● اثر جی. کی. رولینگ
جک ثورن
جان تیفانی
•بخش دهم:
هاگوارتز، خوابگاه اسلیترین
آلبوس در اتاقش نشسته است. هری وارد اتاق می شود به پسرش نگاه می کند – سرشار از خشم است. ولی مواظب است که آن را بروز ندهد.
هری: ممنون که اجازه دادی بیام بالا.
آلبوس بر میگردد. سرش را به سمت پدرش تکان می دهد. او هم محتاط است.
هری: تا الآن، هیچ شانسی تو پیدا کردن زمان برگردان نداشتیم. دارن با مردم دریایی برای جستجوی دریاچه مذاکره می کنن.
به زحمت می نشیند.
اتاق خوبیه.
آلبوس: سبز، رنگ آرامش بخشیه، نه؟ منظورم اینه که اتاق های گریفیندور همه شون به دل میشینن و خوبن ولی مشکل رنگ قرمز اینه که – آدمو یه کم دچار جنون می کنه – نه اینکه بخوام شایستگی گریفیندوری ها رو زیر سؤال ببرم...
هری: میشه توضیح بدی برای چی می خواستی این کار رو بکنی؟
آلبوس: فکر می کردم میتونم – اوضاع رو تغییر بدم. فکر می کردم مُردن سدریک – ِ غیرمنصفانه بوده.
هری: معلومه که غیرمنصفانه بوده، آلبوس، فکر می کنی خودم اینو نمی دونستم؟ من خودم اونجا بودم. مردنش رو با چشم هام دیدم. ولی انجام این کار... به خطر انداختن همه چی...
آلبوس: میدونم.
هری: (نمی تواند خشم خود را کنترل کند) اگه داشتی سعی می کردی به روش من این کار رو انجام بدی، مسیر اشتباهی رو رفتی. من داوطلب درگیری توی اون ماجراجویی ها نبودم، به زور منو وارد ماجراجویی کردن. واقعاً کار ناشیانه ای انجام دادی – واقعاً کار احمقانه و خطرناکی کردی – کاری که می تونست همه چی رو از بین ببره -
آلبوس: خودم میدونم. خیلی خب. خودم میدونم.
سکوتی برقرار می شود. آلبوس اشکش را پاک می کند، هری متوجه این موضوع می شود و نفسی می کشد. دوباره به اعصابش مسلط می شود.
هری: خُب، منم اشتباه کردم – در مورد اینکه فکر می کردم اسکورپیوس پسر ولدمورته. اون ابر سیاه نبود.
آلبوس: آره، نبود.
هری: و نقشه رو هم جایی مخفی کردم. دیگه هیچوقت چشمت بهش نمیفته. مامانت اتاقت رو دقیقاً مثل همون روزی که فرار کردی، دست نخورده باقی گذاشته، میدونستی؟ نمیذاشت برم تو اتاقت – نمیذاشت هیچکس بره تو اتاقت – واقعاً اونو ترسوندی... و همینطور منو.
آلبوس: واقعاً ترسوندمت؟
هری: آره.
آلبوس: فکر می کردم هری پاتر از چیزی نمیترسه.
هری: من واقعاً باعث شدم همچین حسی بهت دست بده؟
آلبوس به پدرش نگاه می کند، سعی می کند او را بفهمد.
آلبوس: فکر نکنم اسکورپیوس این موضوع رو گفته باشه، ولی بعد از اینکه تلاشمون برای اصلاح مرحله ی اول با شکست مواجه شد، وقتی برگشتیم، من به شکل غیرمنتظره ای تو گروه گریفیندور افتادم. اونجا هم میونه مون بهتر از الآن نبود – پس – اینکه من تو گروه اسلیترینم – دلیل مشکلات بین مون نیست. قضیه فقط این نیست.
هری: آره. میدونم. قضیه فقط این نیست.
هری به آلبوس نگاه می کند.
حالت خوبه، آلبوس؟
آلبوس: نه.
هری: آره. منم همینطور.
رویا، دره ی گودریک، گورستان
هری جوان به سنگ قبری نگاه می کند که با دسته های گل پوشیده شده است. دسته گل کوچکی در دستش قرار دارد.
خاله پتونیا: یالا دیگه، گل های زشت و کوچیکت رو بذار و بریم. هیچی نشده از این دهکده ی مزخرف متنفرم. اصلاً نمیدونم چی با خودم فکر کردم که... دره ی گودریک، بیشتر شبیه دره ی گور به گور شده است. کاملاً واضحه که اینجا چیزی جز یه آشغالدونی نیست. راه بیفت. زود باش، سریع.
هری به قبر نزدیک می شود. چند لحظه بیشتر کنارش می ایستد.
خاله پتونیا: همین حالا، هری. وقت این کارها رو ندارم. دادلی امشب با گروه پیشاهنگ برنامه داره و خودت میدونی که دوست نداره دیر کنه.
