مدتی قبل یکی از بهترین کتابهایی که خوندم همین کتاب بود که مجموعه ای هست از داستانهای فوق کوتاه ریچارد براتیگان که با زبان ساده و شیرین نوشته شده و همونقدر که خوندن خاطرات یک آدم معمولی میتونه ساده و دلچسب باشه، خوندن این کتاب هم به همون اندازه لذت بخشه. یکی از داستانا رو به عنوان نمونه میذارم که با فرمش بیشتر آشنا بشید.
عنوان داستان : سگ ها روی بام
از فاصله ای دور می توانم سگ ها را که روی بام ایستاده اند ببینم. دو تا هستند: دو تا سگِ کالی کاملا کوچک که هرچه بیشتر با دوچرخه به آنها نزدیک می شدم بزرگتر و بزرگتر می شدند تا اینکه بالاخره وقتی که خوب نزدیکشان شدم شروع به وَغ زدن کردند.
از کنار خانه جوی آب کثیفی می گذشت و پشت خانه جنگلی در هم رفته و کوچک بود. جنگل انبوه و خصمانه بود از آنهایی که زخمی تان می کرد و لباس هایتان را پاره می کرد.
خود خانه در نظر چیز خاصی نبود. چوبی با دو طبقه ارتفاع: به جز سگهای روی بام توصیف آن نه آسان بود و نه به خاطر می ماند.
اغلب با دوچرخه از جلوی آن رد می شدم.
چطور سگها آن بالا رفته بودند، نمی دانم. به هرحال یک جوری رفته بودند.
اگر یک روز به من وغ نمی زدند نگران می شدم.
شاید باورش سخت باشد اما وغ زدنشان بهتر از سکوتشان بود.
هر وقت با دوچرخه رد می شدم روی بام ایستاده بودند و همینطور زُل می زدند به آدم.
هرگز حتی یک بار کسی را که آنجا زندگی کند ندیدم.
فقط امیدوارم سگها خودشان تنها آنجا نباشند . . .