بین سالهای 1960 تا 1975 شرکتهای تولید فیلم اروپایی حدود 600 فیلم وسترن ساختند. منتقدان یا این فیلمها را به باد انتقاد میگرفتند یا بیاعتنا از کنارشان میگذشتند و از آنجا که شرکتهای ایتالیایی هزینه ساخت بیشترشان را تامین میکردند، به وسترنهای اسپاگتی معروف شدند. طرفداران این ژانر با آغوش باز این واژه را پذیرا شدند و اکنون این واژه به شکلی دوستداشتنی برای نامیدن هر وسترن ساخته و تهیه شده بهوسیله فیلمسازان قاره اروپا بهکار میرود.
اروپاییها همیشه دوستدار وسترن بودهاند و همیشه هم آن ها را ساختهاند. در همان اوایل 1901، کارگردانهای اروپایی به سراغ این فرم هنری بسیار آمریکایی رفتند. آن چند وسترن اروپایی که قبل از 1960 ساخته شدند، اگرچه به لحاظ تاریخی اهمیت دارند، اما هیچگاه از یک روند حکایت نمیکردند و عمدتاٌ ناشناخته باقی ماندند؛ دستکم در ایالات متحده که اینگونه بود. اروپاییها به وسترن آمریکایی دل بستند، چون سرگرمکننده بودند.
در حولوحوش 1960، تولید وسترنهای آمریکایی به دلیل نیروهای بازار رو به کاهش گذاشت و مشکلات توزیع، دسترسی به آن ها را در اروپا با مشکل روبهرو کرد. در نتیجه، تولیدکنندگان اروپایی شروع کردند به تجربهکردن با دستمایههای خانگی، که عمدتا فیلمهای زورویی اسپانیایی و تقلیدهای نازلی از وسترنهای رده «ب» آمریکایی بودند. یک استثنا در این میان فیلمی تولیدشده در اسپانیا با عنوان «سلاحهای وحشی» (1961) از مایکل کارراس با بازی ریچارد بیسهارت و الکس نیکل بود که ثابت کرد یک فیلم خوب وسترن، هرچند نه چندان اریژینال، میتواند در خارج از آمریکا ساخته شود. با وجود این، اکثریت فیلمها بسیار خوب نبودند و فقط مدتی به جایگاهی دست مییافتند و بسیار سریع محو میشدند.
با اینهمه، در 1962، هُرست وندلاندت و هرالد راینلِ کارگردان با هم فیلم «گنج سیلور لیک» را ساختند، فیلمی براساس داستانهایی از کارل می نویسنده آلمانی که در شهر مرزی میگذشت. این فیلمِ ماجراجویانه و نهچندان جدی که در یوگسلاوی و با حضور لکس بارکر و پییر برایس در نقشهای اصلی فیلمبرداری شد، شدت علاقه و محبوبیت این ژانر را نزد مخاطبان اروپایی به نمایش گذاشت. سایر تهیهکنندگان فرصت را مغتنم شمردند و تا حوالی 1964 یک دوجین فیلمهای وسترن آلمانی، ایتالیایی و اسپانیایی ساختند. بهطور کلی کیفیت همچنان بد بود و فیلمها به لحاظ سبکی بهتر از آن فیلمهای ماجراجویانه شمشیر و صندل نبودند که جایگزینشان شده بودند. یک فیلم قابل توجه در این دوره فیلمی بود با عنوان «تیراندازی در ماسههای سرخ» (1963) از ریکاردو بلاسکو با حضور ریچارد هریس، که پس از آن در هفت وسترن اسپاگتی بازی کرد.
