● اثر جی. کی. رولینگ
جک ثورن
جان تیفانی
•بخش چهارم:
رویا، کلبه ی روی صخره
صدای ضربه ی بزرگی شنیده می شود. به دنبال آن صدای بلندِ شکستن به گوش می رسد. دادلی دورسلی، خاله پتونیا و عمو ورنون پشت یک تخت مخفی شده اند.
دادلی دورسلی: مامان، از این وضعیت خوشم نمیاد.
خاله پتونیا: میدونستم اینجا اومدنمون کار اشتباهیه. ورنون، ورنون. دیگه الآن جایی نیست که بتونیم مخفی بشیم. حتی تا فانوس دریایی هم کلی راهه!
صدای ضربه ی بزرگ دیگری شنیده می شود.
عمو ورنون: تحمل داشته باش. تحمل داشته باش. هر چی که باشه، نمیتونه داخل اینجا بشه.
خاله پتونیا: ما رو طلسم کردن! این پسره ما رو طلسم کرده! اون طلسم مون کرده! (به هری جوان نگاه می کند.) همه ی اینا تقصیر توئه. برگرد به لونه ت.
به محض اینکه عمو ورنون تفنگ خود را به دست میگیرد، هری جوان به سرعت و با نگرانی خود را کنار میکشد.
عمو ورنون: هر کی که هستی، بهت اخطار میکنم – من مسلح ام.
صدای شکستن بسیار بلندی به گوش می رسد. و در از پاشنه کنده می شود. هاگرید در وسط چارچوب در ایستاده و به همه ی آنها نگاهی می اندازد.
هاگرید: نمی تونستین یه فنجون چایی واسمون درست کنین؟ همچین سفر راحتی نداشتم.
دادلی دورسلی: اینو نگاه.
عمو ورنون: بیا عقب. بیا عقب. بیا پشت من، پتونیا. بیا پشت من، دادلی. الآن این اسکرامانگا رو می فرستم دنبال کارش.
هاگرید: اسکارا-چی چی؟
هاگرید اسلحه ی عمو ورنون رو بلند می کند.
خیلی وقته از این چیزا ندیده بودم.
انتهای اسلحه را می پیچاند و آن را گره میزند.
حالا درست شد.
بعد حواسش با دیدن هری جوان پرت می شود.
هری پاتر.
هری جوان: سلام.
هاگرید: آخرین باری که دیدمت فقط یه بچه ی کوچولو بودی. وای، خیلی شبیه بابات شدی، ولی چشمات به مادرت رفته.
هری جوان: تو پدر و مادرم رو می شناختی؟
هاگرید: ادبم کجا رفته؟ تولدت حسابی مبارک. یه چیزی هم واست آوردم. البته فکر کنم یه جا روش نشسته باشم، ولی مزه ش خوبه.
از جیب کتش، یک کیک شکلاتی را بیرون می آورد که به وضوح له شده است. روی کیک با خامه ی سبز نوشته شده «تولدت مبارک هری».
هری جوان: تو کی هستی؟
هاگرید: (میخندد) درسته، هنوز خودم رو معرفی نکردم. من روبیوس هاگرید، کلیددار و نگهبان هاگوارتز هستم. (دور و اطراف خود را نگاه می کند.) پس اون چایی چی شد؟ هان؟ اگر باهوش باشین، می فهمین که نباید به کسی که ازتون قویتر هست، نه بگین.
هری جوان: هاگ چی چی؟
هاگرید: هاگوارتز. حتما همه چی رو در مورد هاگوارتز میدونی.
هری جوان: اه- نه متأسفانه.
هاگرید: متأسفی؟ اونا هستن که باید متأسف باشن! میدونستم نامه ها دستت نمیرسه ولی دیگه فکرش هم نمی کردم که چیزی در مورد هاگوارتز ندونی، دیگه واقعاً شورش رو درآوردن. تا حالا برای خودت سوال نشده بود که پدر و مادرت این چیزها رو از کجا یاد گرفتن؟
هری جوان: چی رو یاد گرفتن؟
هاگرید نگاهی به عمو ورنون و بعد هم به هری جوان می اندازد.
هاگرید: هری... تو یه جادوگری... تو باعث تغییر همه چیز شدی. تو معروف ترین جادوگر تو کل دنیایی.
سپس، درست از پشت اتاق، صدای زمزمه ای شنیده می شود.
صدایی که مشخص است متعلق به کیست. صدای ولدمورت...
هـــــــری پاتـــــــر.
