● اثر جی. کی. رولینگ
جک ثورن
جان تیفانی
•بخش یازدهم:
مسابقه ی سه جادوگر، هزارتو، سال ۱۹۹۵
هزارتو، مارپیچی از پرچین هاست که بی وقفه در حال حرکت اند. دلفی با گام های مصمم در میان آن پیش می رود. آلبوس و اسکورپیوس را نیز عقب تر به دنبال خود می کشد. دست هایشان بسته شده و پاهایشان ناخواسته در حال حرکت است.
لودو بگمن: خانم ها و آقایان، پسرها و دخترها – این شما و این بزرگ ترین، افسانه ای ترین و خاص ترین رویداد دنیای جادویی، مسابقه ی سه جادوگر.
صدای هلهله ی بلندی به گوش می رسد. دلفی به سمت چپ می پیچد.
اگه از هاگوراتز هستین. برای من یه دست بلند بزنین.
صدای تشویق بلندی به گوش می رسد.
اگه از دورمسترانگ هستین برای من یه دست بزنین.
صدای تشویق بلندی به گوش می رسد.
و اگه از بوباتون هستین برای من یه دست بزنین.
صدای تشویق مبالغه آمیزی به گوش می رسد.
دلفی و پسرها پس از اینکه پرچینی در برابرشان بسته می شود، مجبور می شوند به سمت دیگری بروند.
بالاخره فرانسوی ها نشون دادن چی توی چنته دارن. خانم ها و آقایان، این شما و این... آخرین مرحله ی مسابقه ی سه جادوگر. هزارتویی از اسرار، آفتی از جنس تاریکیِ لگام گسیخته، چرا که این هزارتو... زنده است. زنده است.
ویکتور کرام از آن سوی صحنه عبور کرده و در میان هزارتو پیش می رود.
و چرا باید خطر چنین کابوسی رو بپذیریم؟ چون درون این هزارتو یه جام قهرمانی قرار داره... اونم نه هر جامی... بله، نشان پیروزی مسابقه ی سه جادوگر در میان این گیاهان نهفته است.
دلفی: اون کجاست؟ سدریک کجاست؟
یک پرچین تلاش می کند آلبوس و اسکورپیوس را تکه تکه کند، اما موفق نمی شود.
اسکورپیوس: پرچین ها هم میخوان ما رو بکشن؟ دیگه بهتر از این نمیشه.
دلفی: عقب نمونین، وگرنه بد می بینین.
لودو بگمن: خطرات مسابقه بیشماره، ولی جایزه اش آشکاره. چه کسی میتونه در این راه مبارزه کنه؟ چه کسی بر سر آخرین مانع متوقف میشه؟ در بین ما چه قهرمان هایی وجود دارن؟ فقط زمان این را مشخص خواهد کرد، خانم ها و آقایان، فقط زمان مشخص خواهد کرد.
در حالی که اسکورپیوس و آلبوس توسط دلفی مجبور به راه رفتن می شوند، هر سه در هزارتو پیش می روند. هنگامی که دلفی کمی جلوتر راه می رود، دو پسر فرصتی پیدا می کنند که با هم صحبت کنند.
اسکورپیوس: آلبوس، باید یه کاری کنیم.
آلبوس: میدونم، ولی چیکار کنیم؟ چوبدستی هامون رو شکونده، دستمون بسته س، و تهدید کرده که تو رو میکشه.
اسکورپیوس: اگه با این کار جلوی بازگشت ولدمورت گرفته میشه، من حاضرم بمیرم.
آلبوس: واقعاً؟
اسکورپیوس: فرصت نمیکنی مدت زیادی برام ماتم بگیری، منو که کشت، سریع تو رو هم میکشه.
آلبوس: (با ناامیدی) ایراد زمان برگردان، قانون ۵ دقیقه. تمام تلاشمون رو می کنیم که وقت رو تلف کنیم.
اسکورپیوس: فایده ای نداره.
پرچین دیگری تغییر مسیر می دهد و دلفی آلبوس و اسکورپیوس را به دنبال خود میکشد. آنها راه خود را در این هزارتوی یأس ادامه می دهند.
لودو بگمن: خب اجازه بدین رده بندی فعلی رو مرور کنیم! به طور مشترک در جایگاه اول... آقای سدریک دیگوری و هری پاتر. در جایگاه دوم... آقای ویکتور کرام! و در جایگاه سوم... sacré bleu ، خانم فلور دلاکور.
ناگهان، آلبوس و اسکورپیوس از پشت یک پرچین ظاهر می شوند. آنها در حال فرار هستند.
آلبوس: دلفی کجا رفت؟
اسکورپیوس: مگه فرقی می کنه؟ به نظرت کدوم طرف بریم؟
دلفی پشت سرشان در هوا ظاهر می شود. او بدون اینکه سوار جاروی پرنده باشد، در حال پرواز است.
دلفی: ای موجودات بیچاره.
دو پسر را محکم به زمین میزند.
فکر کردین میتونن فرار کنین.
آلبوس: (مات و مبهوت) تو که... حتی سوار جارو نیستی.
دلفی: جاروهای پرنده... چیزهای زمخت و غیرضروری هستن. ۳ دقیقه گذشته. ۲ دقیقه وقت داریم. و شما کاری رو می کنین که بهتون گفتم.
اسکورپیوس: نه، نمی کنیم.