سپس به کارگردان گمنامی به نام سرجیو لئونه 200 هزار دلار و یک عالمه فیلم خام دادند و به او گفتند یک فیلم وسترن بسازد؛ با فیلمنامهای بر اساس «یوجیمبو»، فیلم حماسی اکیرا کوروساوا، با یک هنرپیشه تلویزیونی آمریکایی با نام کلینت ایستوود، یک آهنگساز به نام انیو موریکونه و یک فیلمبردار به نام ماسیمو دالامانو. لئونه چیزی را ساخت که در اصل قرار بود فیلمی دورریختنی باشد: «به خاطر یک مشت دلار». این فیلم خشن، بدبینانه و به لحاظ دیداری خیره کننده، کاراکتر «مرد بدون نام» را معرفی کرد، همان ششلولکش ضدقهرمانی که تنها انگیزهاش دستیابی به پول است و آدمهای شرور صرفا موانعی هستند که باید از سر راه برداشته شوند. بسیاری از فیلمهای بعدی این فرمول را در پیش گرفتند: مرد مسلح تنهایی در جستوجوی پول به بهای کنارگذاشتن هر فرد یا چیز دیگری. سبک منحصر به فرد لئونه، زاویههای هنرمندانه دوربین، بسط زمان و خشونت بیپرده و آماده انفجار، گونهای دیدگاه مخدوش شده از غرب را ارایه میداد و بدینگونه این فیلم را از هر وسترن پیشتر ساخته شده متمایز میکرد. منتقدها به دلیل نمایش خشونتآمیز یک غرب غیررمانتیک پنبه فیلم را زدند، اما تماشاگران فیلم را بسیار دوست داشتند و وسترن اسپاگتیها مانند فشنگ شلیک شده از کلت کالیبر 45 بیرون جستند.
موفقیت «به خاطر یک مشت دلار» تهیهکنندهها را به سرمایهگذاری بیشتر و بیشتر با بودجههایی کلانتر و کلانتر در زمینه وسترنها واداشت. لئونه سریعا در سال 1965 دنبالهای ساخت، «به خاطر یک مشت دلار بیشتر» که اینبار کلینت ایستوود را با یک بازیگر بازنشسته نقشهای فرعی هالیوود به نام لی وان کلیف در نقش جایزه بگیر رقیب همراه کرد که به دنبال یک جانی دیوانهاند. موفقیت این فیلم دوم شهرت لئونه را بهعنوان کارگردان وسترن تثبیت کرد و شهرتی بینالمللی نصیب ایستوود، وان کلیف و موریکونه آهنگساز کرد.
«خوب، بد، زشت» (1966) با حضور کلینت ایستوود، لیوان کلیف و اِلی والاک آخرین فیلم از سهگانه دلارهای لئونه بود. این فیلم حماسی مفرح و خشن که در دوره جنگهای انفصال میگذرد، چکیده وسترن اسپاگتی است: از استفاده درست تونیتو دلّی فیلمبردار از وایداسکرین گرفته تا موسیقی متنِ اکنون کلاسیک شده انیو موریکونه، باعث شد این فیلم پرآوازهترین تمام فیلمهای وسترن اسپاگتی باقی بماند. ملودی انیو موریکونه چنان معروف شده که بارها و بارها برای موسیقی رویاروییهای نهایی مختلف در بسیاری از سریالهای تلویزیونی، همراه با صحنههایی که میخواستهاند ادای سبک دیداری لئونه را در بیاورند استفاده شده است.
اگر سرجیو لئونه سبک وسترن اسپاگتی را تعیین کرد، باید گفت که موریکونه موسیقی آن را آفرید. ضرباهنگهای ناشی از اسبهای در حال سم کوفتن، ملودیهایی که با سوت زدن ایجاد شدهاند و استفاده از صدای انسانی به عنوان یک ساز، معیاری برای موسیقی متن فیلمهای بعدی شدند. آهنگهای ساده و مسحورکننده موریکونه کاری بیش از صرفا پر کردن خلاءهای بین پاساژهای گفتوگو انجام میدادند. آنها حضوری شنیدنی پیدا کردند؛ با نقطهگذاری کنش، تسریع یک صحنه تعقیب و گریز، یا سوق دادن یک رویارویی نهایی به سوی پایانش. این همبستگی کنش و موسیقی برخی پژوهشگران را برانگیخته تا فیلمهای لئونه را با اپرا مقایسه کنند.
