ی همسایه داشتیم خیلی پولدار بودن
نقاش آورده بودن خونه رو رنگ کنه یارو کارش طول کشید اینا هم شهرستان کار داشتن
به من گفتن تو بیا بالا سرش وایسا دیگه و بهش بگو چیکار کنه
منم اول گفتم نه مسئولیت داره و...
ولی دیگه انقدر اصرار کردن تو رودروایسی قرار گرفتم
خلاصه اینا رفتن و من وایسادم بالا سر یارو گفتش برو رنگ قرمز بخر!
گفتم کی خونشو آخه قرمز میزنه
جواب دادش که اونا گفتن اینجارو قرمز بزنم
وی در ادامه افزود: این رنگ رو ندارم
من گفتم به من چه مربوط آخه
ولی بازم هی پافشاری میکرد و گفت بعدا باهات حساب میکنم
رفتم بیرون هر چی گشتم مغازه ای باز نبود
آخر از تو انباری ی آبرنگ پیدا کردم ببرم بالا
رفتم دیدم در خونه بازه و وسایل خونه نیست!!
گفتم بدبخت شدم و محکم زدم تو سرم
عجیب تر از اون دیوار با رنگ قرمز پوشیده شده بود
من گفتم خدایا من که تازه رفتم قرمز بخرم یارو اصلا قرمز نداشت که..
همینطور استرس داشتم و با خودم فکر میکردم که یهو تلفن زنگ خورد...
رفتم سمت اتاق و با ی جنازه روبرو شدم..