مطلب ارسالی کاربران
☘کفش های قرمز☘
● اثر هانس کریستین آندرسن
• بخش پایانی:
کارن دیگر نمی دانست چکار کند. یک هفته تمام اشک می ریخت و غمگین بود. اما وقتی که روز یکشنبه، زمان مراسم دعا فرا رسید پیش خود گفت:《حالا من به اندازه کافی عذاب کشیده ام، فکر می کنم که دیگر خوب و پاک شده ام.》بعد به سمت کلیسا روانه شد و از قبرستان که به کلیسا منتهی می شد، گذشت. در همین موقع باز هم کفشهای قرمز را دید که جلوی او در حال رقصیدن بودند. کارن وحشت زده فرار کرد و برگشت. او فهمید که باید از صمیم قلب از گناهان خود توبه کند. برای همین به سمت باغ کلیسا رفت و از راهبه ها خواست که به او اجازه دهند آنجا بماند. سپس پوششی روی سر خود گذاشت و خود را در یک اتاق حبس کرد. خانم کشیش که شرح زندگی کارن را شنیده بود، بسیار متاثر شد و او را پذیرفت.
کارن هر شب کتاب مقدس می خواند و دعا می کرد. او تصمیم گرفت هیچوقت لباس پر زرق و برق نپوشد و از صمیم قلب از گناهان خود توبه کند.
یکشنبه بعد همه کشیش ها و راهبه ها باید به کلیسا می رفتند. آنها موقع رفتن از کارن سوال کردند که آیا میخواهد که همراهشان برود؟ ولی کارن قبول نکرد.او بسیار غصه دار بود. چشمهایش پر از اشک بود و همواره گریه می کرد. او در اتاقک خود ماند. اتاق او بسیار کوچک بود و در آن فقط یک تخت و یک صندلی وجود داشت. کارن باز هم نشست و دعا کرد و از خدا طلب بخشایش کرد و با التماس به درگاه خدا گفت:《خدایا کمکم کن؛ به من آرامش ببخش و توبه مرا قبول کن. 》
در این لحظه نور زیادی از پنجره اتاق کارن تابید. او خیلی تعجب کرد، چون هیچوقت نور خورشید از آن پنجره به درون نمی تابید. سپس در میان شعاع های نور، کارن همان فرشته خدا را دید که با لباس سفیدی چون برف ایستاده بود. ولی این بار در دست او شمشیر بُرَّنده نبود، بلکه شاخه سبزی بود که روی آن پر از گل های سرخ بود.
فرشته به طرف کارن آمد و او را روی شاخه سبز نشاند. فرشته با تانی دستش را به دیوار اتاق گرفت که به ناگهان دیوار گشوده شد. اُرگ داخل کلیسا در حال نواختن بود.
کارن مشاهده کرد که تصاویر افراد قدیس که بر دیوارهای کلیسا نصب بودند، به اون می نگرند و برایش دست تکان می دهند و همگی به او تبریک می گویند. کارن بر روی یکی از صندلی های تمیز ردیف جلوی سالن کلیسا نشست و شروع به خواندن سرودهای مذهبی از کتاب مقدس نمود. مردمانی که در کلیسا بودند، محو حالت روحانی کارن شده بودند. آن ها مداوم در حال رفت و آمد از سالن کلیسا به سمت اتاق تنگ و تاریک کارن بودند تا از آنچه در آنجا رخ داده بود، آگاه شوند. کارن با سایر اعضای خانواده کشیش بر روی نیمکت های کلیسا نشسته بودند. آنها زمانی که خواندن سرودها به پایان رسید، جملگی سرشان را به علامت دعا برای کارن تکان دادند. آنها گفتند:《کارن، امروز خداوند تو را به حضور پذیرفته و گناهت را بخشیده است.》
کارن در جوابشان گفت:《خداوند مهربان و بخشنده است و به تمام انسان ها نظر لطف دارد.》اُرگ همچنان می نواخت و آوای دسته جمعی و دلنشین بچه ها تمام فضا را پر از عشق و محبت نموده بود. طلیعه جانبخش خورشید از ورای پنجره های کوچک سالن کلیسا به درون می تابید و دقیقا محلی را که کارن نشسته بود، کاملا روشن می ساخت. قلب کارن مملو از گرمای عشق و محبت شده بود. روح او از طریق پرتو آفتاب به پرواز درآمده و به آسمان می رفت. از آن پس، هیچکس از کارن درباره کفش های قرمزش که موجب آن گناهان شده بود، سوال نکرد و او را شماتت ننمود. کارن به راستی از کاری که کرده بود، پشیمان گشته و خداوند نیز او را مشمول رحمات خویش قرار داده و بخشیده بود تا روحش آرامش یابد و بتواند به مردمان نیازمند خدمت کند.
پایان