خانه ی هری و جینی پاتر، اتاق خواب
هری ناگهان بیدار می شود. در تاریکی شب نفس نفس میزند.
لحظه ای صبر می کند. خود را آرام می کند. و بعد ناگهان درد شدیدی را در پیشانی اش احساس می کند. زخم پیشانی اش. در اطرافش، جادوی سیاه در تکاپو است.
جینی: هری...
هری: چیزی نیست. تو بخواب.
جینی: لوموس.
اتاق با نور چوب دستی اش روشن می شود. هری به او نگاه می کند.
کابوس دیدی؟
هری: آره.
جینی: درباره ی چی؟
هری: دورسلی ها... خب، اولش اونا بودن... بعد چیز دیگه ای شد.
مکث می کند. جینی به او نگاه می کند... سعی میکند حالت چهره اش را بخواند.
جینی: معجون خواب آور میخوای؟
هری: نه. حالم خوبه. تو بخواب.
جینی: به نظر نمیاد حالت خوب باشه.
هری چیزی نمی گوید.
(اضطرابِ هری را میبیند) حتماً برات سخت بوده... بعد از اون سر و صدایی که ایموس دیگوری راه انداخت.
هری: با عصبانیتش میتونم کنار بیام، ولی اینکه حرفش حقه برام سخت تره. ایموس به خاطر من پسرش رو از دست داد...
جینی: به نظرم این حرف، انصاف در حق خودت نیست...
هری: ... و هیچ چیزی هم نمیتونم بگم... به هیچکس نمیتونم چیزی بگم... البته، مگر اینکه حرف اشتباهی باشه...
جینی میداند منظور هری چه چیزی – یا در واقع چه کسی – است.
جینی: پس به خاطر همینه که ناراحتی؟ شب قبل از هاگوارتز، اگه آدم نخواد بره، هیچوقت شب خوبی نیست. دادن اون پتو به آل، تلاش خوبی بود.
هری: از اونجا به بعدش خیلی بد پیش رفت. حرف های بدی زدم، جینی...
جینی: شنیدم.
هری: و با این حال باهام حرف میزنی؟
جینی: چون میدونم وقتش که برسه بهش میگی که متأسفی. اینکه منظوری نداشتی. اینکه چیزی که گفتی... حرف های دلت رو پنهان کرد. میتونی باهاش روراست باشی، هری... اون فقط همین رو میخواد.
هری: فقط ای کاش اون بیشتر مثل جیمز یا لیلی بود.
جینی: (با لحنی خشک) نه دیگه، این قدر هم روراست نباش.
هری: نه، نمیخوام حتی یه ذره از وجودش عوض بشه... ولی میتونم اون دو تا رو درک کنم و...
جینی: آلبوس متفاوته و مگه این چیز خوبی نیست؟ و میدونی که وقتی نقاب هری پاترت رو به چهره داری، میتونه تشخیص بده. اون میخواد شخصیت واقعی ات رو ببینه.
هری: «حقیقت هم زیباست و هم وحشتناکه و برای همین وقتی آدم باهاش سر و کار داره باید خیلی احتیاط کنه.»
جینی با تعجب به او نگاه می کند.
دامبلدور اینو بهم گفت.
جینی: گفتن این جمله به یه بچه، خیلی عجیبه.
هری: مگر اینکه معتقد باشی اون بچه باید برای نجات دنیا بمیره.
هری دوباره نفسش بند آمد... و تمام تلاشش را می کند تا به پیشانی اش دست نزند.
جینی: هری. چی شده؟
هری: چیزی نیست. من خوبم. می فهمم چی میگی. سعی میکنم بیشتر...
جینی: زخمت درد میکنه؟
هری: نه. نه. حالم خوبه. خب دیگه، نور چوب دستی ت رو خاموش کن تا یه کم بخوابیم.
جینی: هری. از آخرین باری که زخمت درد گرفت چقدر گذشته؟
هری رویش را به سمت جینی برمی گرداند، قیافه اش گویای همه چیز است.
هری: ۲۲ سال.
قطار سریع السیر هاگوارتز
آلبوس به سرعت در امتداد راهروی قطار پیش میرود.
رُز: آلبوس، دنبالت می گشتم...
آلبوس: من؟ چرا؟
رُز نمیداند چگونه جمله ای که می خواهد بگوید را جفت و جور کند.
رُز: آلبوس، اولای شروع سال چهارمه، و همینطور اولای شروع یه سال جدید برای ما. میخوام دوباره باهم دوست بشیم.
