فوکو در کتاب «مراقبت و تنبیه» این تصور را که در عصر مدرن نظام زندان ها انسانی تر شده است نادرست میداند و بر مناسبات حاکم بر زندان که مورد غفلت واقع شده تاکید میورزد. به عقیده او فضای حاکم بر زندان، کارخانه، مدرسه، تیمارستان و بیمارستان و...مقیاسی از حضور سراسری سلطه و قدرت در جامعه است، قدرت چه در معنای مشروع آن و چه در معنای غیر مشروع. نتیجه این امر، پیدایش ارادهی معطوف به قدرت است و اعمال فرد باید برحسب این رابطه فهمیده شود. شاید با این دیدگاه بتوان به برجسته ترین کار ژاک اودیار پرداخت.
بدون هیچ مقدمه پیچیده ای روایت آغاز میشود. مالک الجبنا که از پدری عربی و مادری فرانسوی به دنیا آمده به دلایل غیر مشخصی که بدان پرداخت نشده به 6 سال زندان بزرگسالان محکوم میشود. او که فهم دقیقی از جامعه و مناسبات زندان ندارد طی سلسله کنش و واکنش هایی سر از یک باند مدیترانه ای درمی آورد؛ مالک اما پا پس نمیکشد و سعی در گریز از چنگ سزار لوچیانی - رهبر باند مافیا با بازی قدرتمند نیلز آرستراپ که حضور او در تک تک سکانس ها با تنش و تعلیق همراه است - دارد اما هر بار مغلوبِ او میشود؛ اودیار در چند سکانس استیصال مالک را نشان میدهد که چگونه در مقابل شرایط سلطه و اصل واقعیتِ فروید ناتوان شده و به ناچار برای حفظ جان خود به خواسته سزار تن میدهد، مالک یک لقمه آماده ای بود که به سرعت قربانی محیط اطرافش شد. با گذر زمان، فرایند قدرت و انظباط، روح و روان و شخصیت و خودآگاهی مالک را بازساخت؛ او در این مکانیسم انقیاد، سرکوب و تبعیت خود را درونی کرد و با جامعه پذیر شدن، در کنار فرانسوی ها هویت یافت هرچند به موازات آن خشم اعراب زندان را هم برانگیخت. مالک به تدریج اعتماد سزار را بدست آورد و آزادی های محدودی کسب کرد. چشم و گوش سزار شدن باعث شد شخصیت اصلی داستان به قامت هنری هیلِ رفقای خوب ماجراجویی های جدیدی را آغاز کند.
یک پیامبر از این حیث که از مسیر کلاسیک هالیوود که ظهور و سقوط یک افسانه جنایی را ترسیم میکند جدا می شود، قابل ستایش است. این که داستان تا اوجگیری یا سقوط تراژیک شخصیت داستان ادامه یابد به فیلمساز بستگی دارد اما در این اثر به غایت هنری، فرمول جدیدی عرضه می شود که به همان اندازه جذاب است.
هنگامی که بزنگاه داستان فرا میرسد، سزار متوجه زوال قدرت خود میشود و به خوبی در مییابد که با کم شدن مدیترانه ای- فرانسوی های اطرافش نمیتواند تا ابد استیلای اقتصادی و گفتمانی خود را بر مالک تحمیل کند. در سوی دیگر اما مالک عضو یک گروه گنگسترِ مسلمان در مارسی شده و بیشتر از قبل خود را جسور و جاه طلب نشان میدهد. او دیگر مثل سابق سرکوب و رابطه پدرسالانه با لوچیانی را بر نمیتابد و در صدد تغییر شرایط به نفع خود است.
نکته مهم یک پیامبر حفظ کردن فاصله خود با شخصیت هایش است. مالک را بخاطر نبوغش تحسین نمیکند، بر سزار خرده ای نمیگیرد اما در عین حال ترحم مخاطبان را هم بر میانگیزد. فیلم قهرمان و ضد قهرمانِ صرف ترسیم نمیکند و شخصیت های لایهمند خود را به دوگانگی پروتاگونیست/آنتاگونیست تقلیل نمی دهد. اودیار از کارگردانان مولفِ بنام به همان سان که به کاراکتر هایش نگاهی اخلاقی ندارد و آنها را مورد قضاوت ارزشی قرار نمیدهد فیلمنامه خود را هم اخلاقی نمیکند. یک پیامبر به دنبال پیام اخلاقی نیست بلکه در فرا متن خود ساختار ها را مورد نقد قرار میدهد و چگونگی جوانه زدن خشونت و تاثیر پذیری فرد از اجتماع را توضیح میدهد.