با اینکه بسیاری از آهنگسازان در پی تقلید از موریکونه بودند، آهنگسازان دیگری مانند کارلو روستیچلّی، انجلو دوماسی با موفقیت سبکهای منحصربه فرد خاصشان را با فیلمها سازگار کردند. دوماسی، یکی از پرکارترین آهنگسازان اسپاگتی، موسیقیهایی برای 35 فیلم نوشت، ازجمله «رینگو سوارکار تنها» (1967)، «تسویهحساب در خون» (1968) و «هر اسلحهای میتواند تاثیرگذار باشد» (1968). برونو نیکولای، یکی از همکاران نزدیک موریکونه که سالها با او کار کرد (موسیقیهای نوشته شده متعدد موریکونه را اجرا کرد) برخی از بهترین موسیقیهای وسترن اسپاگتی را برای فیلمهایی مانند «بدو، مرد، بدو» (1967) و «خداحافظ زاپاتا» (1970) تصنیف کرد. آدم فقط باید موسیقی اریکونه برای «اسلحهکشی بزرگ»، موسیقی پیچونی برای «مینه سوتا کلِی»، موسیقی لوییس باکالوف را برای «جانگو» و استلویو چیپریانی را برای «غریبه بازمیگردد» بشنود تا بداند که چرا اینها بسیار محبوباند. اینها موسیقیهایی بسیار شنیدنی هستند، مثل موسیقیهای دیمیتری تیموکین و المر برنشتاین.
در حوالی 1966، ژانر وسترن اسپاگتی سیر کاملا پرشتابی یافته بود و کارگردانان و روندهایی مهم ظاهر شدند. سرجیو کربوچی (با نام مستعار «آن یکی سرجیو» که پیشتر وسترنهایی را کارگردانی کرده بود) «جانگو» خارقالعادهاش را ساخت، فیلمی که نه تنها به معرفی انگیزه انتقام در پیرنگهای وسترن اسپاگتی کمک کرد، بلکه میزان خشونت را نیز به اندازه قابل توجهی افزایش داد (و باعث قدغن شدن نمایش آن در بازارهای متعددی شد). خشونت و شمار بالای کشتهشدگان بخشی از فرمولی شد که منتقدان را واداشت تا بسیاری از فیلمهای برجسته را نادیده بگیرند. «بکش جانگو!» (1967) از جیولیتو کوئستی با حضور توماس میلیان را خشنترین فیلم وسترن اسپاگتی میدانند و نیز عجیب و غریبترین فیلم که با تحقیر، شکنجه؛ خفاشهای خونآشام، یک تصلیب و ارتشی از یاغیان دگرباش همراه است.
«جانگو» بیش از 30 دنباله به دنبال داشت، درست مانند کاراکترهای سریالی، مانند قهرمان فیلم «یک اسلحه برای رینگو» از دوچو تساری و «بازگشت رینگو» (هر دو در سال 1965) با حضور مونتگمری وود. بسیاری از این فیلمها دوباره دوبله یا عنوانگذاری دوباره میشدند تا از فیلمهای اصلی استفاده کنند. فیلمهای «سارتانا» (1968) و «زاپاتا» (1969) از جیانفرانکو پارلینی (با نام مستعار فرانک کریمر) و نیز فیلم «به من میگن ترینیتی» (1970) از ای. بی. کلاچر همگی الهامبخش دنبالههایی بدلی شدند.
سیاست، بیشتر از نوع چپی آن، با فیلم «تیراندازی بزرگ» (1966) از سرجیو سولیما و با حضور لی وانکلیف و توماس میلیان از راه رسید، فیلمی که بهترین فیلم غیر - سرجیو لئونی در ژانر اسپاگتی وسترن محسوب میشود. میلیان نقش یک دهقان مکزیکی را بازی میکند که اشراف جامعه او را مورد پیگرد قرار میدهند. سولیما پس از آن دو فیلم وسترن دیگر با حضور توماس میلیان ساخت: «چهره به چهره» (1967) و «بدو، مرد، بدو» (1967) که دنبالههای «تیراندازی بزرگ» محسوب میشوند. فیلم «فشنگی برای ژنرال» (1966) از دامیانو دامیانی و «تپپا» (1967) از جیولیو پترونی آن امور سیاسی را با فیلمهایی که در فضا و بحبوحه کشمکشهای طبقاتی انقلاب مکزیک میگذشت، تقویت کرد و سرجیو کربوچی وارد شد و «سکوت بزرگ» (1967)، «یک اسلحه حرفهای» (با نام «مزدور» نیز شناخته میشود) (1968) و «رفقا!» (1970) را ساخت.
