بانوی شرقی ام
لبهایم قدیسان ساکت دست بر دعا .
بر گلویم پرنده ها در پرواز .
چشم کبوتر را می فهمم ,
قفس را گره زده ام به
بال الهه گان گریز .
تمنایم پرواز پروانه های
در پیله .
با زبان گنجشک ها درخت را می شناسم .
شمعدانها که بی خواب می شوند
برایشان داستانهای هزارو یک شب
می خوانم .
سحر که شبنم برگلبرگ می پاشد
محبوبه ها را رها می کنم در
هوای نفس های سوسن.
نسیم که می وزد شالم شطرنجی
از چلچله ها می شود , هفتی باز
گوشه ی چشمهایم می کشم
و پر می گیرم .
در چشمهایم بوته ای نور , باریکه ای برف ,
ردی از ساحل , بلندای کوهسار
وسبزی جنگل همیشه جاریست .
احساس ام بارا نیست که رود می شود
رودیست که به دریا می ریزد .
ودر یایی که به اقیانوس می پیوندد.
صدایم موج می زند در دهان
گوش ما هی ها ...
بانوی شر قی ام ...