ران ارونسون را در دنياي انگليسيزبان بهعنوان برترين محقق فلسفه ژان پل سارتر ميشناسند. او روزگاري آن قدر به سارتر و انديشه ی او دلبسته بود كه يكسره آلبر كامو را نفي كند، مثل همه طرفداران سارتر، اما حالا رفته رفته همه چيز تغيير ميكند. از پايان جنگ سرد به اين سو، ارونسون هم مثل خيليهاي ديگر پي ميبرد كه اين دنيا سياه و سفيد نيست و ميتوان هم سارتر را دوست داشت و هم كامو را؛ آسمان هم به زمين نميرسد. اما جدال سارتر و كامو نمادي از دوگانگي و فلسفه خير و شري است كه در تمام سالهاي پس از جنگ جهاني تا سقوط نظام كمونيستي شوروي بر دنيا حاكم شده بود. ران ارونسون در گفتگو با دني پستل، روزنامهنگار امريكايي از اين دو فيلسوف گفته است كه زماني با يكديگر دوست بودند و زماني ديگر دشمن. ارونسون پروفیسور پژوهشهاي ميانرشتهاي دانشگاه وين استيت شهر ديترويت است و از مهمترين كتابهايش ميتوان به «ژان پل سارتر، فلسفه در جهان» 1980)، «انتقاد دوم سارتر» (1987)، «بعد از ماركسيسم» (1995) و «كامو و سارتر: داستان يك دوستي و دعوايي كه آن را به هم زد»(2004) اشاره كرد.
- چرا داستان كامو و سارتر تازه بعد از نيم قرن گفته شد؟
- راست اش براي خودم هم دانستن كل داستان جالب بود و در عين حال عجيب بود كه هيچ كس قبلا آن را نگفته بود. در سال 1938، كامو «تهوع» سارتر را با اشتياق زيادي خواند. در واقع آن را كشف كرد و اين كتاب تاثير زيادي بر او گذاشت، چنان كه شما ميتوانيد اين تاثير را در «افسانه سيزيف» كامو مشاهده كنيد. در سال 1939 نيز كتاب مجموعه داستانهاي كوتاه سارتر با عنوان «ديوار» را خواند. كامو از «تهوع» انتقادهايي كرده بود، ولي وقتي «ديوار» را خواند، اعتراف كرد كه سارتر نويسنده ی بزرگي است. اما سارتر كامو را در سال 1942 كشف كرد و مقاله بلندي درباره رمان او، «بيگانه» و در رابطه با ايدههايي كه در «افسانه سيزيف» مطرح شده بود، نوشت. به اين ترتيب، پيش از آن كه حتا همديگر را ديده باشند، بين آنها يك نوع پيوند خويشي وجود داشت.
سيمون دوبووار تعريف ميكند كه آنها در سال 1943 در اجراي اوليه نمايشنامه «مگسها» ي سارتر براي نخستين بار با يكديگر ملاقات كردند. اين ديدار فورا به دوستي انجاميد، بيشتر به اين خاطر كه كامو در فرانسه كسي را نداشت؛ او يك «pied-noir» الجزيرهاي بود. (اصطلاحي كه در مورد فرانسويهايي كه سابقا مستعمرهنشين افريقايشمالي و به ويژه الجزيره بودند، به كار ميرفت.) كامو نميتوانست به خانه ی خودش در الجزيره برگردد، چون در آنجا جنگ به راه افتاده بود. وقتي با هم صميميتر شدند، سارتر از نمايشنامه جديدش، «در بسته» با او حرف زد. او از كامو كه خودش در الجزاير بازيگر و سرپرست يك گروه تیاتر بود، خواست كه نقش اول نمايش اش را بازي كند. نويسندگاني كه قبل از من درباره ی سارتر و كامو نوشتهاند به اين موضوع توجهي نكردهاند كه شايد شخصيت «گارسين»، نقش اول مشهورترين نمايشنامه سارتر اصلا براساس شخصيت كامو در ذهن سارتر شكل گرفته باشد. اما اين موضوع ميتواند حكايت از تاثير متقابل آنها بر يكديگر داشته باشد.