بیشتر وسترنهای اسپاگتی بیشترین شمار مخاطب را در جهان سوم یافتند، اگرچه هرگز ادعایی به جز اینکه فیلمهای حادثهای سادهای برای سینماروهای نافرهیخته هستند، نداشتند. انزو گیرولامی (با استفاده از نام مستعار ای. جی. رولاند و انزو. جی. کاستلاری) در ساختن فیلمهایی احمقانه اما سرگرمکننده مانند «تسویهحساب در خون» و «هر اسلحهای میتواند تاثیرگذار باشد» (هر دو در سال 1968) مهارت ویژهای داشت. همانگونه که توماس وایسر اشاره کرده، گیرولامی از امتیاز ساختن یکی از بدترین وسترنهای اسپاگتی، یعنی « Cipolla Colt» (همچنین با نام «وسترن اسپاگتی» نیز شناخته میشود) (1975) و یکی از بهترین آنها، یعنی فیلم رمزآلود «کئوما» (1975) برخوردار است. دموفیلو فیدانی، با استفاده از نامهای مستعار متعددی مانند مایلز دیم، دیک اسپیتفایر و اسلیم الون؛ تعدادی وسترنهای کمهزینه و کوچه بازاری مانند «جانگو» و «سارتانا دارند میآیند... تمام شد» (1970) و «گم شو! ترینیتی به الدورادو رسیده» (1972) ساخت. از سایر کارگردانهای پرکار میتوان از الفونسو بالکازار، ماریو کایانو، جیولیانو کارمینئو (با نام مستعار آنتونی ایسکات)، ایگناسیو ایکویینو، ژواکین و رافائل رمرو مارچانت، روبرتو مونترو و پریمو زگلیو نام برد. بسیاری از ستارهها و هنرپیشه کاراکترهای فیلمهای رده «ب» آمریکایی این امکان را یافتند تا به اروپا مسافرت کنند و به ستارههای وسترن اسپاگتی بدل شوند. پس از فیلمهای دلار لئونه، لی وان کلیف در فیلمهای «تیراندازی بزرگ» (1966)، «مرگ یک اسب میراند» (1967)، «فراتر از قانون» (1968) و بسیاری دیگر حضور داشت و در اوایل دهه 1970 به یکی از 10 جاذبه گیشهها در اروپا تبدیل شده بود. هنرپیشههایی مانند گیلبرت رولاند، والتر بارنز، استفن بوید، اد بایرنز، جوزف کاتن، برادریک کرافورد، مارک دیمن، جک الام، وودی استرود، جان ایرلند، تای هاردین، گای مدیسن، لکس بارکر و بسیاری دیگر همگی وقتی کارنامه خانگیشان رو به افول گذاشت، جایی برای خود در اسپاگتیها دست و پا کردند.
اسپاگتیها در رونق دادن به کارنامه هنرپیشههای اروپایی نیز موثر بودند، هرچند برخی تحت نامهای مستعار کار میکردند. جولیانو جما (نام مستعار مونتگمری وود) با فیلمهای رینگو به موفقیت زیادی رسید. فرانکو نرو در فیلمهایی مانند «خشن و هیولا» (1966) از لوچیو فولچی، «تکزاس، خداحافظ» (1966) از فردیناندو بالدی و تعدادی از پروژههای سرجیو کربوچی کار نانوآبداری یافت (کربوچی زمانی گفته بود«فورد، جان وین را داشت، من هم نرو را.»)