هری جوان: خاله پتونیا، ما آخرین خویشاوند زنده ی اونا هستیم، درسته؟
خاله پتونیا: آره. من و تو. آره
هری جوان: اونا آدم های معروفی نبودن؟ گفتین دوستی نداشتن؟
خاله پتونیا: خدابیامرز لی لی سعیش رو می کرد. تقصیر اون نبود ولی ذاتش جوری بود که مردم رو از خودش می روند. به خاطر جوش و خروشش بود، به خاطر رفتارش بود، به خاطر طبیعتش بود. و پدرت مرد منفوری بود، بسیار منفور. هیچ کدومشون هیچ دوستی نداشتن.
هری جوان: خب پس سؤال اینه که - چرا آنقدر گل اینجاست؟ چرا سر تا سر قبرشون پر از گله؟
خاله پتونیا به اطراف نگاه می کند. گویی برای اولین بار گل ها را دیده و به شدت روی او تأثیر میگذارد. به قبر خواهرش نزدیک می شود و سپس کنار آن می نشیند به شدت سعی می کند احساساتی را که به او هجوم می آورند سرکوب کند ولی مغلوب می شود.
خاله پتونیا: خب، آره. گمون کنم چند تا گل اینجا هست. احتمالاً باد از روی قبرهای دیگه اینجا انداخته. یا یکی داره سر به سرمون میذاره. آره به احتمال زیاد همینه. یه جوون رذل که کلی وقت اضافه داره احتمالاً گل ها رو از روی قبرهای دیگه برداشته و اینجا انداخته.
هری جوان: ولی روی همه ی گل ها اسم اونا نوشته شده... «لیلی و جیمز، هرگز کاری که کردید رو فراموش نمی کنیم.»، «لیلی و جیمز، فداکاریتون...»
ولدمورت: بوی گناهکاری میاد، اینجا پر از بوی گناه شده.
خاله پتونیا: (رو به هری) برو کنار. از اونجا دور شو.
خاله پتونیا هری را عقب می کشد. دست ولدمورت بالای قبر پاترها به هوا بلند می شود، بقیه ی بدنش نیز به همین صورت بالا می آید. صورتش را نمی بینیم اما بدنش شکلی ناهموار و وحشتناک به خود می گیرد.
خاله پتونیا: می دونستم. اینجا خطرناکه. هرچی زودتر دره ی گودریک رو ترک کنیم بهتره.
هری جوان از صحنه بیرون کشیده می شود، اما رویش را برمی گرداند تا رو به ولدمورت باشد.
ولدمورت: هنوز هم با چشم های من می بینی، هری پاتر؟
هریِ جوان پریشان حال از صحنه خارج می شود. در همین حین ناگهان آلبوس از درون شنل ولدمورت بیرون می آید. با ناامیدی دستش را به سوی پدرش دراز می کند.
آلبوس: بابا... بابا...
کلماتی به زبان مارها به گوش می رسد.
او در راه است. او در راه است. او در راه است.
و سپس صدای جیغی شنیده می شود.
و سپس، درست از پشت اتاق، صدای زمزمه ای در اطراف همه به گوش می رسد.
صدایی که مشخص است متعلق به کیست. صدای ولدمورت...
هـــــــری پاتـــــــر.
خانه ی هری و جینی پاتر، آشپزخانه
هری در وضعیت روحی وحشتناکی است. از آنچه تعبیر رویاهایش میداند، وحشت زده شده است.
جینی: هری؟ هری؟ داشتی داد میزدی...
هری: هنوز اون خواب ها رو می بینم.
جینی: بعید هم بود به سرعت از بین برن. این چند روزه خیلی پر استرس بوده و...
هری: ولی من هرگز همراه خاله پتونیا تو دره ی گودریک نبودم. اصلاً منطقی...
جینی: هری، واقعاً داری منو می ترسونی.
هری: اون هنوزم اینجاست، جینی.
جینی: کی هنوز اینجاست؟
هری: ولدمورت. ولدمورت و آلبوس رو دیدم.
جینی: آلبوس؟
هری: ولدمورت گفت «بوی گناهکاری میاد. تو اینجا پر از بوی گناه شده.» داشت با من حرف میزد.
هری به جینی نگاه می کند. روی جای زخمش دستی می کشد. چهره ی جینی غرق در وحشت می شود.
جینی: هری، آلبوس هنوز در خطره؟
کم کم رنگ از صورت هری می پرد.
هری: به نظرم همه مون در خطریم.
هاگوارتز، خوابگاه اسلیترین
اسکورپیوس با نگرانی به سمت تختخواب آلبوس می رود.
اسکورپیوس: آلبوس.. هی... آلبوس.
آلبوس بیدار نمی شود.
آلبوس!
آلبوس با ترس و لرز بیدار می شود.
اسکورپیوس می خندد.
آلبوس: دستت درد نکنه. خیلی جذاب و بدون ترس آدمو بیدار می کنی.
اسکورپیوس: میدونی، خیلی عجیب و غریبه، ولی از وقتی که به ترسناک ترین جایی که ذهن آدم خطور می کنه سفر کردیم، دیگه خیلی بهتر با ترس کنار میام. من اسکورپیوس نترس هستم. من یه مالفوی ام که هیچ نگرانی ای ندارم.
