار آمدم. اگر به عنوان يک مادر يک اشتباه کرده باشم، آن کنار آمدن با هر بهانه ي پسر بزرگم بود. او هرگز پدرش را نشناخت و من همه کاري که کردم اين بود که توانستم بابتش تظاهر کنم. من از اينکه او يک زندگي جديد دست و پا کرده بود خوشحال نبودم. کدام مادري مي خواهد که به عنوان يک الکلي معتاد به قرص که هميشه محتاج به کمک است شناخته شود؟ راستش را بخواهيد من قلب هاي زيادي را شکسته ام. دروغ ها بزرگ و سريع پيش رفتند و فقط مارشال باعث و باني شان نبود. فاميل ها گفتند که من او را موقعي که بچه بود سر راه گذاشتم؛ پدرش مدعي بود که سال هاي زيادي را صرف کرده تا ما را پيدا کند ولي ما ناپديد شده بوديم. با اينکه هيچ کدامشان حقيقت نداشت ولي اين دروغ هاي کوچک بزرگ تر شدند و در نهايت من و مارشال از يکديگر جدا شديم. فکر مي کنم او تمام لحظه هاي خوبي که داشتيم را فراموش کرده و اين کتاب تنها راه حل من براي گردآوري اصل ماجراست. موقعي که مارشال بچه بود، با شنل بتمن دور خانه مي گشت و براي جنگيدن با دشمنان خيالي اش روي مبل مي پريد و بعدش خسته و کوفته رو پاي من مي خوابيد. خانه ما پر از موسيقي بود. مارشال جلوي آينه پانتوميم بازي مي کرد. دفترها را پر از شعر و نقاشي هاي ابرقهرمان ها مي کرد. بين يازده تا سيزده سالگي از بچه هاي کوچک تر 25 سنت مي گرفت تا بريک رقصيدن او را تماشا کنند. از برادر کوچکش ناتان مراقبت مي کرد که او هم هر کاري که برادر بزرگ ترش کرد را انجام داد. ناتان هم بسيار عاشق لاک پشت هاي نينجا و ابرقهرمان ها بود. من و مارشال آنقدر به هم نزديک بوديم که دوستان و آشنايان آن را مثل بند نافي مي دانستند که هيچ وقت جدا شدني نبود. تمام نوجواني اش اسرارش را با من در ميان مي گذاشت. مسئله اي براي نمايان کردن وجود نداشت. يک بار وقتي که گرفته به خانه آمد، به او گفتم که توانسته که چيزي را که مي خواهد به دست بياورد. او بعد از يک قهر مخصوصا بي رحمانه با دوست دخترش زماني که به عنوان يک آشپز ساعتي 5 دلار در يک فست فود کار مي کرد گفت: ـ کيم به من گفت که من هيچ کس نيستم. هيچي به جز يک همبرگر سرخ کن. براي اطلاع همه، او به منتقدانش ثابت کرد که در اشتباهند. او با يک اسکار، نُه جايزه گرمي و تعداد بي شماري جايزه ام تي وي به اسم خودش بزرگ ترين ستاره در دنياي موسيقي شد. او يک شخصيت تجاري ميليارد دلاري است و رکورد هاي فروش زيادي را شکسته است. با پخش فيلم 8 مايل در سال 2002 او تنها هنرمندي در زمينه موسيقي شد که تا به حال نقش اول فيلمي بازي کرده است. کاملا با الويس پريسلي مقايسه شده. همان طور که او کسي بود که به آساني موسيقي مردم سياهپوست فقيرنشين را به يک سرگرمي باورپذير تبديل کرد، مارشال هم همين کار را با رپ انجام داد ولي اين کار با يک بهاي غيرقابل تصور انجام شد. نه تنها فقط براي خودش بلکه براي تمام ما که دوستش داشتيم. بعد از اين که اولين آلبومش« بي نهايت» شکست خورد، او خودش را دوباره به عنوان يک بدبخت سفيدپوست تريلري با يک مادر محروم ديوانه معرفي کرد. وقتي که براي اولين بار شعر هايش را شنيدم شوکه شده بودم. او واضح داشت در برابر من به خود من اهانت مي کرد ولي کاملا مرا خاطر جمع مي کرد که همه اش فقط يک شوخي بزرگ است. مي گفت:«هر قدر که من هنجارشکن هستم، آن ها بيشتر دوستم دارند.» و زود نمايش بزرگ امينم را شروع کرد. چيزهاي زيادي درباره پسرم