داد میزنم...دست میزنم..لبخند میزنم... ولی همزمان چیزی گلویم را می فشارد...همان چیزی که در تمام طول بازیهایت قلبم را نیش می زد...
همان چیزی که دستم را بر دهانم می فشرد که مبادا صدای شادمانیم غم را بیدار کند...
" یه ترسی از جهان به قدر این جهان
همیشه یه اتلو گیره تو گلوگاه گلو "
به اینجای نوشته که می رسم دیگر از لبخند خبری نیست🖤
ولی امید هست...ایمان هست...فردا هست...
قصه ات زیبا آغاز شد و زیباتر به پایان رسید...
بگو که قصه ی ما نیز زیبا به سرانجام خواهد رسید...
بگو که این بار کلاغ قصه ها به خانه اش می رسد!
" چی میشد دستام با یه دستی تو قصه یکی میشد ؟ "