آلبوس: خوبه.
اسکورپیوس: منظورم اینه که، در شرایط عادی اگر قرار بود یه جا اسیر بشم یا پشت سر هم تنبیه بشم، خب نابود می شدم، اما حالا – دیگه چه چیز بدتری میخوان سرم بیارن؟ وُلدی کپک زده برگرده و بخوام شکنجه م کنه؟ نه بابا.
آلبوس: می دونستی وقتی حالت خوبه، ترسناک میشی؟
اسکورپیوس: امروز توی کلاس معجون سازی، وقتی رُز بلند شد و منو «کله نونی» صدا زد، نزدیک بود پاشم بغلش کنم. نه، همچین هم نزدیک نبود، عملاً سعی کردم بغلش کنم که خب لگد زد به ساق پام.
آلبوس: فکر نکنم آنقدر نترس بودن برای سلامتت خوب باشه.
اسکورپیوس نگاهی به آلبوس می اندازد و در حالی که فکر می کند چهره اش در هم می رود.
اسکورپیوس: نمیدونی چقدر خوبه که برگشتیم به اینجا، آلبوس. از اون دنیا متنفر بودم.
آلبوس: البته به جز اون بخشش که پالی چپمن شیفته ی تو شده بود.
اسکورپیوس: سدریک کلاً یه آدم دیگه شده بود. خطرناک، سیاه. پدرم هر کاری که اونا ازش میخواستن انجام می داد. و من چی؟ یه اسکورپیوس دیگه رو شناختم، میدونی چی میگم؟ خودسر، عصبی، بی رحم – مردم از من میترسیدن. مثل این می موند که همه مون رو در معرض آزمایش قرار داده بودن و همه از این آزمون سرشکسته بیرون اومدیم.
آلبوس: اما تو باعث تغییر شدی. این فرصت رو داشتی که شرایط رو عوض کنی و اینکارو هم کردی. خودت رو تغییر دادی.
اسکورپیوس: فقط به این خاطر که می دونستم باید چه چیزی باشم.
آلبوس سعی می کند متوجه منظور او بشود.
آلبوس: فکر می کنی منم در معرض آزمایش بودم؟ بودم، مگه نه؟
اسکورپیوس: نه. هنوز نه.
آلبوس: اشتباه می کنی. احمقانه ترین کار این نبود که دوباره برگشتیم به گذشته – هر کسی میتونه دچار این خطا بشه. احمقانه ترین کار این بود که آنقدر کله خر بودیم که برای بار دوم اینکارو کردیم.
اسکورپیوس: آلبوس، هر دو با هم برگشتیم به گذشته.
آلبوس: و واقعاً برای چی من انقدر اصرار داشتم که اینکارو بکنم؟ سدریک؟ واقعاً؟ نه. می خواستم چیزی رو ثابت کنم. حق با پدرمه –اون خود خواسته خودش رو وارد ماجراجویی هاش نمی کرد – من، اینا همش تقصیر خودمه – و اگر به خاطر تو نبود، کل دنیا به تاریکی فرو می رفت.
اسکورپیوس: اما این اتفاق نیفتاد. و تو همون قدر در این اتفاق سهیمی که من هستم. وقتی که دیوانه سازها وارد ذهنم شده بودن، سوروس اسنیپ بهم گفت که به تو فکر کنم. شاید حضور فیزیکی نداشتی، ولی اونجا داشتی پا به پای من می جنگیدی، آلبوس.
آلبوس سرش را به نشانه ی تأیید تکان می دهد. با این حرف ها تحت تاثیر قرار گرفته است.
و نجات دادن سدریک – همچین فکر بدی هم نبود – البته ایده ی من همچین چیزی نبود، که البته حتماً میدونی که دیگه نمیتونیم این کارو تکرار بکنیم.
آلبوس: آره، میدونم. دیگه متوجه شدم.
اسکورپیوس: خوبه. پس میتونی برای نابود کردن این بهم کمک کنی.
اسکورپیوس زمان برگردان را به آلبوس نشان می دهد.
آلبوس: کاملاً مطمئنم که به همه گفته بودی این افتاده توی اعماق دریاچه.
اسکورپیوس: خب مشخص شد که مالفویِ نترس، دروغگوی خیلی خوبیه.
آلبوس: اسکورپیوس... باید با یه نفر در این مورد صحبت کنیم...
اسکورپیوس: با کی؟ وزارتخونه قبلاً این رو پیش خودش نگه داشته بود، واقعاً بهشون اعتماد داری که نابودش کنن؟ فقط من و تو میتونیم بفهمیم که این چقدر خطرناکه، برای همین معنیش این میشه که فقط من و تو باید نابودش کنیم. آلبوس، دیگه کسی نباید اشتباه ما رو تکرار کنه. هیچ کس. نه، (با جدیت قابل توجهی می گوید) وقتشه که زمان برگردان تبدیل بشه به یه وسیله ی منقرض شده.
آلبوس: خیلی با این حرفت حال کردی، مگه نه؟
اسکورپیوس: کل روز داشتم رو این جمله کار می کردم.