خطر اسپویل! این بخش از مطلب داستان فیلم را لو می دهد |
«میشاییل هانکه» در گفت و گو با «تاگس اشپیگل» پس از نمایش «روبان سفید» :
فصل قتل ریب صحنههای شگفتانگیزی را در فیلم رقم میزند. این فصل از این جهت شگفتزدهتان میکند که در تاریخ سینما کمتر فیلمی این قدر عریان، خشونت انسانی را به تصویر کشیده است. منظور از به تصویر کشیدن خشونت انسانی، تصویری است که در آن به همهی احوالات انسان، پیش و پس از اعمال خشونت با جزییات و درست پرداخته شود. تصویری که در آن، انسان مثل یک ربات، صرفا ابزار اعمال خشونت در آن نباشد؛ مثل انبوه فیلمهای مبتذل درجه چندم هالیوود. بازی خوب و پر از جزییات «طاهر رحیم» در این فصل- که در چهرهاش، می شود اضطراب و انفعال و ترس و پشیمانی و عذاب وجدان را دید- به نمایش فاجعهبار این وضعیت کمک شایانی میکند. تیغ در دهان مالک باید تبدیل شود به نیشی که قرار است از دهان ماری بیرون آید و گردن ریب را بزند. بازی طاهر رحیم آن قدر خوب است که زجر و عذاب مالک به هنگام تمرین برای پنهان کردن تیغ در دهانش و جراحتهای ناشی از آن کاملا حس میشود. به ویژه وقتی که یکی از این تمرینها و خونریزیها، برش زده میشود به غذا خوردن مالک که میشود فهمید، حس کرد که مالک چه دردی دارد میکشد هنگام غذا خوردن با دهان و زبان زخمی. اینها که جسمانی است. جراحتهای روحی مالک خیلی دردناکتر از این حرفهاست. ترسی که مالک از ارتکاب گناه بدین بزرگی دارد در صحنهی ورودش به سلول ریب کاملا مشاهده و حس میشود. به خاطر همین اضطراب پیش از گناه است که با آن همه تمرین، تیغ، دهان مالک را میبرد و خون از گوشهی لبش جاری میشود. کارگردانی «ژاک اودیار» در ایجاد دلهره، در همان چند لحظهی کوتاه خون جاری شدن از لب مالک، کاملا درست و دقیق از آب در آمده. دکوپاژ و میزانسن این صحنه کاملا منطبق است بر هدف ایجاد تعلیق به هنگام خون جاری شدن از دهان مالک. ریب به خاطر موقعیتی که نسبت مالک دارد، جاری شدن خون از دهان مالک را نمیبیند و از طرفی مخاطب- که نسبت به این قضیه آگاه است- نگران لو رفتن مالک میشود. خود مالک هم کاملا اتفاقی میفهمد که از دهانش خون جاری شده است. مالک مرتکب قتل میشود و دستها و لباسش به خون یک انسان آلوده میشود. لباس سفیدش را که خونی شده درمیآورد که بشوید. آن سفیدی، اما (که نماد جهانی پاکی و معصومیت است) هرگز باز نمیگردد. به همین دلیل است که از این پس ریب را در تک تک لحظات زندگی و خواب و کابوس و بیداری مالک میبینیم. ریب میشود نمایندهی وجدان مالک و هیچ وقت او را رها نمیکند.
منبع این بخش
***
باقی کار های اودیار هم همین درون مایه را به یدک میکشند؛ یعنی اودیار سعی میکند نقش جامعه و محیط (در اینجا مناسبات و نظام زندان) در تولید سوژه های محکوم و بزهکار را نشان دهد، سوژه هایی که هر کدام به دنبال زندگی آرام و بی حاشیه ای بودند ولی در نهایت به افرادی خشن و بی رحم مبدل میشوند. مٌولف بی آنکه به فانتزی های هالیوودی نزدیک شود و روایتش لحنی حماسی یا اخلاقی به خود بگیرد با واقع گراییِ مستندگونهِ خود به خوبی رابطه تنش آمیز دو زندانی را دراماتیزه میکند. همین امر باعث شده یک پیامبر در تاریخ سینمای فرانسه جاودانه باقی بماند.