فک کنم خرداد و تیر ۱۳۷۳ بود
خواهرم سرکار میرفت و برای جام جهانی ی تلویزیون رنگی SONY خرید
برای زمان خودش عالی بود
و ما چقدر خوشحال شدیم
سالها به بابام میگفتم تلویزیون رنگی بخر میگفت ول کن دزد میاد میبره!
یبار انقدر اصرار کردم که ی تلق آبی گرفت گذاشت رو صفحه گفت بیا اینم تلویزیون رنگی!!
گفتم غلط کردم ورش دار همون سیاه و سفید بهتر بود
بگذریم کلی از خواهرم تشکر کردم البته فکر نکنید اون بخاطر من گرفت خودش فوتبالی بود ولی خب به هر حال
منم طرفدار روبرتو باجو بودم بازیا رو با اون تلویزیون میدیدیم خیلی خوب بود
آمریکا میزبان بود و بازیا ۳-۴ شب (صبح) بود بیدار میموندیم تخمه میشکستیم شیر و کیک خوردیم و بازی ها رو تماشا میکردیم (منظور از شیر همان نوشابه است اما گفتم شیر و کیک تا شما شیر و کیک بخورید نوشابه ضرر داره)
ایتالیا رفته بود فینال من خوشحال بودم و برای شروع فینال ثانیه ها رو میشمردم
خانوادم بیرون بودن ولی من از ترس اینکه شاید اتفاقی بیفته دیر برسیم خونه موندم که تا بازی شروع شد ببینم
دیگه ساعت ۱۲ اینا شد و هنوز نیومدن منم خوابم برد و چند ساعت دیگه قرار بود بازی شروع شه
ی صدایی از پله ها میومد!
بیدار شدم گفتم حتما اومدن ولی همه جا تاریک بود و فکر کردم شاید برق رفته
یهو حس کردم تلویزیون بلند شد!
گفتم یا خدا داره پرواز میکنه!!
یدفعه برق اومد دیدم عه این که دزده جوراب زنونه کشیده سرش چون کلا تیپش مشکی بود تو تاریکی مشخص نبود
تا اومدم صدامو درارم تو جیبش چاقو دیدم گرخیدم رفتم زیر پتو!!!
از استرس عرق کردم هی میگفتم یا خدا بازی داره شروع میشه چیکار کنم داره تلویزینو میبره و اگه ببره خواهرم منو میکشه!
اون زمان خونه ها مثل الان نبود که کلی چفت و بست داره همه حیاط دار ساده و یکی ۲ طبقه ای بود که راحت دزد از دیوار میومد بالا
ی ایده به سرم زد!
بدون اینکه پتو رو بزنم کنار بلند شدم و گفتم یوهوهااااااهاا
ی صدای بلندی اومد
انگار دزده وحشت کرد و تلویزیون از دستش افتاد!!
پتو رو از سرم کشیدم دیدم اینکه خواهرمه و تلوزیون هم سرجاشه!
به لکنت افتادم و گفتم دزده خودت بودی نکنه شوهر کردی تلویزیونو داری میبری خونه ی بخت
گفتش من میخواستم تو رو امتحان کنم که...
صداشو قطع کردم گفتم تلویزیون از دستت افتاد؟
گفت مگه دیوونم که بندازمش
گفتم پس صدای چی بود؟!
یدفعه ی دزد گردن کلفت رو دیدیم صورتم یخ شد
خواهرم گفت چرا اینطوری شدی؟
میومدم حرف بزنم صدام در نیومد
یهو یارو گفت دستارو بذارید رو سرتون!
گفتم بابا تویی؟
گفت چی میگی؟!
گفتم خودتی خخخخ
خواهرم گفت صداش مگه نمیبینی فرق داره
گفتم تغییر داده
گفتش دقت کردی صداش شبیه توعه؟!
یدفعه ماسکشو درآورد دیدم اینکه منم!!
واقعا وحشتناک بود انگار جسمم ازم جدا و باهام روبرو شده بود
تا مرز سکته رفتم ولی سکته نکردم چون از مرزش رد نشدم
خواهرم گفت برادر اصلی من اینه تو فقط یک بدل هستی که از بچگی جاشو گرفتی من نمیخواستم مامان بابامون بفهمن تو مردی جات بدل گذاشتم
من که گفتم تو که گفتی من بدل هستم!!
گفت زمانی اصلی بودی ولی بعد مرگ روحت رفت تو جسم این و جسمی که الان داری روح متفاوتی هست
وی در ادامه افزود: این روحه که هرگز نمیمیره پس اصلیه اون هست
اون گفتش چقدر حرف میزنی و ی گلوله تو مغز خواهرم خالی کرد!!!
واقعا انگار خواب میدیدم وحشتناک بود بهش گفتم چرا کشتیش؟!
گفتم من نکشتم ما کشتیمشون!
گفتم ما؟!
گفت آره روحی که در جسم منه زمانی متعلق به تو بوده
یادته چقدر به خواهرت حسادت میکردی؟ با همین کارها روحتو پر از تنفر کردی و این به من به ارث رسید و خواهرتو کشتم حالا نفس بکش!
در چهرم دیگه همه چیز بود و واقعا به مرزی رسیده بودم که هیچی نمیتونستم بگم اصلا ذهنم نمیدونست در این موقعیت باید چیکار کنه
یهو صورتکشو برداشت دیدم اینم که خواهرمه!!!
گفت خخخخخخ ایسگا بود فقط ی ماسک بود!
به سختی گفتم تو مگه من نیستی؟! اصلا تو مگه همین الان نمردی!؟ پس این جنازه چیه به کی شلیک کردی؟!
گفت: اون فقط یک کلون هست!!!
دیگه هیچی نمیخوام بگم... فقط بدونید وقتی ازدواج کرد اون تلویزیونوبا خودش برد