دلفی: فکر کردین میتونین با من مبارزه کنین؟
اسکورپیوس: نه. ولی میتونیم جلوت وایسیم. اگه برای این کار جونمون رو وسط بذاریم.
دلفی: پیشگویی باید محقق بشه. ما محققش می کنیم.
اسکورپیوس: پیشگویی ها میتونن نقض بشن.
دلفی: اشتباه می کنی، بچه، پیشگویی ها آینده رو مشخص می کنن.
اسکورپیوس: ولی اگه پیشگویی اجتناب ناپذیره پس چرا ما اینجایم و سعی داریم وادارش کنیم محقق بشه؟ اعمال تو با افکارت متناقضه... داری ما رو توی این هزارتو به زور می کشونی و می بری چون باور داری این پیشگویی باید میسر بشه... و با این استدلال پیشگویی ها هم میتونن نقض بشن... از وقوعشون پیشگیری بشه.
دلفی: تو خیلی حرف میزنی، بچه. کروشیو!
اسکورپیوس زیر شکنجه درد می کشد.
آلبوس: اسکورپیوس!
اسکورپیوس: تو می خواستی امتحان بشی، آلبوس، این امتحان ماست، و ازش سربلند بیرون میایم.
آلبوس به اسکورپیوس نگاه می کند و بالاخره متوجه می شود که مجبور است چه کاری را انجام دهد. با حرکت سرش موافقت خود را نشان می دهد.
دلفی: پس می میرین.
آلبوس: (با قدرت بسیار) بله. می میریم. و چون تو رو متوقف کردیم، با خوشحالی می میریم.
دلفی از زمین فاصله گرفته و بالا می رود... خشم او را فرا گرفته است.
دلفی: وقت این کارها رو نداریم. کروشـ....
صدای مرموز: اکسپلیارموس!
صدای بلندی به گوش می رسد.
چوبدستی دلفی از دستانش خارج می شود. اسکورپیوس با حیرت نظاره گر است.
براکیابیندو!
و گویی طنابی نامرئی دست و پای دلفی را می بندد. سپس اسکورپیوس و آلبوس حیرت زده همزمان روی خود را به سمتی برمی گردانند که طلسم از آنجا آمده بود: پسر جوان و خوش قیافه ای که حدوداً ۱۷ سال سن دارد، سدریک.
سدریک: جلوتر نیاین.
اسکورپیوس: ولی تو...
سدریک: سدریک دیگوری ام. صدای جیغی شنیدم، باید می اومدم. خودتون رو معرفی کنین، هیولاها. من میتونم باهاتون مبارزه کنم.
آلبوس با شگفتی سرش را برمی گرداند.
آلبوس: سدریک؟
اسکورپیوس: تو ما رو نجات دادی.
سدریک: شما هم جزء مراحل مسابقه این؟ یه مانع؟ حرف بزنین. باید شما رو هم شکست بدم؟
سکوتی حاکم می شود.
اسکورپیوس: نه. فقط باید آزادمون کنی. این کاریه که باید بکنی. سدریک لحظه ای فکر می کند، سعی می کند بفهمد این یک تله است یا نه، و سپس چوبدستی ش را در هوا تکان می دهد.
سدریک: اِمَنسیپر! اِمَنسیپر!
دو پسر آزاد می شوند.
و حالا میتونم برم و هزارتو رو تموم کنم؟
دو پسر به سدریک نگاه می کنند... دلشکسته و غمگین هستند.
آلبوس: متأسفانه باید هزارتو رو تموم کنی.
سدریک: پس همین کارو می کنم.
سدریک قاطعانه از آنها دور می شود. آلبوس با نگاهش او را تعقیب می کند... درمانده است که چیزی بگوید، اما مطمئن نیست چه بگوید.
آلبوس: سدریک...
سدریک رویش را به سمت او برمی گرداند.
بابات خیلی دوستت داره.
سدریک: چی؟
پشت سرشان، بدن دلفی کم کم شروع به حرکت می کند. او سینه خیز خود را روی زمین می کشد.
آلبوس: فقط گفتم بهتره اینو بدونی.
سدریک: خیلی خب. اه. ممنون.
سدریک لحظه ای دیگر به آلبوس نگاه می کند، و بعد به راهش ادامه می دهد. دلفی زمان برگردان را از جیب ردایش بیرون می آورد.
اسکورپیوس: آلبوس.
آلبوس: نه. وایسا...
اسکورپیوس: زمان برگردان داره میچرخه... ببین داره چیکار می کنه... نباید بذاریم بدون ما برگرده.
آلبوس و اسکورپیوس هر دو با شتاب جلو می روند تا قسمتی از زمان برگردان را لمس کنند.
و لحظه ای پرتو درخشانی همه جا را فرا می گیرد. صداها در هم می شکنند.
و زمان از حرکت می ایستد. و سپس تغییر جهت می دهد، کمی تأمل می کند، و شروع به حرکت به سمت عقب می کند، در ابتدا سرعت کمی دارد...
و سپس شتاب می گیرد.
آلبوس...
آلبوس: چیکار کردیم؟
اسکورپیوس: مجبور بودیم با زمان برگردان بیایم، مجبور بودیم سعی کنیم جلوش رو بگیریم.