توماس میلیان زاده کوبا که نقش قاتل روانی در فیلم «آدمهای زشت» (1966) از یوجینیو مارتین را بازی کرد به یک قهرمان جهان سوم تبدیل شد که دهقانان و انقلابیهای مکزیکی را در بهترین فیلمهای سولیما و کربوچی به نمایش میگذاشت. جرج هیلتن بازیگر تئاتری بریتانیایی در 22 وسترن بازی کرد، که اغلب نقش غریبه مسلح و اسرارآمیز را ایفا میکرد. او در فیلم «چهار بیرحم» (1968) از جورجیو کاپیتانی نقش پسر خوانده دگرباش وان هلفین را بازی کرد، که با کلاوس کینسکی شرور همدست میشد. کینسکی آلمانیتبار، که بیشتر به عنوان «وحشی» گوژپشت در «یک مشت دلار بیشتر» شناخته میشد، مهارت خاصی در ایفای نقشهای روانپریشها پیدا کرد. از دیگر چهرههای آشنا میتوان از جان ماریا ولونته، جانی گارکو، آنتونی استفن و جرج مارتین نام برد.
بسیاری از بازیگران نقشهای فرعی اروپایی کاری دایمی در اسپاگتیها یافتند. ماریو برگا، الدو سامبرل، کریس هوئرتا و فرناندو سانچو همگی در ایفای نقشهای راهزنهای سادیست و آلوده مهارت داشتند. سانچو در رقم باورنکردنی 53 وسترن ظاهر شد و فرناندو ری نیز که بیشتر برای ایفای نقش آنتاگونیست «ارتباط فرانسوی» شناخته میشود در وسترنهای اسپاگتی نقش کشیشها و روشنفکرها را بازی میکرد. در وسترن اسپاگتی که ژانری مردانه بود، زنها نقشهای اصلی نداشتند. اگرچه چند اسپاگتی معدود، مانند «زندهباد ماریا!» (1965) از لویی مال، «روزی روزگاری در غرب» (1968) از سرجیو لئونه، «افسانه فرنچی کینگ» (1971) از کریستین ژاگ و «هانی کاولدر» (1971) از برت کندی، زنها را در نقشهای اصلی به کار گرفتند، اما آنان بیشتر در بخشی فرعی در وسترن اسپاگتیها بودند. آنها اغلب نقش بدکارهها، بیوهها، کتکخورها، یا جسدها را بازی میکردند و این برخی منتقدها را واداشت از ماهیت زنستیزانه این فیلمها انتقاد کنند. (منتقدانی از نژادپرستی هم گله میکردند چون سیاهپوستها در وسترن اسپاگتیها تقریبا وجود خارجی نداشتند و مکزیکیها اغلب به عنوان کشیش یا راهزن تصویر میشدند).
مکان نیز تا حدودی مانند هنرپیشهها نقش مهمی داشت. بیشتر وسترنهای اسپاگتی در لوکیشنهای اسپانیا و معمولا نزدیک به شهر ساحلی و مدیترانهای المریا فیلمبرداری میشدند. این منطقه به جنوب غربی آمریکا شباهت داشت، به همین دلیل بود که اکثر فیلمها در مرز مکزیکو میگذشتند. از سایر مکانهای فیلمبرداری میتوان از آلپس ایتالیا، آفریقای جنوبی و جزایر قناری نام برد. «روزی روزگاری در غرب» (1968) سرجیو لئونه و «نام من هیچکس» (1973) تونینو والری تا حدودی در منطقه مانیومنت ولی یوتا (مکان بسیاری از آثار جان فورد) فیلمبرداری شدند.
در سال 1968 سرجیو لئونه پنجمین و محبوبشدهترین وسترنش را به ما هدیه داد؛ «روزی روزگاری در غرب»، ادای دینی طولانی و جذاب به فیلمهای وسترن جان فورد، هاوارد هاکز و دیگران. این فیلم با بودجهای در قوارههای هالیوود و با داشتن بازیگرانی نیرومند مانند هنری فوندا، چارلز برانسن، جیسن روباردز جونیر و کلودیا کاردیناله مورد استقبال منتقدان اروپایی قرار گرفت و به مدت چهار سال دستکم در یکی از سالنهای پاریس اکران نخست بود. اگرچه در همان نخستین اکرانش منتقدهای آمریکایی پنبه آن را زدند، اما نقدنویسان امروزی عاقبت به جایگاه شایسته این فیلم پی بردند و اکنون یک فیلم کلاسیک محسوب میشود.
