مطلب ارسالی کاربران
☘کفش های قرمز☘
● اثر هانس کریستین آندرسن
• بخش سوم:
خانم پیر که باز هم متوجه کفشهای قرمز نشده بود، به سرباز پیر پولی داد و به همراه کارن وارد کلیسا شدند. همه کسانی که توی کلیسا بودند به کفشهای قرمز کارن نگاه میکردند. موقعی که کارن در جلوی محراب زانو زد و جام طلایی متبرک را جلوی دهانش قرار داد، اصلا به مراسم دعای مذهبی و نیایش به درگاه خدا فکر نمی کرد. بلکه فقط و فقط به کفشهای قرمزش فکر میکرد. کارن حتی توی جام متبرک، تصویر کفشهای قرمزش را می دید که شناور بودند. او سرود مذهبی را فراموش کرد و همچنین دعای ویژه ای را که مخصوص نیایش بود، از یاد برد.
بدین گونه مراسم دعا در کلیسا به پایان رسید. همه مردم از کلیسا خارج شدند.خانم پیر سوار کالسکه شده بود. کارن پایش را بلند کرد تا سوار کالسکه شود. اما در همان موقع، آن سرباز پیر ریش قرمز که جلوی در کلیسا ایستاده بود گفت:《ببین چه کفشهای قشنگی! اینها برای سالن رقص مناسب است.》وقتی کارن این حرف را شنید پاهایش بی اختیار شروع به رقصیدن کردند. در واقع این کفشها بودند که پاهای کارن را وادار به رقص می کردند. کارن نمی توانست جلوی خودش را بگیرد. همینطور در مقابل کلیسا می رقصید.
کالسکه چی به زحمت توانست به کارن کمک کند تا سوار کالسکه شود اما پاهای او توی کالسکه هم در حال رقصیدن و تکان خوردن بودند. کارن بدون آنکه بتواند پاهایش را کنترل کند، با هر حرکتی به خانم پیر لگد می زد. بالاخره کفشهای قرمز را از پای کارن درآوردند و او توانست آرامش پیدا کند.
وقتی به خانه رسیدند، خانم پیر کفشها را در یک کمد انداخت و به کارن گفت که دیگر نباید آنها را هنگام مراسم دعا بپوشد. اما کارن توجهی به این حرف نکرد. او به کفشهای قرمز خیره مانده بود.
مدتی گذشت. خانم پیر بیمار شده بود. پزشک معالج گفت:《او زیاد نمی تواند زنده بماند و به پرستاری و مراقبت بیشتری احتیاج دارد.》این کارن بود که باید از خانم پیر مراقبت می کرد. کسی که او را از کودکی بزرگ کرده و مثل مادر او به حساب می آمد. کارن به خانم پیر که به مراقبت و پرستاری احتیاج داشت نگاه کرد. سپس به فکر کفشهای قرمزش افتاد. فکر آن کفشها آنقدر ذهنش را به خودش مشغول کرد که دیگر چندان توجهی به بیماری خانم پیر نکرد. تصمیم گرفت تا فرصت هست کفشهای قشنگش را بپوشد و با آن گردش کند. وقتی آنها را می پوشید، احساس غرور می کرد و دلش می خواست همه او را در این حالت ببینند. به همین خاطر به مجلس رقص رفت و در آنجا آنقدر رقصید که به کلی خانم پیر را از یاد برد.
وقتی از مجلس رقص بیرون آمد، می خواست به طرف خانه برود اما کفشها او را مجبور میکردند به سمت دیگری قدم بردارد. او به هر طرفی که میخواست برود، کفشها او را به سمت دیگری می بردند. سرانجام کفشهای قرمز دوباره پاهای او را وادار به رقصیدن کردند و کارن با اینکه بیش از حد خسته شده بود، ولی چاره ای جز رقصیدن نداشت. او همینطور به این طرف و آن طرف میرفت و می رقصید. روی پله ها، در خیابان، در بین دروازه شهر، می رقصید و می رقصید. کفشهای قرمز و رقصنده، او را به سمت جنگل تاریک کشاندند. در آنجا چیزی نورانی در بین درختان دیده می شد. کارن خیال کرد که ماه است ولی آن چهره همان سرباز پیر ریش قرمز بود. او نشسته بود. وقتی کارن به او نزدیک شد، سرباز پیر گفت:《ببین چه کفشهای قرمز قشنگی! مگر از سالن رقص می آیی؟》کارن ترسید. خواست کفشها را از پایش درآورد و آنها را پرت کند ولی کفشها به پایش چسبیده بودند و همینطور می رقصیدند. در مزرعه، در چمنزار، در زیر باران، در هوای آفتابی، روز و شب می رقصیدند. ولی از همه هولناک تر رقصیدن در شب بود.
کفش ها او را به قبرستان بردند و در آنجا رقصیدند. موقعی که کارن از قبرستان خارج شد و به کنار کلیسا رسید، یک فرشته را دید که بالها و لباسی سفید چون برف داشت. فرشته بالهایش را روی زمین باز کرده بود، صورتش جدی و خشن بود و در دستش شمشیر پهن و بُرَّنده داشت که برق می زد.