مطلب ارسالی کاربران
☘کفش های قرمز☘
● اثر هانس کریستین آندرسن
• بخش چهارم:
فرشته خشمگین رو به کارن کرد و گفت:《پس می خواهی برقصی؟خوب برقص. با کفشهای قرمز برقص. تویی که نیایش به درگاه خدا را از یاد بردی و پرستاری و مراقبت کردن از خانم پیر را که آن همه به تو خوبی کرده بود را فراموش کردی. حالا عذابت این است که برقصی. باید آن قدر برقصی که تمام بدنت بدون خون و یخ زده شود. تا جایی که پوست بدنت چروکیده و استخوانهایت بیرون بزنند. برقص که می خواهی برقصی. جلوی منزلها، جلوی بچه های ولگرد، برقص تا به بدنت سنگ بزنند و همه تو را دیوانه صدا کنند و از دیدنت بترسند. تو باید برای همیشه در حال رقص بمانی.》
کارن فریاد زد:《نه، به من رحم کن، من نمی خواهم برقصم.》اما او دیگر نتوانست جواب فرشته را بشنود، چون کفشهای قرمز شروع به رقصیدن کردند و او را به طرف مزرعه بردند.
کفشها او را به سمت گذرگاه های خطرناک می بردند، از معابر پر پیچ و خم می گذشتند و در تمام این مدت، کارن باید می رقصید.
یک روز صبح کارن نزدیک خانه خودش رسید، یعنی همان جایی که خانم پیر در آن زندگی می کرد. از توی خانه صدای سرود مذهبی می آمد. بله، خانم پیر مُرده بود. در این موقع کارن دید که تابوت خانم پیر را که با گلهای قشنگ تزیین شده بود، به سمت قبرستان می برند. او نمی توانست به تابوت نزدیک شود و طلب آمرزش کند. فرشته خدا او را نفرین کرده بود بخاطر اینکه او نیایش به درگاه خدا را از یاد برده بود و از خانم پیر و مهربان پرستاری نکرده بود. او باید می رقصید و این عذابش بود.
در شبی تاریک، کفشهای قرمز رقص کنان او را به سمت گیاهان خاردار بردند. تمام بدن کارن خون آلود شده بود. سپس همینطور که ناچار بود برقصد، به دشت خشکی رسید که در آن تنها یک خانه وجود داشت. کارن آنجا را می شناخت. آن، خانه مردی بود به اسم《تبردار》. او مشهور بود که هر انسان شرور و تبهکاری را می بیند که مزاحم مردم می شود، سرش را با تبر قطع می کند.
وقتی کارن به در خانه تبردار رسید، با انگشتش به شیشه پنجره کوبید و گفت:《خواهش می کنم بیرون بیایید، من نمی توانم داخل خانه شوم، به خاطر اینکه دائماً در حال رقصیدن هستم.》تبردار بیرون آمد و گفت:《مگر تو نمی دانی که من چه کسی هستم؟ من سر انسان های شرور و جانی را قطع می کنم.تبر من لرزه بر اندام آدمها می اندازد.》
کارن گفت:《بله، می دانم. ولی سر مرا قطع نکن، چون می خواهم زنده بمانم و از گناهانم توبه کنم. اما از تو می خواهم که مچ پاهایم را با این کفشهای قرمز قطع کنی تا من آسوده شوم.》سپس برای تبردار از گناهانش گفت و سرگذشتش را تعریف کرد.
تبردار قبول کرد و با تبرش مچ پاهای کارن را قطع کرد ولی در مقابل چشمان حیرت زده ی آنها، کفشهای قرمز به همراه مچ پاهای قطع شده همچنان می رقصیدند و در دشت خشک می رفتند، تا بالاخره در جنگل انبوه و تاریک از نظر محو شدند.
سپس تبردار برای کارن پاهای چوبی درست کرد و دو عصای زیر بغل هم به او داد و بعد به او یک سرود مذهبی یاد داد که گناهکاران معمولا برای توبه می خوانند. کارن از تبردار تشکر کرد، به خاطر اینکه او با تبرش مچ های رقصنده اش را قطع کرده بود و اکنون او می توانست راحت باشد.بعد، از دشت خشک و از میان جنگل گذشت تا به یک کلیسا رسید. در این وقت پیش خود گفت:《حالا من عذاب گناهانم را کشیده ام. می خواهم به کلیسا بروم تا مردم مرا ببینند.》بعد به طرف درِ کلیسا رفت. اما وقتی آنجا رسید کفشهای قرمز را دید که در جلویش می رقصیدند.بسیار هراسناک شد و برگشت.