ی روستای کوهستانی پر از برف
من ی بچه بودم و عاشق این گوسفندم بودم که خیلی بازیگوش بود
وی ی گرگ بود همش شبا صدای زوزه اش میومد و خیلی ترسناک بود
من همش از ترس این گوسفندمو قایم میکردم
ی شب که من حواسم جمع نبود گوسفندم بدون اجازه شب تو کوه رفته بود چرخ بزنه
من دیدم نیستش...
سریع رفتم بالای کوه چه برفی هم بود یعنی بوران
این گرگ با بی رحمی حمله کرد پرید رو گوسفندم ی تیکه از بدنشو پاره کرد
من همونجا بغضم ترکید و فریاد زدم
دنبال گرگه دوییدم
جوری چهرم دگرگون شده بود که وحشت کرد پاش به صخره گیر کرد
گوسفندم که زخمی رو زمین بود دست این گرگه رو گرفت و کشیدش بالا...
باور نکردنی بود این صحنه برای چند لحظه خشکم زد و سرما دستامو بی حس کرده بود
گرگه تعجب کرده بود و بغضم ترکید همونجا بالا سر گوسفند بود که دیگه گوسفنده نفسای آخرش بود
ولی وقتی اشکای گرگه رو دید لبخند زد...
گرگه انقدر رو جنازه این گوسفند گریه کرد که آبی جاری شد که برف رو هم آب میکرد (البته سرما و ادامه برف اجازه نداد)
میخواستم گرگه رو خفه کنم اما دیگه مغزم فرمان نمیداد..
نمیدونستم واقعا نمیفهمیدم چی شد انگار خواب بودم
گوسفنده مرد..
دیگه هیچی مثل سابق نشد روزگار برام تیره و تار شد
اما اون گرگه دیگه آدم خوبی شد و تا آخر عمرش از گوسفند ها محافظت میکرد
آره گوسفند من به من یاد داد به من ی درس بزرگ داد که به جای انتقام جویی که وجود خودمون رو پر از سم میکنیم انقدر درون قوی داشته باشیم که بازم از خودمون لطافت و بزرگی نشون بدیم به طوری که حتی بدترین دشمنمون رو به راه درست هدایت کنیم..
این چیزیه که اون به من یاد داد...
گوسفند ها خیلی بهتر از ما میفهمن
میتونست بذاره گرگه همونجا گناهکار بمیره اما بهش ی فرصت داد تا با شرافت بمیره...