هاگوارتز، خوابگاه اسلیترین
هری و جینی وسط خوابگاه با عجله پیش میروند. کریگ بوکر پسر پشت سرشان حرکت می کند.
کریگ بوکر پسر: میشه دوباره تکرار کنم؟ این کار خلاف قوانینه و الآن نصف شبه.
هری: من باید پسرم رو پیدا کنم.
کریگ بوکر پسر: میدونم شما کی هستین، آقای پاتر، ولی حتی شما هم باید درک کنین که این خلاف قوانین مدرسه است که کسی از والدین یا اساتید وارد محل اقامت گروه ها بشه مگر اینکه با اجازه ی صریح...
پروفسور مک گوناگل پشت سر او با عجله وارد می شود.
پروفسور مک گوناگل: اینقدر ملال آور نباش، کریگ.
هری: پیام مون به دستت رسید؟ خوبه.
کریگ بوکر پسر: (شگفت زده) خانم مدیر. من... فقط داشتم...
هری پرده ی یکی از تختخواب ها را می کشد.
پروفسور مک گوناگل: رفته؟
هری: آره.
پروفسور مک گوناگل: و مالفوی جوان؟
جینی پرده ای دیگری را کنار میزند.
جینی: وای نه.
پروفسور مک گوناگل: پس بیاین مدرسه رو زیر و رو کنیم. کریگ، خیلی کار داریم...
جینی و هری در حالی که نگاهشان به تختخواب است آنجا می مانند.
جینی: قبلاً چنین اتفاقی رو تجربه نکردیم؟
هری: یه حسی بهم میگه این دفعه بدتره.
جینی با وحشت به شوهرش نگاه می کند.
جینی: امروز باهاش حرف زدی؟
هری: آره.
جینی: اومدی خوابگاهش باهاش حرف زدی؟
هری: خودت میدونی که اومدم.
جینی: به پسرمون چی گفتی، هری؟
هری می تواند لحن اتهام آمیز صدایش را تشخیص دهد.
هری: سعی کردم همونطور که گفتی باهاش روراست باشم... چیز خاصی نگفتم.
جینی: و خودت رو کنترل کردی؟ حرفتون چقدر بالا گرفت؟
هری: ... فکر نکنم من... یعنی فکر می کنی من دوباره باعث شدم بترسه و فرار کنه؟
جینی: من میتونم تو رو به خاطر یه اشتباه ببخشم، هری، حتی شاید دو تا، ولی هر چی بیشتر اشتباه می کنی، بخشیدنت برام سخت تر میشه.
هاگوارتز، جغددانی
اسکورپیوس و آلبوس بر بامی ظاهر می شوند که غرق در نور نقرهایُفامی است. پیرامونشان از هر طرف صدای هوهوی آهسته ای به گوش می خورد.
اسکورپیوس: خب به نظرم یه ورد کانفرینگو ساده خوبه.
آلبوس: اصلاً و ابدا. برای همچین کاری باید از اکسپولسو استفاده کرد.
اسکورپیوس: اکسپولسو؟ اگه از اکسپولسو استفاده کنی باید تا چند روز تیکه های زمان برگردان رو تو این جغددونی جمع کنیم.
آلبوس: بامباردا؟
اسکورپیوس: و همه رو توی هاگوارتز بیدار کنیم؟ شاید استیوپفای. آخرین بار که نابود شدن با ورد استیوپفای بوده...
آلبوس: دقیقاً، قبلاً این کارو کردن... بیا یه کار جدید بکنیم، یه کار سرگرم کننده.
اسکورپیوس: سرگرم کننده؟ ببین، جادوگرهای زیادی از اهمیت انتخاب ورد مناسب غافلن، ولی این موضوع خیلی مهمه. به نظرم بخشی از سحر و جادوی نوینه که خیلی مورد بی توجهی قرار گرفته.
دلفی: « بخشی از سحر و جادوی نوین که خیلی مورد بی توجهی قرار گرفته»... شما دو تا حرف ندارین، می دونستین؟
اسکورپیوس سرش را بالا می آورد، از اینکه دلفی پشت سرشان ظاهر شده است شگفت زده می شود.
اسکورپیوس: وای. تو... اه... تو اینجا چیکار می کنی؟
آلبوس: به نظرم مهم بود که براش یه جغد بفرستم... بهش خبر بدم که چیکار میخوایم بکنیم، میدونی چی میگم؟
اسکورپیوس با قیافه ی اتهام آمیزی به دوستش نگاه می کند.
این مسئله به اونم مربوط میشه.
اسکورپیوس لحظه ای فکر می کند و بعد با تکان سرش موافقت خود را نشان می دهد.
دلفی: چی به من مربوط میشه؟ قضیه چیه؟
آلبوس زمان برگردان را بیرون می آورد.
آلبوس: باید این زمان برگردان رو نابود کنیم. با این چیزهایی که اسکورپیوس بعد از دستکاری مرحله ی دوم دیده... خیلی متأسفم. نمیتونیم ریسک کنیم و دوباره به گذشته برگردیم. نمیتونیم پسرعموت رو نجات بدیم.