«سر تو بدزد احمق» (1971) فیلمی بود که قرار نبود لئونه آن را کارگردانی کند و این مساله حس و حال نسبتا کسالتبار فیلم را توجیه میکند. وقتی جیمز کابرن و راد استایگر از کار کردن با جیانکارلو سانتی کارگردانی که برای این فیلم در نظر گرفته شده بود خودداری کردند، لئونه زمام امور را به دست گرفت. فیلم که بیشتر حکایت رفاقت و خیانت است که طی انقلاب مکزیک میگذرد، کمتوفیقترین فیلم وسترن لئونه باقی ماند، هرچند از توانایی او در ساخت فیلمهای بزرگ مقیاس حکایت میکند. محبوبیت وسترن اسپاگتی جرقهای برای از سرگیری تولید وسترن آمریکایی شد (حتی چندین وسترن جدید آمریکایی در اسپانیا فیلمبرداری شدند). با اینکه برخی کارگردانها (بدون موفقیت) سعی کردند ادای اسپاگتیها را در بیاورند، اما کارگردانهای وسترن متعددی هم پا به عرصه گذاشتند تا از محبوبیت، سوای سبک، وسترنهای اسپاگتی نهایت استفاده را ببرند (اگرچه باید به این نکته اشاره کرد که «گاوچرانها» (1972) کلینت ایستوود یک بازسازی از وسترن اسپاگتی سرجیو گارونه با عنوان «جانگو حرامزاده» است). فیلمهای کلاسیکی مانند «حرفهایها» (1969) ریچارد بروکس، «ویل پنی» (1967) تام گریز و «باچ کسیدی و ساندنس کید» (1969) جرج روی هیل همه از محبوبیت تازه وسترن بهرهمند شدند. سام پکین پا، که فیلم «این گروه خشن» (1969) او معیارهای تازهای برای خشونت به وجود آورد، ادعا میکرد فضایی که وسترن اسپاگتی به وجود آورد، این امکان را برایش فراهم کرد تا چنان فیلمی بسازد. در حوالی دهه 1970، وقتی پیرنگها سرهمبندی شدهتر و کاراکترها مضحکتر شدند، وسترن اسپاگتی کمکم نشانههایی از سالخوردگی از خود نشان داد. کاراکترهایی مانند سارتانا و جانگو به تناوب فزایندهای با هم همراه میشدند و بداعت در داستان و شخصیتپردازی، راه خود را به کسالت داد. قهرمانهایی مانند سارتانا و زاپاتا بیشتر مانند جیمز باندهای قرن نوزدهمی عمل میکردند، با نمایشی خیرهکننده از تجهیزات نظامی پیچیده و مسخره.
اگر وسترن اسپاگتی به تیری شلیک شده به بازو نیاز داشت، در فرم یک جفت کمدی که انزو باربنی فیلمبردار سابق کارگردانی کرده بود، محقق شد (او در ساخت برخی از بهترین اسپاگتیهای ساخت کربوچی، یوجینیو مارتین و دیگران همکاری کرده بود). باربنی با نام مستعار ای.بی.کلاچر فیلمهای «به من میگن ترینیتی» (1970) و «هنوز هم اسمم ترینیتی یه» (1974) را ساخت، فیلمهایی که رکورد گیشهها را در سرتاسر جهان شکست و شهرتی بینالمللی برای ستارههای فیلم، ترنس هیل (ماریو جیوتی) و باد اسپنسر (کارلو پدرسُلی، یک شناگر سابق المپیک) به ارمغان آورد. انبوهی از کمدیهای وسترن ساخته شدند، فیلمهایی مانند «مردی از شرق» (2973) از باربنی (کلاچر) با حضور ترنس هیل، «زندگی سخته، مگه نه پراویدنس؟» (1972) با حضور توماس میلیان در نقش یک بدل چارلی چاپلین که دلیجان میراند و «کارامبلا» (1975) از فردیناندو بالدی، نوعی دزدی ترینیتی با حضور پال ال. اسمیث و مایکل کوبای (انتونیو کانتافرا).