دلفی: جلوی منو بگیرین؟ فکر کردین چطوری جلوی منو گرفتین؟ دیگه حوصله ی این بازی ها رو ندارم. شاید شانس منو برای تاریک کردن دنیا با استفاده از سدریک از بین برده باشین، ولی شاید حق با تو باشه، اسکورپیوس... شاید بشه از وقوع پیشگویی ها پیشگیری کرد... شاید بشه پیشگویی ها رو نقض کرد. چیزی که در درست بودنش شک ندارم اینه: دیگه حاضر نیستم از شما موجودات مزاحم بی عرضه برای کاری استفاده کنم. دیگه لحظه ای از زمان با ارزش رو روی شما دو تا تلف نمی کنم. وقتشه روش جدیدی رو امتحان کنم.
او زمان برگردان را خرد می کند. زمان برگردان منفجر شده و هزار تکه می شود.
دلفی دوباره در آسمان به پرواز درمی آید. در حالی که با سرعت دور می شود، از ته دل می خندد.
آن دو سعی می کنند تعقیبش کنند، اما برای رسیدن به او کوچک ترین شانسی ندارند. او پرواز می کند، آنها می دوند.
آلبوس: نه... نه... نمیتونی...
اسکورپیوس برمی گردد و سعی می کند تکه های زمان برگردان را جمع کند.
زمان برگردان؟ نابود شده؟
اسکورپیوس: کاملاً نابود شده. ما اینجا در زمان گیر کردیم. معلوم نیست کجای زمان هستیم. معلوم نیست اون چه نقشه ای تو سرش داره.
آلبوس: ظاهر هاگوارتز فرقی نکرده.
اسکورپیوس: آره. و کسی نباید ما رو اینجا ببینه. بیا تا کسی ما رو ندیده از اینجا بریم.
آلبوس: باید جلوش رو بگیریم، اسکورپیوس.
اسکورپیوس: میدونم... ولی چطوری؟
خانه ی سالمندان جادوگر و ساحره ی
سنت آزوالد، اتاق دلفی
هری، هرماینی، رون، دراکو و جینی درون اتاق ساده ی بلوط رنگی را نگاه می کنند.
هری: احتمالاً از طلسم بطلان روی اون استفاده کرده. روی همه شون استفاده کرده. خودش رو جای یه پرستار جا زده و وانمود کرده برادرزاده شه.
هرماینی: الآن با وزارتخونه بررسی کردم - هیچ سابقه ای ازش وجود نداره. مثل یه شبحه.
دراکو: اسپهسیالیس رهوِلیو!
نگاه همه به سمت دراکو برمی گردد.
خب حداقل به امتحانش می ارزید، شماها منتظر چی هستین؟ ما که هیچی نمیدونیم، برای همین باید امیدوار باشیم که حداقل این اتاق یه چیزی رو برامون مشخص کنه.
جینی: کجا میتونسته چیزی رو مخفی کنه؟ اینجا که یه اتاق خیلی ساده س.
رون: این کمدها، این کمدها باید چیزی توشون مخفی شده باشه.
دراکو: یا تختش.
دراکو شروع به وارسی تخت می کند، جینی یک لامپ را بازرسی می کند و همزمان بقیه هم شروع به گشتن کمدهای چوبی دیواری اتاق می کنند.
رون: (روی دیوار مشت میکوبد و فریاد میزند) چی مخفی کردی؟ چه چیزی برای رو کردن داری؟
هرماینی: شاید بهتر باشه همگی یه لحظه به این کارمون ادامه ندیم و بیایم فکر کنیم که چه چیزی –
جینی پیچ دودکش یک چراغ نفتی را باز می کند. صدای نفس کشیدن به گوش می رسد. بعد از آن صدای فس فس. چهره ی همه به سمت آن برمی گردد.
این دیگه چی بود؟
هری: به زبون مارها بود – که قاعدتاً دیگه نباید بتونم تشخیصش بدم.
هرماینی: چی می گفت؟
هری: من از کجا...؟ از بعد از مرگ ولدمورت دیگه نتونستم زبون مارها رو بفهمم.
هرماینی: زخمت هم قرار نبود دوباره درد بگیره.
هری به هرماینی نگاهی می اندازد.
هری: گفت: «خوش اومدی شومسار.» فکر کنم نیاز باشه بهش بگم که باز بشه...
دراکو: بگو پس.
هری چشمانش را می بندد. به زبان مارها سخن می گوید.
اتاقی که در آن هستند تغییر می کند، تاریک تر و دلگیرتر می شود. توده ای از نوشته های مار مانند بر روی دیوار نقش می بندد.
و روی آنها، با رنگ فلورسنت، یک پیشگویی نوشته شده است.
این چیه؟
رون: «هنگامی که اضافه ها نجات یابند، هنگامی که زمان برگردانده شود، هنگامی که فرزندان ناپیدا پدرانشان را به قتل رسانند: آن زمان لرد سیاه باز خواهد گشت.»
جینی: یه پیشگویی. یه پیشگویی جدید.
هرماینی: سدریک – ولدمورت به سدریک گفته بود اضافه.
رون: هنگامی که زمان برگردانده شود – زمان برگردان دست اون دختره ست، مگه نه؟
چهره هایشان در هم می رود.
هرماینی: حتماً دست خودشه.
رون: اما برای چی به اسکورپیوس یا آلبوس نیاز داره؟
هری: برای اینکه من پدری هستم که بچه ش براش ناپیداست. بچه ش رو درک نکرده.