آلبوس: ما هیچوقت باهم دوست نبودیم.
رُز: اینطوری نگو! وقتی شیش سالم بود تو بهترین دوستم بودی!
آلبوس: این قضیه مال خیلی وقت پیش بود.
سعی می کند برود. رُز او را به داخل کوپه خالی میکشد.
رُز: شایعات رو شنیدی؟ چند روز پیش وزارتخونه شبیخون بزرگی زده. ظاهراً بابات به طرز شجاعت به خرج داده.
آلبوس: چطوری تو همیشه در مورد این چیزها میدونی و من نمیدونم؟
رُز: ظاهراً اون – جادوگری که بهش شبیخون زدن – تئودور نات، فکرکنم – کلی وسایل دست ساز داشته که از قضا ناقض قوانین هم بودن و گُل سرسبد اون وسایل... یه زمان برگردان غیرقانونی بوده. اونم از نوع کاملاً پیشرفته ش.
آلبوس به رُز نگاه می کند، حالا کم کم همه چیز دارد با عقل جور در می آید.
آلبوس: یه زمان برگردان؟ بابا یه زمان برگردان پیدا کرده؟
رُز: هیس! آره. میدونم. عالیه، مگه نه؟
آلبوس: مطمئنی؟
رُز: کاملاً.
آلبوس: حالا دیگه باید برم اسکورپیوس رو پیدا کنم.
آلبوس در امتداد راهروی قطار حرکت می کند. رُز دنبالش می کند، هنوز مصمم است حرف مورد نظرش را بزند.
رُز: آلبوس!
آلبوس قاطعانه و به سرعت بر می گردد.
آلبوس: کی بهت گفته که باید با من حرف بزنی؟
رُز: (به ناچار) خیلی خُب، شاید مامانت به بابام نامه داده باشه ولی این کارش فقط بخاطر این بوده که نگرانت بوده. و من فقط فکر کردم -
آلبوس: تنهام بذار، رُز.
اسکورپیوس در کوپه ی همیشگی اش می نشیند. آلبوس اول وارد می شود، رُز هنوز در حال دنبال کردن او است.
اسکورپیوس: آلبوس! اوه، سلام، رُز، چه بویی میدی؟
رُز: چه بویی میدم؟
اسکورپیوس: نه، منظورم این بود که چه بوی خوبی میدی، انگار بوی مخلوطی از گل های تازه و نونِ – تازه میدی.
رُز: آلبوس، من اینجام، خیلی خُب؟ اگه بهم احتیاج داشتی.
اسکورپیوس: منظورم، نون خوشمزه، نون خوب، نون... بوی نون مگه چشه؟
رُز در حالی که دارد سرش را تکان میدهد، میرود.
رُز: بوی نون مگه چشه!
آلبوس: همه جا رو دنبالت گشتم...
اسکورپیوس: و حالا پیدام کردی. دالی! به سختی داشتم مخفی می شدم. میدونی که دوست دارم اول از همه سوار قطار بشم. زُل زدن های مردم رو از خودم دور کنم. فریادهاشون رو. نوشتن «پسر لُرد ولدمورت» روی چمدونم رو. این یکی هیچوقت تموم نمیشه. رُز واقعاً از من خوشش نمیاد، مگه نه؟
آلبوس دوستش را محکم در آغوش می گیرد. لحظه ای به همین حال می مانند. اسکورپیوس از این کار متعجب شده است.
خیلی خب. سلام. آم. قبلاً هم همدیگه رو بغل کردیم؟ اشکالی نداره اینکارو بکنیم؟
هر دو به طور ناشیانه ای یکدیگر را رها می کنند.
آلبوس: فقط یه بیست چهار ساعتی رو گذروندم که بگی نگی مرموز بود.
اسکورپیوس: مگه چه اتفاقی تو اون بیست چهار ساعت افتاد؟
آلبوس: بعداً بهت میگم. باید از این قطار پیاده بشیم.
صدای سوت قطار می آید. قطار شروع به حرکت می کند.
اسکورپیوس: دیگه دیر شده! قطار داره حرکت میکنه. سلام هاگوارتز!
آلبوس: پس باید از قطار در حال حرکت پیاده بشیم.
ساحره فروشنده: چیزی از چرخ دستی میخواین، عزیزانم؟
آلبوس پنجره ای را باز می کند و از آن بیرون میرود.
ساحره فروشنده: پیراشکی کدو تنبل؟ کیک پاتیلی؟
اسکورپیوس: آلبوس سوروس پاتر، این طرز نگاه عجیبت رو میشناسم.
