اختصاصی طرفداری / ماشین روبروی پارکینگ شماره 21 متوقف میشود. آرام آرام از میان خیل جمعیت عبور میکنم، فضا پر از رنگ است و صدا. صف منتظران، طولانی، صف بلیت به دستان، کوتاه. پشت بلندگو صدای زنی جوان به گوش میرسد: «افرادی که بلیت ندارند؛ لطفا تجمع نکنند». ترکیب مأموران زن تماما سیاهپوش و تابلوهای قرمز ورود ممنوع دلم را آشوب کرده، مأموری با اشاره فرامیخواندم: «بلیت؟». مشت عرقکرده و لرزانم را برایش باز میکنم. خوشآهنگترین «خوش آمدید» جهان را میشنوم و همگی به یکباره از جلوی راهم کنار میروند. حال دلم وصفنشدنی است؛ حالا من حق دارم تماشاگر فوتبال باشم. جلوتر از من، تعدادی زن و کودک پرچم به دوش و بادکنک و شیپور به دست در حرکت هستند، پشت سرشان راه میافتم، قلبم بیامان در سینه میکوبد، صدای نفسهایم بلند شده، صدای قدمهایم بلندتر، روبرویم؛ عظمت آزادی.
***
چهار رفیق صمیمی هستیم که دو روز است خیمه زدهایم روی سایت بلیت فروشی. مبادا فروش آغاز شود و ما غافل بمانیم. آگاهیم که شانس ناچیزی برای تصاحب یکی از ۱۰۰۰ بلیت داریم؛ بنابراین آماده نبرد همزمانیم. حتی به همدیگر رحم نخواهیم کرد. سوت آغاز رقابت را که میزنند، فقط ده دقیقه فرصت داریم برای تحقق یک رویای چندساله. صندلیهای سبزرنگ را یکییکی انتخاب میکنم، هر بار پیغام مشابهی روی صفحه نقش میبندد «این صندلی رزرو شده است»، برای شکست نیامدهام، پشت هم دکمه رفرش را میزنم، آدرنالین محض است این لحظات، فقط ۹۷ صندلی باقیمانده، برای آخرینبار جایگاه ۱۱، ردیف ۱۷، صندلی۲۳ را انتخاب میکنم، پنج دقیقه درگیر انتقال به صفحه پرداختم... موبایلم مدام زنگ میخورد، رگباری از پیام را دریافت کردهام. واماندهاند، وانماندهام! ما چهار نفر بودیم اما قرعه شانس به نام من افتاده.
***
پیچ و تاب نردههای زرد رنگ را پشت سر گذاشتهام. تا اینجا سه بار بازرسی بدنی شدهام. بگویید هزار نرده، هزار پرسش و پاسخ، هزار بازرسی، میدانم مجبورند. راضیام؛ پشت این راه پر پیچ و خم، آزادی به انتظار من نشسته. خوان آخر یعنی بلیتخوان الکترونیک را که پشت سر میگذارم، هدایتم میکنند سمت اتوبوسهایی با صندلی آبی. وقتی آخرین نفر سوار اتوبوس شد، درها را میبندند، صدای شیپور اوج میگیرد؛ دیگر از فردیت خارج شده و یک من قدرتمند هستیم که با نهایت توان یک صدا نام تیممان را فریاد میزنیم. از شنیدن زنگ صدایمان دلم غنج میرود. اتوبوس حرکت میکند، تنها چیزی که پشت سر جا میگذاریم؛ کوه عظیمی از دستمال کاغذیهایی است که در بازرسی از کیفهایمان بیرون کشیدهاند. باد آرامی لجوجانه در تلاش است که دستمالهای نحیف را متفرق کند.