دراکو: این دختره کی هست؟ که آنقدر روی این چیزا گیر داده؟
جینی: فکر کنم جواب سؤالت رو بدونم.
همه به او نگاه می کنند. جایی را نشان می دهد... چهره های همگی با ترس و نگرانی در هم فرو می رود.
در تمام طول سالن کلمه ها ظاهر شده اند – عباراتی خطرناک، جملاتی وحشتناک.
«سیاهی را از نو به دنیا خواهم آورد. پدر خود را باز خواهم گردانید.»
رون: نه. امکان نداره اون...
هرماینی: چطور اصلاً همچین چیزی ممکنه؟
دراکو: ولدمورت یه دختر داشته؟
وحشت زده به بالا نگاه می کنند. جینی دست هری را می گیرد.
هری: نه، نه، نه. این یکی دیگه نه. هر چیزی به جز این.
صحنه سیاه می شود.
وزارت سحر و جادو، اتاق جلسه ی بزرگ
جادوگران و ساحران از هر گوشه و کناری به اتاق جلسه ی بزرگ سرازیر می شوند. هرماینی بر روی سکویی که با عجله چیدمان شده قدم می گذارد. دستش را به نشانه ی سکوت بالا می برد. سکوت برقرار می شود. از اینکه برای ساکت کردن آنها لازم نبود چندان تلاشی کند غافلگیر می شود. به اطراف خود می نگرد.
هرماینی: متشکرم. خیلی خوشحالم که چنین جمعیت زیادی تونستن در دومین جلسه ی فوق العاده م حضور داشته باشن. حرف هایی برای گفتن دارم و ازتون میخوام تا بعد از صحبت هام به سؤالاتتون - که مطمئناً کلی سؤال میخواین بپرسین - بپردازیم. همونطور که خیلی از شما می دونید، جسدی در هاگوارتز پیدا شده. اسمش کریگ بوکر بود. پسر خوبی هم بود. هیچ اطلاعات موثقی در رابطه با مسئول این واقعه نداریم اما دیروز سنت آزوالد رو تفتیش کردیم. اتاقی در اونجا دو چیز رو فاش کرد - اولاً پیشگویی ای که بازگشت تاریکی رو وعده میداد دوماً یه اعلان روی سقف نوشته شده بود که لرد سیاه یا همون ولدمورت، یه فرزند داشته.
از شنیدن این خبر در اتاق همهمه ای می شود.
از تمام جزئیات با خبر نیستیم. تازه شروع به تحقیق کردیم و از اونایی که با مرگ خوارها ارتباطی داشتن بازجویی می کنیم... با این حال تا به الآن هیچ مدرکی از فرزند نام برده و پیشگویی پیدا نکردیم - اما به نظر میاد حداقل تاحدی واقعیت داشته باشه. این فرزند از دنیای جادوگری پنهان نگه داشته شده بود و حالا - خب، اون دختر...
پروفسور مک گوناگل: اون دختر؟ یه دختر؟ ولدمورت یه دختر داشته؟
هرماینی: بله. دختره.
پروفسور مک گوناگل: و اون دختر الآن بازداشته؟
هری: پروفسور، ایشون درخواست کردن سؤالی پرسیده نشه.
هرماینی: اشکالی نداره، هری. نه، پروفسور. درست همینجاست که قضیه بیخ پیدا می کنه. متأسفانه هیچ راهی برای بازداشتش نداریم. حتی نمیتونیم جلوی اونو بگیریم. از دسترسمون خارج شده.
پروفسور مک گوناگل: نمیتونیم دنبالش بگردیم؟
هرماینی: دلایل قانع کننده ای دال بر این داریم که اون خودش رو در زمان مخفی کرده.
پروفسور مک گوناگل: از بین این همه کار احمقانه که میتونستی انجام بدی، تصمیم گرفتی زمان برگردان رو بعد از این همه اتفاقات نابود نکنی؟
هرماینی: پروفسور، بهتون اطمینان میدم...
پروفسور مک گوناگل: شرم بر تو، هرماینی گرنجر.
چهره ی هرماینی از شدت خشم منقبض شد.
هری: نه، هرماینی سزاوار شنیدن این حرف ها نیست. حق داری عصبانی باشی. همه تون حق دارین. ولی این اتفاقات تقصیر هرماینی نیستن. ما خبر نداریم زمان برگردان چه جوری به دست اون ساحره افتاده. یا اینکه پسر من اونو بهش داده یا نه.
جینی: یا پسر ما اونو بهش داده یا زمان برگردان رو ازش دزدیدن.
جینی روی صحنه کنار هری می آید.
پروفسور مک گوناگل: همبستگی شما قابل تحسینه. ولی باعث نمیشه از سهل انگاریتون چشم پوشی کنیم.
دراکو: پس من هم باید به خاطر این سهل انگاری مؤاخذه بشم.
دراکو از سکو بالا می آید و کنار جینی می ایستد. لحظه ای همچون اسپارتاکوس شکل می گیرد. همه شوکه شده اند.
هرماینی و هری کار اشتباهی نکردن بلکه سعی کردن از همه ی ما محافظت کنن. اگه اونا گناهکارن پس منم هستم.
هرماینی که تحت تأثیر قرار گرفته به پیروانش نگاه می کند. رون هم روی سکو به آنها می پیوندد.