دلفی به زمان برگردان نگاه می کند و سپس نگاهش را به آن دو می دوزد.
دلفی: توی نامه ت چیز زیادی نگفته بودی...
آلبوس: بدترین دنیای ممکن رو تصور کن، و بعد دوبرابر بدترش کن. مردم شکنجه میشن، دیوانه سازها همه جا هستن، ولدمورت مستبدانه حکومت می کنه و بابام مُرده، من هرگز به دنیا نیومدم، تمام دنیا رو جادوی سیاه گرفته... ما نمیتونیم بذاریم همچین اتفاقی بیفته.
دلفی درنگ می کند. و سپس چهره اش ناگهان تغییر می کند.
دلفی: ولدمورت حکمرانی می کرد؟ اون زنده بود؟
اسکورپیوس: اون بر همه چیز تسلط داشت. وحشتناک بود.
دلفی: به خاطر کاری که ما کردیم؟
اسکورپیوس: تحقیر کردن سدریک اونو به یه مرد جوان خیلی عصبانی تبدیل کرد، و بعد یه مرگ خوار شد و... همه چیز خراب شد. واقعاً خراب شد.
دلفی با دقت به چهره ی اسکورپیوس نگاه می کند. چهره ی دلفی حالت خود را از دست می دهد.
دلفی: یه مرگ خوار؟
اسکورپیوس: و یه قاتل. پروفسور لانگ باتم رو کشت.
دلفی: پس... حتماً... باید نابودش کنیم.
آلبوس: تو درک می کنی؟
دلفی: من از اینم پامو فراتر میذارم... باید بگم اگه سدریک هم بود درک می کرد. با همدیگه نابودش می کنیم و بعد میریم پیش عَموم. قضیه رو براش توضیح میدیم.
آلبوس: ممنونم.
دلفی لبخند غم انگیزی به آنها میزند، و سپس زمان برگردان را برمی دارد. به آن نگاه می کند و حالت چهره اش کمی عوض می شود.
اوه، علامت قشنگیه.
دلفی: چی؟
ردای دلفی شل شده است. پشت گردنش می توان خالکوبی یک شومسار را دید.
آلبوس: پشت گردنت. قبلاً متوجهش نشده بودم. اون بال ها. این همون چیزیه که مشنگ ها بهش میگن خالکوبی؟
دلفی: آه. بله. خب، نقش یه شومساره.
اسکورپیوس: یه شومسار؟
دلفی: مگه توی درس مراقبت از موجودات جادویی اونا رو ندیدین؟ پرنده های سیاهی هستن که ظاهر خبیثی دارن و وقتی میخواد بارون بیاد آواز میخونن. قدیم ها جادوگرها فکر می کردن آواز شومسار نشونه ی مرگه. وقتی بزرگ می شدم سرپرستم یکی از این پرنده ها رو توی قفس نگه میداشت.
اسکورپیوس: سرپرستت؟
دلفی به اسکورپیوس نگاه می کند، حالا دیگر زمان برگردان در دست اوست و از این بازی لذت می برد.
دلفی: یادمه می گفت اون پرنده آواز میخونه چون میدونه که من در آینده دچار سرانجام ناخوشایندی میشم. اون زن زیاد از من خوشش نمی اومد... یوفیمیا راولی رو میگم... فقط به خاطر طلا سرپرستی منو قبول کرد.
آلبوس: پس چرا باید نقش پرنده ش رو خالکوبی کنی؟
دلفی: بهم یادآوری میکنه که آینده رو من باید رقم بزنم.
آلبوس: باحاله. شاید منم یه شومسار خالکوبی کنم.
اسکورپیوس: خاندان راولی مرگ خوارهای خیلی بی رحمی بودن.
ناگهان افکار بسیاری در ذهن اسکورپیوس زیر و رو می شوند.
آلبوس: زود باش، بیا نابودش کنیم... کانفرینگو؟ استیوپفای؟ بامباردا؟ به نظرت کدوم ورد خوبه؟
اسکورپیوس: اونو پس بده. زمان برگردان رو به ما پس بده.
دلفی: چی؟
آلبوس: اسکورپیوس؟ داری چیکار می کنی؟
اسکورپیوس: مطمئنم تو هیچوقت مریض نبودی. برای چی توی هاگوارتز تحصیل نکردی؟ برای چی الآن اومدی اینجا؟
دلفی: من سعی دارم پسرعموم رو زنده کنم!
اسکورپیوس: اونا تو رو شومسار صدا میزدن. توی... اون دنیا... تو رو شومسار صدا میزدن.
لبخند ضعیفی بر چهره ی دلفی می نشیند.
دلفی: شومسار؟ لقب قشنگیه.
آلبوس: دلفی؟
دلفی فوق العاده سریع است. چوب دستیش را نشانه می رود، اسکورپیوس را به عقب میراند، و به مراتب قوی تر است. اسکورپیوس تلاش می کند او را متوقف کند، اما طولی نمی کشد که دلفی با قدرتش بر او غلبه می کند.
دلفی: فولگاری!
طنابی محکم و درخشان به دور دست های اسکورپیوس بسته می شود.