از زماني که در سال 1999 با آلبوم اسليم شيدي ال پي معروف شد گفته شده. رئيس جمهور آمريکا جورج دبليو بوش او را«بدترين مرض از زمان شيوع فلج اطفال براي کودکان آمريکايي» خطاب کرد. متخصصين آموزشي شعر هاي او را تشريح کرده اند و برايم غيرقابل باور بود که کنسرت هاي او مورد علاقه جمعيت جوان هيتلري اي بود که اين تظاهرات خشم آلود او را مي پسنديدند. او همچنين با شعرهاي رابرت برنز و جرالد مانلي هاپکينز مقايسه شده. با بستگي به اينکه باور داريد او يک زن ستيزو گانگستر همجنسگراهراس يا يک نابغه با استعدادي قوي است. مارشال و ناتان هم از همان زماني که شروع به پرسيدن درباره کودکي ام کردند جزء کساني بودند که مرا ترغيب به نوشتن اين کتاب کردند. آن ها مي دانستند که من زندگي سختي داشته ام و مي خواستند که درباره اش بيشتر بدانند. تمام مشکلاتم را مخفي کردم تا آنها را درست بار بياورم چون هرگز نخواستم آن ها را درباره چيزي نگران کنم. گاهي چندين شغل را امتحان کردم تا مطمئن باشم آن ها هر چه مي خواستند را داشته باشند. مارشال تاييد کرد که آنقدر به الکل و قرص هاي مخدر اعتياد داشته که نمي توانست چيزي از سال 1999 به ياد بياورد. موفقيت ها، کنسرت ها و حتي اولين ازدواجش، همه شان به سختي يادآوري مي شدند. هيچ کس تو را براي سقوط يک چهره مشهور آماده نمي کند. مدرسه اي هم براي ستاره شدن وجود ندارد و خانواده تنها جايي است که مي تواني آنجا درباره حل مشکلات ياد بگيري. مارشال مي گويد شهرت مشکلات زيادي را با خودش آورد که هرگز انتظار نداشت. ديگر به کسي اعتماد نمي کند. همه بخشي از امينم مگااستار را مي خواهند نه مارشال مدرز معمولي. من اين آدم ها را کرکس هاي سيرک صدا مي زنم: آن ها فقط به پول نگاه مي کنند و به قصد کشت حمله ور مي شوند. پسرم هرگز از اينکه برايم يه سمبل نفرت شود قصد و نيتي نداشت. نخواست باور کند وقتي که خبر رسيد طرفدارها در سوپرمارکت به سمتم تف کردند وآدامس به موهايم چسباندند. فقط طرفدارها نبودند. خانواده هايشان هم زياد بي احترامي مي کردند چون متوجه نمي شدند که مارشال در يک عشق و خلق محيط شکست خورده بود. نمي گويم که مادر بي نظيري بودم ـ جداي از اين، شما مي خوانيد و متوجه مي شويد ـ ولي بهترينم را انجام دادم. من به اندازه کافي منفور معرفي شده ام و در اين باره کج فهمي صحيح تر است. عجيب ترين چيزها درباره من را از آهنگ هايي مانند «کمدم را تميز مي کنم»(متاسفم مامان) مي شناسند. ولي تا همين حالا، فقط من و مارشال حقيقت را مي دانستيم. اين فقط شامل چيزهاي آسيب زايي مانند الکل و قرص هاي مخدر نيست. همه باور دارند که من يک شيطان و هيولاي وحشي ام. حتي حرفه اي هايي مانند افسران پليس، اعضاي دادگاه ها و کارکنان بيمارستان به خاطر چيزي که شنيده اند مرا به بدي متهم کردند. در تمام فصل هاي زير من فقط توضيح نمي دهم که چطور به عنوان يک الکلي معتاد به قرص معرفي شدم بلکه داستان هاي واقعي برگرفته از شعر هاي پسرم را هم خواهم گفت، تمام لحظه هاي شاد و غم انگيزي که زندگي مان را تحت الشعاع قرار داد، دو نفر از سه برادرم در جواني به طرز بدي از دنيا رفتند. مي خواهم که داستان آن ها را هم تعريف کنم. من يک مبارزم و تسليم نخواهم شد. مادربزرگ عزيزم نان يک جمله قديمي داشت که مي گفت:«حقيقت ها زماني پابرجا هستند که دنيا در حال سوختن است.» تمام کتاب درباره همين است.