***
از رمپ بالا میروم و به شیوه تجربیاتم از حضور در سالن کنسرت و تئاتر در جستجوی ورودی جایگاه ۱۱ هستم تا روی صندلی تعیینشده بنشینم. وارد استادیوم که میشوم، کارت پستالی از آسمان آبی و چمن سبز روبرویم قرار میگیرد. وسط این همه صدا و رنگ، غرق در تصویرم. اینجا خبری از شماره صندلی نیست؛ آزادیم که هرجا خواستیم بنشینیم. شنیدهام بالاتر که بشینی زمین را بهتر میبینی، بیخبرم که این قاعده مربوط به سکوهای طبقه پایین ورزشگاه است یا بالا، محتاطانه جایی در وسط جایگاه را انتخاب میکنم. نسیم از چمن خیس عبور میکند روی پوستم رد خنکی به جا میگذارد؛ عمیق نفس میکشم. حسم ترکیبی است از بهت و هیجان. پر از فریادهای نکشیده و نشنیدهام. رو به آسمان بال میگشایم و به وسعت حنجره چهارنفر فریاد میزنم: آزادی!
***
پشت نردهها تمام غمهایمان را جا گذاشتهایم. کودک سه ساله تا زن شصت ساله کنار هم روی سکوها نشستهایم و با تمام قوا جیغ میکشیم و سر از پا نمیشناسیم. با هم مهربانیم. از یکدیگر عکس میگیریم. شماره تلفن رد و بدل میکنیم تا در بازیهای بعدی گروهی بیاییم. زودتر از آقایان تمام سهم مان از سکوها را پر میکنیم، تعدادی سرپا ایستادهایم، شعار میدهیم و منتظر میمانیم تا مردان نیز از راه برسند. اصول تماشاگری را بلد نیستیم، تمام انرژیمان قبل بازی تلف میشود. بوق میزنیم بیهدف و کرکننده بهسان تماشاگران در ورزشگاههای آل سعود. تماس تصویری با دوستان و خانواده، چاره ما برای به اشتراک گذاری تجربه ناب مان است. برادری از آن سر ورزشگاه با خواهرش تماس گرفته: « جات خوبه؟ قشنگ تشویق کنیا نیروی تازه نفس آوردیم انرژی بده به تیم». پدری تماس گرفته و حال دخترکش را میپرسد... دزدانه نگاه میکنم به شوق چشمان دختر؛ چشمان او نیز پر از شور و مهربانی است.
***
شعارها را بلد نیستیم. لیدرهای مان هم ناشی هستند. اگرچه صدا به صدا نمیرسد حتی اگر بخواهند راهنماییمان کنند. دستهدسته و ناشیانه شعار میدهیم؛ گیجیم. گروهی به تقلید از شنیدهها و بی آن که کاربردش را بدانند، فریاد میزنند: روبرو آماده باش! نمیدانند که هزار سکوی خالی و اسکوربورد روبروی مان قدرت پاسخ ندارند! میدانیم تعدادمان کم است. صدای ما به گوش ورزشگاه نمیرسد. دوربینها به ما پشت کردهاند. از زمین دوریم و صدای بلندگوی ورزشگاه را نیز نمیشنویم. تابلوی تعویض در دیدرس ما نیست. چشم دوختهایم به اسکوربورد تا از رد و بدل شدن گل باخبرمان کن. بیخیال فاصلهها، برای مان مهم این است که اینجاییم. دست و پا میزنیم که تماشاگری مؤثر باشیم. تماشاگران مرد که شور و حال مان را میبینند تلاش میکنند قاتی بازی مان کنند، برایمان میخوانند؛ پاسخ میخواهند. شعار ساده است، ریتم این یکی را خوب میشناسیم، پاسخ شان را متحد و محکم میدهیم، بازی را تکرار میکنند، مکزیکی و ایسلندی را در هم میآمیزیم، تازه واردیم. مراقب رفتارمان هستیم؛ نکند کاری کنیم که این فرصت دیگر تکرار نشود، البته یادمان هم که برود لشکری از ماموران سیاهپوش که جلوی رویمان صف کشیدهاند؛ ضرورت پایبندی به ارزشها را یادآوری میکنند.
***
حالا جملاتم از «شنیدهام که در ورزشگاه...» به «دیدهام که در ورزشگاه...» تغییر کردهاند. پشت سرمان همهچیز مثل روز اول است. اثری از ما باقی نمانده... بیتابی و خشم ورزشگاه را با حضورمان آرام کردهایم؛ به امید آن که آرامشی باشد از جنس همیشه...