اسکورپیوس: آلبوس. فرار کن!
آلبوس گیج و سردرگم به اطرافش نگاه می کند. و بعد شروع به فرار می کند.
دلفی: فولگاری!
آلبوس روی کف زمین انداخته می شود و دست هایش با همان طناب های سفت بسته می شوند.
اینم از اولین طلسمی که مجبور شدم علیه شما استفاده کنم. فکر می کردم لازم بشه خیلی بیشتر از این ها جادو کنم. ولی کنترل کردن شما خیلی راحت تر از کنترل کردن ایموسه... بچه ها، خصوصاً پسرها ذاتاً خیلی مطیع هستن، مگه نه؟ خب، حالا بذارین این گندکاری رو برای همیشه راست و ریس کنیم...
آلبوس: ولی آخه چرا؟ یعنی چی؟ تو کی هستی؟
دلفی: آلبوس. من گذشته ی جدیدم.
چوب دستی آلبوس را از او برمی دارد و آن را می شکند.
من آینده ی جدیدم.
چوب دستی اسکورپیوس را از او برمی دارد و آن را می شکند.
من پاسخی هستم که این دنیا به دنبالش بوده.
وزارت سحر و جادو، دفتر هرماینی
رون روی میز هرماینی نشسته است و حلیم می خورد.
رون: واقعاً نمیتونم این موضوع رو هضم کنم. اینکه ما تو بعضی دنیاهای ممکن، میدونی، حتی، ازدواجم نکردیم.
هرماینی: رون، فعلاً بی خیالش شو، تا ۱۰ دقیقه ی دیگه سر و کله ی جن ها پیدا میشه تا در مورد امنیت گرینگوتز صحبت کنن.
رون: منظورم اینه که، ما خیلی وقته با هم هستیم – و خیلی وقته هم که ازدواج کردیم – منظورم اینه، خیلی وقته -
هرماینی: اگه منظورت اینه که میخوای یه مدت دور از هم باشیم، رون، پس، رُک و پوست کنده بگم، با این قلم پَر به سیخ می کشمت.
رون: دست بردار. میشه برای یه بارم شده حرفمو گوش کنی؟ میخوام یکی از اون روش های تکرارِ ازدواج که در موردش خوندم رو انجام بدم. نظرت چیه؟
هرماینی: (کمی نرم می شود) میخوای دوباره باهام ازدواج کنی؟
رون: خُب، وقتی اولین بار این کار رو کردیم کاملاً جوون بودیم و منم خیلی مست بودم و – خُب، راستشو بخوای، نمیتونم چیز زیادی ازش به یاد بیارم و... حقیقت اینه که – من عاشقتم، هرماینی گرنجر، هر چقدرم زمان گذشته باشه – دوست دارم یه فرصتی گیر بیارم و اینو جلوی همه بگم. دوباره. این دفعه هوشیار.
هرماینی به او نگاه می کند، می خندد، او را به سمت خودش میکشد و می بوسد.
هرماینی: تو پسرِ شیرینی هستی.
رون: تو هم مزه ی آبنبات میدی...
هرماینی می خندد. هری، جینی، و دراکو ناگهان در حالی که آن دو می خواهند دوباره یکدیگر را ببوسند وارد می شوند. بلافاصله از یکدیگر فاصله می گیرند.
هرماینی: هری، جینی، و – من، اوه – دراکو – چقدر از دیدنتون خوشحالم -
هری: خواب دیدن هام. دوباره شروع شدن، یعنی، تموم نشدن.
جینی: و آلبوس هم دوباره گم شده.
دراکو: اسکورپیوس هم همینطور. مک گوناگل تمام مدرسه رو گشت. آب شدن رفتن زیرِ زمین.
هرماینی: الآن فوری کارآگاه ها رو احضار می کنم، من -
رون: نه، این کار رو نمی کنی. مشکلی نیست. آلبوس – من دیشب دیدمش. همه چی رو به راهه.
دراکو: کجا؟
همگی به سمت رون برمی گردند. او اندکی دستپاچه می شود ولی خود را نمی بازد.
رون: طبق معمول، تو هاگزمید با نویل داشتم چند تا ویسکی آتشین می خوردم – مثل همیشه، داشتیم درمورد مشکلات جامعه تبادل نظر می کردیم و راه حل می دادیم – خلاصه دیر وقت بود که داشتیم بر می گشتیم، خیلی دیر وقت، و داشتیم راهکاری پیدا می کردیم که از کدوم شبکه ی پرواز میتونم استفاده کنم؛ به خاطر اینکه بعضی وقت ها که آدم مسته عاقبت خوبی نداره که از اون شبکه های پرواز تنگ - یا اون پر پیچ و خم هاش استفاده کنه.
جینی: رون، میشه قبل از اینکه خفه ت کنیم، بری سر اصل مطلب؟
رون: اون فرار نکرده – فقط یه کم به خلوت احتیاج داره – برای خودش یه دوست دختر بزرگ تر از خودش پیدا کرده -
هری: یه دوست دختر بزرگ تر از خودش؟
رون: اونم یه دندون گیرش – با موهای نقره ای قشنگ. باهمدیگه نزدیک جغددونی دیدمشون، روی پشت بوم برج بودن، همراه اسکورپیوس که موی دماغشون شده بود. پیش خودم فکر کردم خوبه که می بینم از معجون عشقم داره به درستی استفاده میشه.