رون: فقط محض اطلاعتون - من از بیشتر این اتفاقات خبر نداشتم پس نمیتونم مسئولیتش رو قبول کنم - و کاملاً مطمئنم که بچه هام در این قضایا نقشی نداشتن. ولی اگه این آدما اینجا ایستادن پس منم می ایستم.
جینی: هیچکس نمیدونه اونا کجان، پیش هم هستن یا از هم جدا شدن. مطمئنم پسرهامون هرکاری از دستشون بر بیاد برای متوقف کردن اون دختر می کنن، اما...
هرماینی: ما از تلاش دست بر نداشتیم. پیش غول ها، غول های غارنشین و هر کسی که پیدا کردیم رفتیم. کارآگاه های ما دارن به هر گوشه و کناری سَرَک میکشن و با کسایی که رازی رو میدونن صحبت می کنن و اونایی رو که رازهاشون رو برملا نمی کنن تعقیب می کنن.
هری: ولی حقیقتی که ازش نمیتونیم فرار کنیم اینه: یه جادوگر جایی در گذشته ی ما داره سعی می کنه تمام تاریخی رو که می شناسیم بازنویسی کنه. تنها کاری که از دستمون برمیاد اینه که صبر کنیم - صبر کنیم تا ببینیم موفق میشه یا شکست میخوره.
پروفسور مک گوناگل: و اگه موفق بشه؟
هری: به همین سادگی بیشتر کسانی که در این اتاق هستن از صحنه ی روزگار محو میشن. ما دیگه وجود نداریم و ولدمورت دوباره بر دنیا حکومت می کنه.
ارتفاعات اسکاتلند، ایستگاه قطار اَویمور
آلبوس و اسکورپیوس با نگرانی به رئیس ایستگاه نگاه می کنند.
آلبوس: یکی از ما باید باهاش صحبت کنه، اینطور فکر نمی کنی؟
اسکورپیوس: سلام جناب رئیس ایستگاه. آقای مشنگ. یه سؤال داشتم: یه ساحره ی پرنده رو ندیدین که از اینجا بگذره؟ راستی الآن در چه سالی هستیم؟ ما تازه از هاگوارتز فرار کردیم چون می ترسیدیم اوضاع نابسامونی پیش بیاد. اونوقت به نظرت این کار با عقل جور در میاد؟
آلبوس: میدونی بیشتر از همه چی اذیتم می کنه؟ بابام فکر می کنه از قصد اینکارو کردیم.
اسکورپیوس: آلبوس جدی؟ یعنی واقعاً جدی میگی؟ ما توی زمان گم شدیم و احتمالاً تا ابد اینجا گیر افتادیم، اونوقت تو نگرانی پدرت ممکنه چه فکری بکنه؟ هرگز نمیتونم شما دو تا رو درک کنم.
آلبوس: خیلی چیزها رو باید درک کرد. بابام خیلی آدم پیچیده ایه.
اسکورپیوس: اونوقت تو نیستی؟ نمیخوام سلیقه ت در انتخاب دخترها رو زیر سؤال ببرم، ولی تو از کسی خوشت اومد که، خب...
هردو می دانند اسکورپیوس از چه کسی حرف میزند.
آلبوس: واقعاً ازش خوشم می اومد، مگه نه؟ ولی کاری که با کریگ کرد...
اسکورپیوس: بیا راجع بهش فکر نکنیم. بیا روی این حقیقت تمرکز کنیم که نه چوبدستی داریم، نه جارو و نه راهی برای برگشتن به خونه. تنها چیزی که داریم عقلمونه و... نه، فقط همین! فقط عقل داریم و باید جلوی دلفی رو بگیریم.
رئیس ایستگاه: (با لهجه ی غلیظ اسکاتلندی) اگه منتظر قطار ادینبورگ هستین، تأخیر داره پسرها.
اسکورپیوس: ببخشید؟
رئیس ایستگاه: اگه منتظر قطار ادینبورگ هستین، باید بدونید که تأخیر داره. قطار سر وقت حرکت می کنه. روی تابلوی جدول زمانی نوشته.
رئیس ایستگاه به آن دو نگاه می کند. آنها سردرگم به او می نگرند. او با اخم جدول زمانی اصلاح شده ای را به آنها می دهد. به سمت راست آن اشاره می کند.
تأخیر.
آلبوس جدول را می گیرد و آن را بررسی می کند. پس از آنکه اطلاعات وسیعی را از آن دریافت می کند، حالت چهره اش تغییر می کند. اسکورپیوس فقط به رئیس ایستگاه زل میزند.
آلبوس: میدونم دلفی کجاست.
اسکورپیوس: تو فهمیدی چی گفت؟
آلبوس: به تاریخ روی جدول زمانی نگاه کن.
اسکورپیوس خم می شود و آن را می خواند.
اسکورپیوس: 30 اکتبر سال 1981 . ۳۹ سال پیش، روز قبل از هالووین. ولی آخه چرا؟ اوه.
چهره ی اسکورپیوس بعد از فهمیدن ماجرا غرق در ناامیدی می شود.
آلبوس: مرگ پدربزرگ و مادربزرگم. حمله ای که وقتی پدرم نوزاد بود بهش صورت گرفت... لحظه ای که طلسم ولدمورت به خودش کمونه کرد. دلفی قصد نداره پیشگوییش رو محقق کنه. داره سعی می کنه از وقوع پیشگویی بزرگ جلوگیری کنه.