آلبوس: سؤال اول. در مورد مسابقه سه جادوگر چی میدونی؟
اسکورپیوس: (خوشحال) اوووه، یه آزمایشه! سه تا مدرسه، سه تا جادوگر انتخاب میکنن تا تو سه مرحله سر یه جام باهم مسابقه بدن. ربطش چیه؟
آلبوس: یه گیک در نوع خود بی نظیری، میدونستی؟
اسکورپیوس: آره.
آلبوس: سؤال دوم. چرا مسابقه ی سه جادوگر ۲۰ سال تمومه که دیگه برگزار نشده؟
اسکورپیوس: آخرین مسابقه که بابای تو و یه پسر که اسمش سدریک دیگوری بود هم توش بودن – اونا تصمیم گرفتن که باهم پیروز بشن ولی جام یه رمزتاز بود – و اونا رفتن پیش ولدمورت. سدریک کُشته شد. اونا هم دیگه بعدش بلافاصله مسابقه رو لغو کردن.
آلبوس: خوبه. سؤال سوم. سدریک لازم بود کُشته بشه؟ یه سؤال ساده، یه جواب ساده: نه، ولدمورت گفت «اون یکی اضافه ست، بکشش». اضافه. اون فقط بخاطر اینکه همراه پدرم بود و پدرم نتونست جونش رو نجات بده کُشته شد – ما میتونیم. یه اتفاق اشتباهی قبلاً افتاده و ما قراره اون اتفاق اشتباه رو درست کنیم. قراره از یه زمان برگردان استفاده کنیم. قراره سدریک دیگوری رو برش گردونیم.
اسکورپیوس: آلبوس، بنا به دلایلی که واضح هستن، من زیاد طرفدار زمان برگردان ها نیستم.
آلبوس: وقتی ایموس دیگوری سراغ زمان برگردان رو گرفت پدرم حتی منکر این شد که اصلاً همچین چیزهایی وجود دارن. اون به یه پیرمرد که فقط میخواست پسرش رو برگردونه دروغ گفت – کسی که عاشق پسرش بود. و اون بهش دروغ گفت چون براش مهم نبود – چون براش مهم نیست. همه دائم در مورد کارهای شجاعانه ای که بابا انجام داد صحبت میکنن. ولی اون یه سری اشتباهات هم انجام داده. در واقع، یه سری اشتباهات بزرگ. میخوام یکی از اون اشتباهات رو درست کنم. میخوام سدریک رو نجات بدیم.
اسکورپیوس: خیلی خب، به نظر میاد هر چی که عقلتو سر جاش نگه داشته بوده، دیگه از بین رفته.
آلبوس: من قراره این کار رو انجام بدم، اسکورپیوس. لازمه این کار رو انجام بدم. و تو هم خوب میدونی که این کار رو میکنم. اگه باهام نیای کاملاً گند میزنم. بجنب.
پوزخند میزند. و سپس خود را از پنجره بالا میکشد و ناپدید می شود. اسکورپیوس لحظه ای درنگ می کند. چهره اش را در هم می کند. و سپس خود را از پنجره بالا میکشد و مانند آلبوس ناپدید می شود.
سقف قطار سریع السیر هاگوارتز
باد از هر سویی صفیر میکشد و نیز بی امان و شدید است.
اسکورپیوس: خب، حالا روی سقف یه قطاریم، سریعه، ترسناکه، خیلی خوش گذشت، حس میکنم خیلی چیزها درباره ی خودم فهمیدم، یه چیزی هم درباره ی تو فهمیدم، ولی...
آلبوس: اون طور که محاسبه کردم، به زودی به پل رودخونه میرسیم و بعد کافیه مسیر کوتاهی رو پیاده بریم تا به خونه ی سالمندان جادوگر و ساحره ی سنت آزوالد برسیم...
اسکورپیوس: به چی؟ به کجا؟ ببین، منم مثل تو هیجان زده ام که برای اولین بار کله شقی میکنم... هورا... سقف قطار... حال میده... ولی الآن... ای داد بیداد.
اسکورپیوس چیزی را می بیند که به مذاقش خوش نمی آید.
آلبوس: اگه افسونه ضربه گیرمون کار نکنه، آب رودخونه جایگزین احتیاطی خیلی مفیدیه.
اسکورپیوس: آلبوس. ساحره ی فروشنده.