فکری به ذهن هری می آید.
هری: موهای دختره – احیاناً نقره ای و آبی نبودن؟
رون: چرا – نقره ای، آبی – خودشه.
هری: داره در مورد دلفی دیگوری صحبت می کنه. برادر زاده ی ایموس دیگوری.
جینی: دوباره پای سدریک وسطه؟
هری چیزی نمی گوید. سریع فکر می کند. هرماینی با نگرانی به اطراف اتاق نگاه می کند، و سپس خطاب به بیرون دفترش فریاد میزند.
هرماینی: اتل! قرار ملاقات جن ها رو لغو کن.
خانه ی سالمندان جادوگر و ساحره سنت آزوالد،
اتاق ایموس
هری به همراه دراکو، چوب دستی به دست وارد اتاق می شود.
هری: اونا کجان؟
ایموس: هری پاتر، چه کاری میتونم براتون انجام بدم، آقا؟ دراکو مالفوی. چه سعادتی.
هری: میدونم چطوری از پسرم سوء استفاده کردی.
ایموس: من از پسرت سوء استفاده کردم؟ نه خیر. شما قربان – شما از پسر قشنگم سوء استفاده کردین.
دراکو: آلبوس و اسکورپیوس کجان؟ یا همین الآن بهمون میگی یا به شدیدترین شکل ممکن با عواقب قایم موشک بازی هات رو به رو میشی.
ایموس: ولی من برای چی باید بدونم اونا کجان؟!
دراکو: برامون خرفت بازی در نیار، پیرمرد. خبر داریم با جغد براش نامه می فرستی.
ایموس: من همچین کاری انجام ندادم.
هری: ایموس، زیاد هم برای حبس شدن در آزکابان پیر نیستی. قبل از اینکه ناپدید بشن، آخرین بار توی هاگوارتز با برادر زاده ت دیده شدن.
ایموس: اصلاً نمیدونم شما دارین... (حرفش را قطع می کند، مکث می کند، گیج شده است) برادر زاده م؟
هری: داری کاملاً خودتو به اون راه میزنی، نه؟ – آره، برادر زاده ت، یعنی اینو انکار می کنی که اون طبق دستورات صریح خودت اونجا بوده؟
ایموس: بله، انکار می کنم – من اصلاً برادر زاده ای ندارم.
با این حرف هری متوقف می شود.
دراکو: چرا، چه جورشم داری؛ یه پرستار که اینجا کار می کنه. برادر زاده ت... دلفی دیگوری.
ایموس: تا اونجا که خودم میدونم هیچ برادر زاده ای ندارم؛ چونکه اصلاً نه خواهری داشتم نه برادری. زنم هم همینطور.
دراکو: باید بفهمیم اون کیه – همین الآن.
هاگوارتز، زمین کوییدیچ
صحنه با دلفی آغاز می شود. حالا که هویتش تغییر یافته، از تک تک لحظات لذت می برد. جایی که پیش از این تزلزل و نگرانی بود، حالا دیگر قدرت است و بس.
آلبوس: توی زمین کوییدیچ چیکار می کنیم؟
دلفی چیزی نمی گوید.
اسکورپیوس: مسابقه ی سه جادوگر. مرحله ی سوم. هزارتو. اینجا جاییه که هزارتو بود. میخوایم برگردیم سدریک رو نجات بدیم.
دلفی: بله، وقتشه که برای همیشه اونی که اضافه است رو نجات بدیم. برای نجات سدریک برمی گردیم و با اینکار دنیایی رو که دیدی احیاء می کنیم، اسکورپیوس...
اسکورپیوس: اون جهنم بود. میخوای جهنم رو احیاء کنی؟
دلفی: میخوام جادوی اصیل و نیرومند رو زنده کنم. میخوام تاریکی رو احیاء کنم.
اسکورپیوس: میخوای ولدمورت برگرده؟
دلفی: تنها فرمانروای حقیقی دنیای جادوگری. اون برمیگرده. خب، با کارهای شما دو مرحله ی اول پر از دستکاری جادویی شده... در هردوشون حداقل دو بازدید از آینده وجود داره و من این ریسک رو نمی کنم که دیده بشم یا کسی مزاحم کارم بشه. مرحله ی سوم دست نخورده است، پس بیاین از اونجا شروع کنیم، خب؟
آلبوس: ما جلوش رو نمیگیریم.... هر کاری که باهامون بکنی... ما میدونیم که اون باید به همراه بابام برنده ی مسابقه بشه.
دلفی: من نمیخوام فقط جلوش رو بگیرم. میخوام که شما تحقیرش کنین. باید برهنه سوار یه جاروی پرنده که از گردگیرهای بنفش درست شده، پرواز کنه و از هزار تو خارج بشه. با ایجاد حقارت شما به اون نتیجه رسیدین و این بار هم همون نتیجه رو میده. و پیشگویی محقق میشه.