هرچه بيشتر در عمق اين جريان فرو ميرويم، ماجرا جذابتر ميشود. اگر با اين نگاه ماجراي آنها را دنبال كنيد، ميبينيد كه هر يك از آنها بر ديگري تاثير گذاشته است. ارتباط سارتر و كامو قطعا در شكلگيري شخصيت آنها تاثير داشته است. بهطور مثال، كامو بود كه سارتر را در سال 1945 به امريكا فرستاد تا براي - «کمبت»روزنامه نهضت مقاومت كه كامو سردبيرش بود - مقاله بنويسد. سارتر در دانشگاه كلمبيا سخنرانياي كرد كه متن آن در هنگام حيات خودش و كامو، هيچگاه به زبان فرانسوي چاپ نشد. متن انگليسي اين سخنراني در جولای 1945 در مجله «ووگو» و تحتعنوان «شيوههاي جديد نوشتن در فرانسه» چاپ شد. سارتر در اين سخنراني بيشتر از همه درباره ی آلبر كامو حرف زده كه در آن زمان فقط 30 سال داشته است. او به بحث درباره طرح رمان «طاعون» كه كامو در حال نوشتن آن بود، پرداخته است. (او بهعنوان دوست صميمي كامو از اين امتياز برخوردار بوده كه دستنوشته آن رمان را بخواند.) سارتر در اين سخنراني كامو را بهعنوان «نويسنده مقاومت» معرفي كرده است. اگر متن اين سخنراني را كنار بيانيه مشهور سارتر درباره ی اين كه يك نويسنده بايد از نظر سياسي متعهد باشد بگذاريم، درمييابيم كه كامو بهعنوان نويسندهاي متعهد كه زندگياش را به خاطر عضويت در نهضت مقاومت به خطر انداخته بود، براي سارتر در حكم يك الگوي نويسندگي بوده است. هرچه دوستي آنها بيشتر پيش ميرفت، كامو بيشتر تحت تاثير عقايد سارتر و سارتر بيشتر تحت تاثير شخصيت كامو قرار ميگرفت. حال، چرا كسي هيچوقت در اين باره چيزي نگفته است؟ دوستي و جدايي آنها را تا حدودي ميتوان به يك ازدواج بيفرجام تشبيه كرد، درست همان طور كه زن و شوهرها بعد از يك طلاق زشت، تمام اثرات طبيعي رابطهشان را تكذيب ميكنند و مثلا ميگويند: «او هيچ وقت هيچ تاثيري بر من نگذاشت». يا «هيچ وقت دوست اش نداشتم». دوريس لسينگ در كتاب «دفترچه طلايي» به خوبي اين شيوه ی برخورد را توصيف كرده است. اين درست شبيه همان رفتاري است كه سارتر و كامو بعد از به هم زدن دوستيشان درباره ی يكديگر در پيش گرفتند. هر يك از آنها هر نوع تاثيرپذيري از طرف مقابل را تكذيب كرد و تمام دوستان و نزديكان شان نيز از شيوه ی آنها پيروي كردند. زندگينامهنويسها و مفسران نيز از شيوه ی آنها پيروي كردند. به اين دليل شخصي بوده كه آن ماجرا بازگو نشده است.
- البته دليل سياسي هم داشته است.
- بلی، دليل سياسياش هم جنگ سرد بوده است. رابطه سارتر و كامو در سال 1952 بر سر جنگ سرد به هم خورد. جنگ سرد هم مثل «جنگ عليه تروريسم» نبردي ميان خير و شر محسوب ميشد. در چنين جنگي، هر طرفي كه شما در آن قرار گرفته باشيد، طرف خير و طرف مقابل، طرف شر خواهد بود. بنابراين دعواي آن دو نه يك تراژدي كه نمايش اخلاقيات بود و در نمايش اخلاقيات، خير برنده ميشود و شر بازنده و در مجموع شما به خود داستان توجهي نخواهيد كرد. اين چيزي بود كه در مورد رابطه ی سارتر و كامو اتفاق افتاد. هيچكس هم به اين داستان علاقهمند نبود چون هر كس بايد طرف يكي از آنها را ميگرفت. نظريه سارتري مشهوري درباره شرايطي نظير اين وجود دارد:»بايد انتخاب كنيد». به قول بوش «يا طرف مايي يا طرف دشمنان ما». سارتر و كامو هم نظري مشابه دارند: يا با مايي يا با دشمن. حالا كدام طرفي هستي؟ يا بايد طرف كامو باشي يا طرف سارتر. به اين ترتيب، سارتر براي كامو به شيطان مجسم تبديل شد و سارتر براي عدهاي هنوز هم همين است. كامو نيز براي سارتر از نظر سياسي به انساني خنثا تبديل شد و هنوز هم عدهاي او را با همين صفت ميشناسند.
اما در واقع داستان آنها از جنبههاي اخلاقي، سياسي، فلسفي و شخصي داستان بسيار جذابي است. با اين حال، هيچكس فكر نميكرد اين داستان ارزش گفتن داشته باشد. اينطور شد كه اندكي بعد از پايان جنگ سرد، با خودم گفتم «يك لحظه صبر كن ببينم! قضيه نميتواند به همين سادگي باشد. آنچه واقعا رخ داده است، خيلي جالبتر از اين ها بوده، چون رابطه ی سارتر و كامو رابطه ی بسيار اصيلي بوده است».
- خودتان هم شاهد اين جداسازي «اين طرفي يا آن طرفي» در مورد كامو و سارتر بوديد؟
- بلی، قطعا. آن موقعها حق را به سارتر ميدادم. چپ راديكال كه خودم هم جزوش بودم، طرف سارتر بود و چپ ميانهرو هم طرف كامو. چپهاي ميانهرو مثل هميشه به نظر راديكالها خيانتكار بودند. راديكالها هم به نظر چپهاي ميانهرو معتاد به خشونت بودند.