اسکورپیوس: پیشگویی بزرگ؟
آلبوس: «کسی از راه میرسه که قدرتمنده و میتونه لرد سیاه رو شکست بده...»
اسکورپیوس نیز با او همراه می شود.
اسکورپیوس و آلبوس: «... از کسانی زاده میشه که سه بار در برابرش ایستادگی کرده ن و وقتی هفتمین ماه می میره به دنیا میاد...»
چهره ی اسکورپیوس با ادای هر کلمه ناامیدتر می شود.
اسکورپیوس: تقصیر منه. من بهش گفتم که پیشگویی ها رو میشه نقض کرد... بهش گفتم کل منطق پیشگویی سؤال برانگیزه.
آلبوس: تا 24 ساعت دیگه، ولدمورت با تلاش برای کشتن هری نوزاد خودش رو طلسم می کنه. دلفی داره سعی می کنه از اون طلسم جلوگیری کنه. میخواد خودش هری رو بکشه. باید به دره ی گودریک بریم. همین حالا.
دره ی گودریک، سال ۱۹۸۱
آلبوس و اسکورپیوس از میانه ی دره ی گودریک می گذرند. دهکده ای زیبا و در تکاپو به نظر می رسد.
اسکورپیوس: من که نشانه ی قابل رؤیتی از حمله نمی بینم...
آلبوس: دره ی گودریک اینجاست؟
اسکورپیوس: پدرت تا به حال تو رو نیاورده؟
آلبوس: نه. چند بار سعی کرد ولی من نیومدم.
اسکورپیوس: خب، وقت دید و بازدید نداریم. باید دنیا رو از دست یه ساحره ی قاتل خطرناک نجات بدیم، ولی به کلیسای سنت جروم نگاه کن...
با اشاره ی او کلیسایی نمایان می شود.
آلبوس: باشکوهه.
اسکورپیوس: و قبرستان سنت جروم هم مطمئناً به طرز باشکوهی تسخیر شده ست. (او به سمت دیگری اشاره می کند) و اونجاست که مجسمه ی هری و والدینش رو درست خواهند...
آلبوس: از پدرم یه مجسمه ساختن؟
اسکورپیوس: فعلاً نه، ولی بعداً میسازن. خدا کنه. و این خونه جاییه که باتیلدا بگشات توش زندگی می کرد، یعنی زندگی می کنه...
آلبوس: باتیلدا بگشات؟ همون باتیلدا بگشاتی که کتاب «تاریخ جادوگری» رو نوشته؟
اسکورپیوس: شخص شخیص خودش. وای خداجون، خودشه. جونمی جون. درجه ی گیک بازیم داره غوغا می کنه.
آلبوس: اسکورپیوس!
اسکورپیوس: اینجاست...
آلبوس: خونه ی جیمز، لی لی و هری پاتر...
زوجی جوان و جذاب با کودکی که در کالسکه خوابیده از خانه ای خارج می شوند. آلبوس به سمت آنها حرکت می کند. اسکورپیوس او را عقب می کشد.
اسکورپیوس: اونا نباید تو رو ببینن، آلبوس، ممکنه به زمان آسیب بزنه. این بار دیگه نباید خرابکاری کنیم.
آلبوس: اما این به معنی اینه که، دلفی هنوز... ما تونستیم... دلفی نرسیده...
اسکورپیوس: خب، حالا چیکار کنیم؟ آماده شیم تا با دلفی بجنگیم؟ چون اون خیلی... نترسه.
آلبوس: آره، این بار به همه جوانب کار فکر نکردیم، مگه نه؟ حالا چیکار کنیم؟ چطوری از پدرم محافظت کنیم؟
وزارت سحر و جادو، دفتر هری
هری با سرعت در حال بررسی یک سری اسناد اداری است.
دامبلدور: عصرت بخیر، هری.
مکث کوتاه. هری به تابلوی دامبلدور نگاه می کند، حالت چهره اش تغییری نمی کند.
هری: پروفسور دامبلدور، به دفتر من تشریف آوردین، باعث افتخاره. اتفاق مهمی قراره بیفته؟
دامبلدور: چیکار داری می کنی؟
هری: دارم یه سری کاغذ رو چک می کنم، ببینم چیزی رو از قلم ننداخته باشم. نیروهای امنیتی رو در حداقل زمان ممکن آماده سازی و اعزام کنم. اونم با علم به اینکه نبرد با فاصله ی خیلی زیادی از ما داره اتفاق میفته. دیگه چه کاری از دستم برمیاد؟
لحظه ای سکوت می شود. دامبلدور چیزی نمی گوید.
کجا بودی دامبلدور؟
دامبلدور: الآن که اینجام.
هری: الآن که نبرد شکست خورده اومدی. یا نکنه میخوای تکذیب کنی که ولدمورت قراره برگرده؟
دامبلدور: احتمالش هست.
هری: برو. اینجا رو ترک کن. نمیخوام اینجا باشی، بهت نیازی ندارم. هر موقعی که حضورت به شدت لازمه، غیبت میزنه. تا حالا ۳ بار بدون حضور تو باهاش جنگیدم. اگه لازم باشه – دوباره هم تنهایی میرم سراغش.