آلبوس: میخوای برای سفرمون خوراکی بخری؟
اسکورپیوس: نه. آلبوس. ساحره ی فروشنده داره میاد طرفمون.
آلبوس: نه، ممکن نیست، ما که روی سقف قطار...
اسکورپیوس نگاه آلبوس را به جهت درست سوق میدهد، و حالا او می تواند ساحره ی فروشنده را ببیند که در حالی که چرخ دستی را هل میدهد، با آرامش و خونسردی نزدیک می شود.
ساحره ی فروشنده: چیزی از چرخ دستی نمیخواین، عزیزانم؟ پیراشکی کدوتنبل؟ قورباغه ی شکلاتی؟ کیک پاتیلی؟
آلبوس: اوه.
ساحره ی فروشنده: مردم چیز زیادی راجع به من نمیدونن. کیک های پاتیلی منو میخرن... ولی هیچوقت واقعاً به من توجه نمیکنن. یادم نمیاد آخرین بار کِی بود که کسی اسمم رو پرسید.
آلبوس: اسمت چیه؟
ساحره ی فروشنده: یادم رفته. تنها چیزی که میتونم بهتون بگم اینه که زمانی که قطار سریع السیر هاگوارتز برای اولین بار راه اندازی شد... خودِ خانم آتلاین گمبول این کار رو بهم پیشنهاد داد...
اسکورپیوس: این اتفاق که مربوط به... 190 سال پیشه. یعنی 190 ساله که مشغول این کاری؟
ساحره ی فروشنده: با این دست ها بیش از شش میلیون پیراشکی کدوتنبل ساختم. دیگه تو این کار وارد شدم. اما چیزی که مردم درباره ی پیراشکی های کدوتنبلم متوجه نشدن اینه که چه راحت تبدیل به چیز دیگه ای میشن...
او یک پیراشکی کدوتنبل را برمیدارد. مانند یک نارنجک آن را پرتاب می کند. پیراشکی منفجر می شود.
و باورتون نمیشه با شکلات های قورباغه ایم چی کار میتونم بکنم. هیچوقت... هرگز... نذاشتم کسی قبل از رسیدن به مقصد، از این قطار پیاده بشه. بعضی ها سعی کردن... سیریوس بلک و رفقاش، فرد و جورج ویزلی. هیچ کدوم موفق نشدن. چون این قطار... دوست نداره کسی ازش پیاده بشه...
دستان ساحره ی فروشنده تغییرشکل داده و به میخ هایی بسیار تیز تبدیل شد. ساحره لبخند میزند.
پس لطفاً برگردین و بقیه ی سفر جای خودتون بشینین.
آلبوس: حق با تو بود، اسکورپیوس. این قطار جادوییه.
اسکورپیوس: در این لحظه ی به خصوص از زمان، اصلاً خوش ندارم که حق با منه.
آلبوس: ولی منم درست گفتم... در مورد پل رودخونه... اون پایین آبه، وقتشه افسون ضربه گیر رو امتحان کنیم.
اسکورپیوس: آلبوس، این فکر بدیه.
آلبوس: واقعاً؟ (لحظه ای تردید می کند، سپس متوجه میشود که زمان تردید گذشته است.) دیگه خیلی دیر شده. سه. دو. یک. مولر.
این ورد را در حالی که می پرد زیر لب می گوید.
اسکورپیوس: آلبوس... آلبوس...
با درماندگی دوستش را نگاه می کند که پایین می افتد. به ساحره ی فروشنده نگاه می کند که در حال نزدیک شدن است. موهای ساحره ژولیده است. میخ های دستش فوق العاده تیز هستند.
خب، با اینکه قیافه ات خیلی بامزه شده، من باید دنبال دوستم برم.
بینی اش را با دست می گیرد، به دنبال آلبوس می پرد و در همین حال ورد را زیر لب می گوید.
مولر!
وزارت جادو، اتاق جلسه ی بزرگ
سیل عظیمی از جادوگران و ساحران صحنه را فرا گرفته است. آنها درست مانند تمام جادوگران واقعی مدام وراجی و پچ پچ می کنند. در میان آنها، جینی، دراکو و رون هستند. بالاتر از آنان هرماینی و هری روی سکویی قرار دارند.
