توبه من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من كرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
وتو رفتی و هنوز،
سال ها هست كه در گوش من آرام،آرام
خش خش گام تو تكراركنان
می دهد آزارم
و من اندیشه كنان
غرق این پندارم
كه چرا ، خانه كوچك ما سیب نداشت
....................................
چه انتظار عظیمی نشسته در دل ما
همیشه منتظریم و کسی نمی آید
صفای گمشده آیا
بر این زمین تهی مانده باز می گردد ؟
اگر زمانه به این گونه
ــ پیشرفت این است
مرا به رجعت تا غار
ــ مسکن اجداد
مدد کنید
که امدادتان گرامی باد
همیشه دلهره با من
همیشه بیمی هست
که آن نشانه ی صدق از زمانه برخیزد
و آفتاب صداقت ز شرق بگریزد
همیشه می گفتم:
چقدر مردن خوب است
چقدر مردن
ــ در این زمانه که نیکی
حقیر و مغلوب است ــ
خوب است
اگه موردپسند بود به بقیه بگید........