اسکورپیوس: نمی دونستم که یه پیشگویی وجود داره، کدوم پیشگویی؟
دلفی: تو دنیا رو اونطوری که باید باشه دیدی، اسکورپیوس، و امروز ما مطمئن میشیم که اون دنیا برمیگرده.
آلبوس: این کارو نمی کنیم. ما از تو اطاعت نمی کنیم. هر کی که باشی. هر کاری که ازمون بخوای.
دلفی: البته که اطاعت می کنین.
آلبوس: باید از طلسم فرمان استفاده کنی. باید منو کنترل کنی.
دلفی: نه. برای تحقق پیشگویی، این کارو باید خودت انجام بدی، نه یه عروسک با ظاهر تو. کسی که سدریک رو تحقیر می کنه باید تو باشی، برای همین طلسم فرمان به درد نمیخوره... باید به طریق دیگه ای مجبورت کنم.
او چوب دستیش را بیرون می آورد. آن را به سمت آلبوس نشانه میرود ولی هیچ ترسی در چهره ی او نمایان نمی شود.
آلبوس: بدترین بلا رو سرم بیار.
دلفی به او نگاه می کند. سپس چوب دستیش را به سوی اسکورپیوس نشانه می رود.
دلفی: همین کار هم میکنم.
آلبوس: نه!
دلفی: بله، همون طور که حدس میزدم... ظاهراً این کار بیشتر تو رو می ترسونه.
اسکورپیوس: آلبوس، هر کاری که با من کرد... نباید بذاریم اون...
دلفی: کروشیو!
اسکورپیوس از درد نعره میزند.
آلبوس: مگه دستم بهت نرسه...
دلفی: (می خندد) چی؟ آخه فکر کردی چیکار میتونی بکنی؟ تو که مایه ی ناامیدی تمام جادوگرهایی؟ تو که لکه ی ننگی بر نام خانوادگیت هستی؟ تو که یه اضافه هستی؟ میخوای بیشتر از این به تنها دوستت صدمه نزنم؟ پس کاری رو بکن که بهت گفتم.
دلفی به آلبوس نگاه می کند که چشمانش هنوز مقاوم هستند.
نه؟ کروشیو!
آلبوس: بس کن. خواهش می کنم.
کریگ با عجله و در حالی که سرشار از انرژی است وارد صحنه می شود.
کریگ بوکر پسر: اسکورپیوس؟ آلبوس؟ همه دارن دنبالتون میگردن...
آلبوس: کریگ. فرار کن. برو کمک بیار!
کریگ بوکر پسر: چه خبر شده؟
دلفی: آوادا کداورا!
دلفی پرتوی سبز را از چوب دستیش به آن سوی صحنه می فرستد... کریگ بر اثر آن به عقب پرتاب می شود... و بلافاصله کشته می شود.
سکوتی حاکم می شود. سکوتی که گویی مدتی طولانی برقرار می ماند.
متوجه نیستین؟ این کارهایی که می کنیم بازی بچگونه نیست. من تو رو زنده لازم دارم، ولی دوست هات رو نه.
آلبوس و اسکورپیوس به جسد کریگ نگاه می کنند... ذهنشان در آشوب و عذاب است.
مدت ها وقت صرف کردم تا بتونم نقطه ضعفت رو پیدا کنم، آلبوس پاتر. فکر می کردم غروره. فکر می کردم نیاز به ثابت کردن خودت به پدرته، ولی بعد متوجه شدم که نقطه ضعف تو هم مثل نقطه ضعف پدرته: دوستی. هر کاری رو که میگم مو به مو انجام میدی، وگرنه اسکورپیوس می میره، درست همونطور که این اضافه مُرد.
به هر دوی آنها نگاه می کند.
ولدمورت برمیگرده و شومسار در کنار اون فرمانروایی می کنه. درست همون طور که پیشگویی شده. «هنگامی که اضافه ها نجات یابند، هنگامی که زمان برگردانده شود، هنگامی که فرزندان ناپیدا پدرانشان را به قتل رسانند: آن زمان لرد سیاه باز خواهد گشت.»
او لبخند میزند. اسکورپیوس را بی رحمانه به سمت خود می کشاند.
سدریک اون شخص اضافه است، و آلبوس...
آلبوس را بی رحمانه به سمت خود می کشد.
... اون فرزند ناپیدا که با دستکاری زمان، پدرش رو میکشه و در نتیجه لرد سیاه برمیگرده.
زمان برگردان شروع به چرخیدن می کند. دلفی دست های آن ها را میکشد و روی آن می گذارد.
حالا!
و لحظه ای پرتو درخشانی همه جا را فرا می گیرد. صداها درهم می شکنند.
و زمان از حرکت می ایستد. و سپس تغییر جهت می دهد، کمی تأمل می کند، و شروع به حرکت به سمت عقب میکند، در ابتدا سرعت کمی دارد...
و سپس شتاب می گیرد.
و بعد صدای مکشی به گوش میرسد. و یک صدای بلند.