یک روز مثل همیشه ۶ صبح از خواب بیدار شدم آبی به دست و صورتم زدم و بعد صرف صبحونه راهی مدرسه شدم
همش ی احساس عجیبی داشتم نمیدونم یجور دلهره یا چی بگم
احساس میکردم همه چی کمرنگ شده!
ی صداهایی تو گوشم بود
سر صف این افکار ذهنم هی منو تکون میداد بچه ها میگفتن دیوونمون کردی مثل آدم وایسا دیگه
من باز هی تکون میخورم آخر آقای طهماسبی بود ی سیلی محکم زد بهم منم که همیشه آدم مغروری بودم خیلی احساس حقارت کردم آروم اشک از چشمام میچکید
با همون حالت رفتم سرکلاس
و معلم هی میگفت مجید حواست نیست امروز تو باغ نیستی
گفتم نه حواسم هست
ی دفتر جلوم بود که گفته های معلمو یادداشت میکردم بعد همینجوری خیلی ناخودآگاه شروع کردم ۲ تا برج طویل کشیدم که یکیشون آتیش گرفته بود و داشت آب میشد و اون یکی هم هواپیما به سمتش حرکت میکرد!
دوباره معلم گفت چیکار میکنی
گفتم درس مینویسم
گفت بده ببینم خیلی خشمگین اومد جلو
فک میکنم خانوم ملایمی بود اسمش
گفت آها اینه پس من گفته بودم نقاشی بکشید
ی لبخند زدم کیف و کتابمو پرت کرد گفت گمشو برو بیرون
بعد به بچه ها نشون میداد میگفت ببینید ببینید شما هم اگه مثل این احمق باشید میندازمتون بیرون!
منم از لجم بی توجه کیف و کتابمو ورداشتم رفتم خونه
مامان بابام دماوند بودن خودم کلید انداختم اومدم داخل
دیدم اوه اوه تلویزیون چه خبره!
نمیدونم چرا خاموش نکرده رفته بودن
دیدم برج دوقلو داره آتیش میگیره و اون یکی هواپیما هم داره میاد بووووم اون یکی هم زد
من ی لحظه دهنم قفل شد هی با آب زدم تو سر و صورتم باورم نمیشد
دوباره میومدم میدیدم برجه داره آتیش میگیره!
دیگه همه اخبار شد راجب این حادثه که هنوزم که هنوزه بسیار مرموزه
و شاید شما یادتون نیاد اما بعد این ۱۱ سپتامبر چه رخداد هایی که پیش نیومد!
من هی به این نقاشیم نگاه میکردم اون روز که فقط نظاره گر این بودم که من چیشد که اینو کشیدم و دقیقا کمی بعد واقعا اتفاق افتاد!
روز بعد که رفتم مدرسه همه یجوری نگام میکردن!
حتی یادمه خانوم ملایمی ی نگاه خیلی بد داشت فکر میکرد که من طراح این حادثه بودم چون باورش نمیشد من چطور اون نقاشی رو کشیدم و همون شد!!
حتی پدر مادرم وقتی برگشتن منو از خونه انداختن بیرون و گفتن نمیخوان با ی قاتل زیر ی سقف زندگی کنم چندین روز تو سرما در پارک خوابیدم قندیل بسته بودم!
دیگه حتی القاعده هم دلش به حالم سوخت گفت آقا کار من بوده همین شد که خطر دستگیری که استرسشو داشتم دیگه تهدیدم نمیکرد
ولی خب باعث جنگ و.... شد دیگه کاش خودمو میگرفتن
شاید اگه اون نقاشی رو نمیکشیدم و مضنون نمیشدم القاعده مجبور به اعتراف نمیشد و اونهمه چیز رخ نمیداد
میبینید در زندگی یک چیز کاملا کوچیک و اتفاقی و بی اهمیت چه چیزها که به دنبال نمیاره!
این نقاشی رو من هنوز نگهش داشتم و دنبالشم پیداش کنم عکسشو در سایت میذارم ببینید
ولی تو زندگیم اگه قرار باشه به عقب برگردم و یکاری رو نکنم قطعا این نقاشی رو نمیکشم...