دامبلدور: هری، فکر می کنی نمی خواستم خودم به جات باهاش مبارزه کنم؟ اگر میتونستم، این بار رو از روی دوشت برمیداشتم -
هری: «عشق ما رو کور می کنه»؟ اصلاً میدونی معنی این جمله چیه؟ اصلاً میدونی این نصحیت چقدر بد بود؟ پسر من – پسر من داره توی مبارزه ای می جنگه که ما باید درش دخیل باشیم، دقیقاً همونطور که من به جای تو جنگیدم. و تونستم بدترین پدر ممکن براش باشم، همونطور که تو بدترین پدر برای من شدی. جایی که در عذاب بود، تنها ولش کردم – خشمی رو توی وجودش شعله ور کردم که چندین سال طول می کشه تا بتونه هضمش کنه -
دامبلدور: اگر منظورت پریوت درایو هست، باید –
هری: سال های سال اونجا تنها موندم، بدون اینکه بدونم چی هستم، یا چرا اونجام، بدون اینکه بدونم اصلاً کسی بهم اهمیت میده!
دامبلدور: من – دوست نداشتم که بهت وابسته بشم -
هری: حتی اون موقع هم هوای خودت رو داشتی!
دامبلدور: نه. هوای تو رو داشتم. نمی خواستم بهت آسیبی برسونم...
دامبلدور سعی می کند دستش را از ورای تابلو به سوی او دراز کند – اما نمیتواند. شروع به گریه کردن می کند اما سعی می کند آن را مخفی نگاه دارد.
اما در آخر مجبور بودم که باهات ملاقات کنم... ۱۱ سالت بود و خیلی شجاع بودی. خیلی خوب بودی. بدون شِکوه و شکایت وارد راهی شدی که جلوی پات قرار داده شده بود. معلومه که خیلی دوستت داشتم... و میدونستم اتفاقات گذشته ی زندگیم دوباره تکرار میشن... اینکه وقتی من احساس علاقه و دوست داشتن کنم، باعث صدمات جبران ناپذیری میشم. من لایق دوست داشتن نیستم... تا حالا هیچ وقت بدون صدمه زدن، دوستدار کسی نبودم.
لحظه ای مکث.
هری: اگر این حرف ها رو بهم میزدی، باعث میشد کمتر ازت دلگیر بشم.
دامبلدور: (حالا دیگر به وضوح اشک میریزد) کور بودم. این کاریه که عشق می کنه. نمیدونستم که تو نیاز داری از نزدیک بشنوی این پیرمرد خطرناک، حقه باز... تو رو خیلی دوست داره.
لحظه ای سکوت می شود. هر دو مرد احساساتی می شوند.
هری: این حقیقت نداره که من هیچ وقت شِکوه و شکایت نکردم.
دامبلدور: هری، هیچ وقت یک جواب کامل و بی نقص توی این دنیای به هم ریخته و احساسی پیدا نمیشه. کمال فرای دسترس نوع بشر و جادوئه. در هر لحظه ی درخشانی از شادی، قطره ی سمی وجود داره: علم به اینکه درد و غم دوباره سراغمون میاد. با کسایی که عاشقشون هستی، روراست باش، دردت رو بهشون نشون بده. درد کشیدن همونقدر برای انسان لازمه که نفس کشیدن لازمه.
هری: این حرف رو یه بار قبلاً بهم زده بودی.
دامبلدور: این همه ی چیزیه که امشب میتونم در اختیارت بذارم.
شروع به رفتن می کند.
هری: نرو!
دامبلدور: کسایی که دوستشون داریم، هرگز ما رو واقعاً ترک نمی کنن، هری. چیزهایی هست که از دسترس مرگ خارجه... نقاشی... و خاطره... و عشق.
هری: من هم خیلی دوستت داشتم، دامبلدور.
دامبلدور: میدونم.
دامبلدور دیگر رفت. و هری تنها شده است. دراکو وارد می شود.
دراکو: هیچ میدونستی که توی اون دنیای دیگه – دنیایی که اسکورپیوس واردش شد – من رئیس نظارت بر قوانین جادویی بودم؟ شاید این دفتر خیلی زود مال من بشه. حالت خوبه؟
هری غرق در غصه ی خودش است.
هری: بیا – اینجا رو بهت نشون میدم.
دراکو با تردید وارد اتاق می شود. با حالت ناخوشایندی اطراف را نگاه می کند.
دراکو: ولی موضوع اینه که هیچ وقت کار تو وزارتخونه واسم جالب نبوده. حتی وقتی بچه بودم. اما این تمام چیزی بودم که بابام می خواست – من، نه.
هری: می خواستی چیکاره بشی؟
دراکو: کوییدیچ. اما به حد کافی خوب نبودم. بیشتر دوست داشتم شاد باشم.
هری سرش را به علامت تأیید تکان می دهد. دراکو مدتی به او نگاه می کند.
ببخشید، خیلی اهل حرف های خودمونی نیستم، اشکال نداره بریم سر اصل مطلب؟
هری: البته. کدوم اصل مطلب؟
مکث کوتاه.
