با تو ام ای مرد صحرا ای تو از روشنی روز
ای تو بر دشتای خالی شب چراغ شعله افروز
با توام ای از دیار خوشه های زرد گندم
با توام ای از تبار بی ریا و پاک مردم
ببر از خاطره ها که کوچ و پا کشیدن تو
گذشتن از کوه و دشت ها به شهری رسیدن تو
واسه تو که هم صدایی با شکفتن بهاران
واسه تو که آشنایی با صدای چشمه ساران
سخته موندنت تو شهرا بگذر از کوچیدن خود
بمون تا موندنی باشه خوشه ها رو چیدن خود
.
.
با توام ای مرد صحرا ای تو از روشنی روز
ای تو بر دشتای خالی شب چراغ شعله افروز
با توام ای از دیار خوشه های زرد گندم
با توام ای از تبار بی ریا و پاک مردم
نذار که تیغه داست زنگ کهنگی بگیره
ریشه های تشنه در خاک نذار از عطش بمیره
موندن تو توی شهرا واسه تو دلتنگی داره
گرچه یک امروز و فردا جلوه های رنگی داره
به تن دشتای خالی غبای سبزو بپوشون
شور و حال زندگی رو به رخ صحرا بتابون