هرماینی: نظمو رعایت کنید. نظمو رعایت کنید. باید حتماً طلسم سکوت اجرا کنم؟ (او با چوب دستی خود جمعیت را وادار به سکوت میکند.) خوبه. به این جلسه ی عمومی فوق العاده خوش اومدین. خیلی خوشحالم که چنین جمعیت زیادی تونستن شرکت کنند. سال های زیادیه که دنیای جادوگری در صلح به سر میبره. از روزی که ولدمورت رو در جنگ هاگوارتز شکست دادیم ۲۲ سال میگذره و در کمال خوشحالی باید بگم نسل جدیدی در حال رشد هستند که ستیز زیادی رو تجربه نکرده اند. تا به امروز. هری.
هری: چند ماهی میشه که هم پیمانان ولدمورت در حال جنب و جوش هستند. غول های غارنشینی رو دنبال کردیم که از میان اروپا می گذشتن، غول هایی که یاد گرفتن از دریا گذر کنن و گرگینه هایی که... خب متأسفانه باید بگم چند هفته پیش ردشون رو گم کردیم. نمیدونیم دارن کجا میرن و کی برای نقل مکان تشویقشون کرده، ولی اطلاع پیدا کردیم که در حال حرکت هستند و نگرانیم که معنی این عمل چی میتونه باشه. به همین خاطر از شما می پرسیم... اگر کسی چیزی دیده یا چیزی حس کرده، چوب دستیش رو بالا ببره. حرف های همه رو می شنویم. پروفسور مک گوناگل... ممنونم.
پروفسور مک گوناگل: وقتی از تعطیلات تابستان برگشتیم، به نظر می رسید به انبارهای معجون مون دستبرد زده شده، ولی مقدار زیادی از وسایل گم نشده؛ کمی پوست مار درختی آفریقایی و چند تا مگس بال توری. چیزی از بخش ممنوعه برده نشده. احتمالاً کار بدعنق بوده.
هرماینی: ممنونم، پروفسور. بررسی خواهیم کرد. (به اطراف اتاق نگاه می کند.) کس دیگه ای نیست؟ خیلی خب، خبر مهمتر اینکه - از زمانی که ولدمورت مرده چنین چیزی سابقه نداشته - زخم هری دوباره درد میکنه.
دراکو: ولدمورت مرده. ولدمورت از دنیا رفته.
هرماینی: درسته، دراکو. ولدمورت مرده، ولی تمام این اتفاقات باعث میشن که فکر کنیم امکان داره که ولدمورت یا بخشی ازش برگشته باشه.
این حرف او باعث واکنش حاضرین می شود.
هری: کار دشواریه، ولی باید این سؤال رو بپرسیم تا مطمئن بشیم. اونایی که علامت شوم دارن... چیزی حس کردین؟ حتی یه سوزش جزئی؟
دراکو: دوباره میخواین علیه کسایی که علامت شوم دارن پیش داوری کنین، پاتر؟
هرماینی: نه، دراکو. هری فقط داره سعی میکنه...
دراکو: میدونی قضیه چیه؟ هری فقط میخواد عکسش دوباره توی روزنامه ها چاپ بشه. پیام امروز هر سال یک بار از برگشتن ولدمورت شایعه پراکنی میکنه...
هری: هیچکدوم از اون شایعات گفته ی من نبوده.
دراکو: جداً؟ مگه همسرت ویراستار روزنامه ی پیام امروز نیست؟
جینی با عصبانیت قدمی به سوی او برمیدارد.
جینی: صفحات ورزشی!
هرماینی: دراکو، هری این مسئله رو به اطلاع وزارتخونه رسوند. و من... به عنوان وزیر سحر و جادو...
دراکو: یک رأی که صرفاً به خاطر اینکه دوستش هستی به دست آوردی.
رون به سمت دراکو حمله ور شده و توسط جینی متوقف می شود.
رون: هوس کردی از من تو دهنی بخوری؟
دراکو: قبول کن - شهرت اون روی شماها هم تأثیر میذاره. برای اینکه کاری کنین اسم پاتر دوباره توی دهن همه بیفته چه کاری بهتر از اینکه (ادای هری را در می آورد) «زخمم درد میکنه، زخمم درد میکنه» خودتون میدونین معنی این حرف چیه... که شایعه پراکن ها دوباره فرصت پیدا میکنن تا پسرم رو با این شایعات مسخره درباره ی اصل و نسبش بدنام کنن.
هری: دراکو، هیچکس نمیگه این قضایا ربطی به اسکورپیوس داره...
دراکو: به نظر من یکی که این جلسه ریاکاریه. من میرم.
او از صحنه بیرون میرود و بقیه هم به دنبال او متفرق می شوند.
هرماینی: نه، این راهش نیست... برگردین. ما به یه استراتژی نیاز داریم.