در حوالی میانههای دهه 70، با فیلمهای رزمی و سایر ژانرها که طرفداران فیلمهای حادثهای را مسحور خودشان کرده بودند؛ وسترن اسپاگتی محو شد. هجویه «نام من هیچکس» (1973) از تونینو والری که به خوبی مورد استقبال واقع شد، فیلمی «تحت نظارت» سرجیو لئونه و با بازی هنری فوندا و ترنس هیل، وداعی دوستانه با این ژانر بود. این فیلم که در سال 1899 میگذرد، به گذر راه و رسم قدیمی غرب میپرداخت و فوندا نقش یک ششلولکش مسن را ایفا میکند که جایش را به مردی جوانتر میدهد. وسترن اسپاگتی تا مدتی ادامه داشت اما پس از 1975 ناپدید شد. اگرچه، گاه و بیگاه سر و کله یک وسترن اسپاگتی جدید پیدا میشود تا ما را به یاد روزهای رفته بیندازد، مثل «لوک خوششانس» (1995) ترنس هیل و «دردسرسازان» (1995) و «پسران ترینیتی» (1996) از ای.بی.کلاچر.
سوای آرای منتقدها، وسترن اسپاگتی مظهر ژانری مهم و تاثیرگذار در تاریخ فیلم است. فیلمهای جدید، مانند فیلمهای فرا- حادثهای خشن جان وو و «دسپرادو» رابرت رودریگوئز را به عنوان «وسترن اسپاگتیهای مدرن» ستودهاند. اما به یادماندنیترین تصاویر همیشه درباره شلیک تفنگها و بدنهای افتان بر زمین نیستند. چه کسی میتواند فرار توکو را در میان آن قبرستان وسیع در «خوب، بد، زشت» فراموش کند، یا ظاهر شدن مبهوتکننده یک مرد «مرده» در میان یک توفان شن در «بازگشت رینگو»، یا آن هیبت سیاهپوشی که دارد یک تابوت را در میان خیابانهای گلآلود یک شهر قتلعام شده در فیلم «جانگو» به دنبال خود میکشد؟
برخی از بهترین دیالوگهایی که تا به حال برای فیلم خلق شده از بطن آن شهر مرزی اسپانیایی بیرون آمده است. در «روزی روزگاری در غرب» وقتی فرانک از هارمونیکا میپرسد «تو کی هستی؟» هارمونیکا در پاسخ چند نام آدمهای مرده را بر زبان میآورد. وقتی یک مرد مسلح به سارتانا میگوید: «تو شبیه مترسک نیستی» قهرمان فیلم پاسخ میدهد: «من تابوتکش توام.» و وقتی به آن غریبه در «غریبه بازمیگردد» یک تفنگ شکاری چهار گلوله میدهند و او به طعنه میگوید «پیرمرد، امشب تو این دهکده جهنم به پا میشه» میدانیم که ما مشتاق انجام نوعی کنش هستیم. اما یادتان باشد که موسیقی هم هست. یک زنگ در، یک سوت و صدای یک شلاق، اینها مرگ آنی یک راهزن را اعلام میکنند؛ ترومپتی تنها نوحهای برای کسانی مینوازد که قرار است بمیرند؛ یک گیتار الکتریکی نوعی الگوی تکرارشونده پایکوبان برای تعقیب است؛ و وقتی یک غریبه اسرارآمیز سوار بر اسبش وارد شهر میشود، مردی با لبهایش آهنگی دلشورهزا را سوت میزند.
کاری از حزب منچستر کبیر
برای دیدن بقیه مطالب ما روی برچسب حزب منچستر کبیر کلیک کنید.