دراکو: به نظرت تئودور نات، تنها کسی بود که زمان برگردان داشت؟
هری: چی؟
دراکو: اون زمان برگردانی که وزارتخونه توقیف کرد، یه نمونه ی آزمایشی بود. از یه فلز ارزون قیمت ساخته شده بود. البته کار رو راه می انداخت. ولی فقط تا ۵ دقیقه مهلت میداد در گذشته بمونی. که این یکی از بزرگترین ایرادهاش بود – چیزی نبود که بتونی به علاقمندهای واقعی جادوی سیاه بفروشیش.
هری متوجه می شود که دراکو چه چیزی می خواهد بگوید.
هری: اون برای تو کار می کرد؟
دراکو: نه، پدرم. اون خیلی دوست داشت چیزهایی داشته باشه که کس دیگه ای نداره. زمان برگردان های وزارتخونه – به لطف کروکر – همیشه براش حکم یه هدیه ی ساده رو داشت. اون می خواست که بتونه بیشتر از ۱ ساعت بره به گذشته، می خواست بتونه به سال ها قبل بره. هیچ وقت ازش استفاده نمی کرد. در خفا فکر کنم خودش دنیایی بدون ولدمورت رو ترجیح میداد. اما آره، زمان برگردان برای اون ساخته شده بود.
هری: تو نگهش داشتی؟
دراکو زمان برگردان را به او نشان می دهد.
دراکو: دیگه مشکل ۵ دقیقه رو نداره، و مثل طلا می درخشه، درست همون جور که مالفوی ها دوست دارن. می بینم که داری می خندی.
هری: هرماینی گرنجر. پس برای همین بود که زمان برگردان اولی رو نگه داشت، چون می ترسید که نکنه یکی دیگه هم وجود داشته باشه. نگه داشتن این زمان برگردان میتونست برات حکم زندان آزکابان رو داشته باشه.
دراکو: از اون سمت هم به قضیه نگاه کن – از این سمت نگاه کن که مردم می فهمیدن من قدرت سفر به گذشته رو دارم. شایعاتی که در موردم قوت میگرفت رو تصور کن –
هری نگاهی به دراکو می اندازد و او را کاملاً درک می کند.
هری: اسکورپیوس.
دراکو: ما خودمون می تونستیم بچه دار بشیم، اما آستوریا خیلی ضعیف بود. یه نفرین خونی خیلی جدی داشت. یکی از اجدادش نفرین شده بود... و تأثیرش به اون هم رسیده بود. میدونی که این چیزها چطور میتونه تا نسل ها منتقل بشه...
هری: متأسفم، دراکو.
دراکو: نمی خواستم سلامتش رو به خطر بندازم، با خودم گفتم که هیچ اهمیتی نداره که نسل مالفوی ها با من بمیره – حالا هر چی بابام میخواد بگه، بگه. اما آستوریا – اون بچه رو به خاطر ادامه دادن نسل مالفوی ها نمی خواست، به خاطر اصیل زادگی یا افتخارش نمی خواست، بلکه برای خودمون می خواست. بچه ی خودمون، اسکورپیوس، به دنیا اومد... بهترین روز زندگی هردومون بود، اگرچه به طرز کاملاً مشهودی باعث ضعیف تر شدن آستوریا شد. خودمون رو از چشم بقیه دور نگه داشتیم، هر ۳ تامون. می خواستم قدرتش رو حفظ کنم... که باعث شروع شایعات شد.
هری: نمیتونم تصور کنم این شرایط چقدر برات سخت بوده.
دراکو: آستوریا از اولش میدونست که نمیتونه تا کهنسالی دووم بیاره. میخواست قبل از اینکه این دنیا رو ترک کنه، من کسی رو داشته باشم، چون... دراکو مالفوی بودن به شدت تنهایی میاره. همیشه همه به من مشکوکن. هیچ راهی برای فرار از گذشته نیست. هرگز متوجه این موضوع نشدم که با مخفی کردن این شایعات و دنیای قضاوت کننده از اسکورپیوس، بدتر دارم باعث میشم که پسرم در معرض سوءظن هایی بدتر از چیزی که به عمرم دیده بودم، قرار بگیره.
هری: عشق ما رو کور می کنه. هردومون سعی کردیم چیزهایی به پسرهامون عرضه کنیم که نیاز اونا نبود، بلکه نیاز ما بود. آن چنان غرق در اصلاح گذشته ی خودمون بودیم که از حال غافل شدیم.
دراکو: و به همین دلیله که تو به این نیاز داری. تمام مدتی که اینو داشتم، به ندرت وسوسه ی استفاده ازش رو پیدا کردم، حتی با این وجود که حاضر بودم روحم رو برای لحظه ای دیدار مجدد با آستوریا بفروشم.
هری: وای، دراکو... نمیتونیم. نمیشه که ازش استفاده کنیم.
دراکو به هری نگاه می کند و برای اولین بار – در این شرایط دهشتناک، به همدیگر به چشم یک دوست نگاه می کنند.
دراکو: باید پیداشون کنیم – حتی اگه قرن ها طول بکشه، باید پسرهامون رو پیدا کنیم -
هری: هیچ ایده ای نداریم که اونا کجا هستن، یا توی چه دوره ای از گذشته هستن. جستجو در زمان اون هم وقتی ندونی چه زمانی رو باید بگردی، حماقت محضه. نه، متأسفانه نه عشق میتونه این مانع رو برداره و نه زمان برگردان. متأسفم، الآن دیگه همه چیز به عهده ی پسرهامونه. اونا تنها کسایی هستن که میتونن نجاتمون بدن.