- آن وقت شما طرف سارتر را انتخاب كرديد؟
- اصلا مساله انتخاب در كار نبود. سارتر هم جزو عوارض زمين بود.
- تصورتان از شخصيت كامو چگونه بود؟ به نظرتان چطور ميآمد؟
- او با معيار «اين طرفي يا آن طرفي»، همان «طرف مقابل» بود؛ چيزي كه هيچكس نميخواست باشد. يك ضدكمونيست بود. اگر طرف سارتر بوديد بايد با كامو مخالفت ميكرديد. اگر هم طرف كامو بوديد بايد با سارتر مخالفت ميكرديد.
- امروز ديگر بعضي معتقدند كه شما به كامو گرايش بيشتري داريد تا سارتر، مثل منتقد «Village Voice» كه شما را به همين دليل ستوده بود. چطور شد كه در نهايت به كامو بيشتر بها داديد؟
- از من خواستند كه مقدمهاي بر مجموعه مستندات مشاجره سارتر و كامو بنويسم. اين مستندات شامل نقدي از فرانسيس ژانسون، شاگرد سارتر ميشد، در نشريه»لس تمپس مدرن» كه متعلق به سارتر بود. ژانسون در آن نقد، كتاب «ياغي» كامو را به شدت كوبيده بود. دومين سندي كه ديدم نامهاي خشمگينانه از كامو بود به آن نشريه، تحت عنوان «به سردبير»؛ نخواسته بود بنويسد: « Cher Sartre « اين نامه بسيار خصمانه و در 16 صفحه در پاسخ آن نقد خصمانه نوشته شده بود. سپس سارتر يك پاسخ طولانيتر به كامو داده بود و در آن او را حسابي شسته بود. بعد هم ژانسون پاسخي 30 صفحهاي براي كامو نوشته بود. اين ها مستنداتي بود كه ديدم.
ديويد اسپرينتزن، نويسندهاي كه كتابي عالي درباره ی كامو نوشته است، سالها اين پروژه را در ذهن داشت. او ميخواست اين مستندات را به همراه مقاله هاي از افراد مختلف در معرض ديد عموم قرار دهد و من هم قرار شد مقالهاي بهعنوان مقدمه كتاب بنويسم. من يك مقاله طولاني درباره ی شيفتگيام به مناظرات سارتر و كامو نوشتم. اين نخستين باري بود كه همزمان اسنادي از هر دو طرف را خوانده بودم. به پايان رسيدن جنگ سرد، همه چيز را برايم تغيير داده بود؛ ديگر مجبور به انتخاب نبودم. «يا اين يا آن» ديگر تمام شده بود. در نتيجه سعي كردم با ديد مهربانانهتري به كامو نگاه كنم. آن وقت بود كه از كامو آثار بسيار بيشتري را به نسبت قبل خواندم و دريافتم كه بهرغم تمام اشتباهات اش، عاشق آثارش هستم. كامو بهعنوان يك نويسنده، يك شخص، يك احساس، بسيار جذاب و خوشايند بود. خيلي با سارتر تفاوت داشت. سارتر در سياست و فلسفه نابغه بود و كامو در ادبيات.
- سارتر فيلسوفي بود كه تفنن اش ادبيات بود و كامو نويسندهاي كه تفنن اش فلسفه بود.
- دقيقا. خلاصه اين كه وقتي داشتم به كامو به خاطر خودش علاقهمند ميشدم، «يا اين يا آن» كمونيسم كمكم در گذشته محو شد. كمكم ميتوانستم استدلالهاي كامو را هم تحسين كنم و احساس كنم كه با او همفكري بيشتري دارم. اينطور شد كه مقدمه ی من كه قرار بود 25 صفحه باشد، به 75 صفحه رسيد. آن را به همان شكل به دست مولف كتاب رساندم و ظاهرا او هيچ مشكلي با طولاني بودن آن نداشت. هيچ وقت مخالفتي با آن متن نشان نداد، فقط وقتي متن دوباره به دستم رسيد، ديدم كه مقدمهاي بر مقدمه ی من نوشته است. من چه از نظر رواني و چه از نظر سياسي و فلسفي حس متعادلتري نسبت به جنگ سرد، رابطه ی سارتر و كامو (چه دوستي و چه دعواي شان) و پيامدهاي آن پيدا كرده بودم. سعي كرده بودم هر دو طرف را تحسين كنم و بياندازه از اين كار لذت برده بودم. بعد كه مقدمه اسپرينتزن را خواندم، به اين نتيجه رسيدم كه مقدمه مرا به نفع كامو تعبير كرده است؛ كامو بر حق و سارتر بر خطا بود. از او خواستم كه يا مقدمهاش را تغيير دهد، يا از چاپ آن صرفنظر كند و چون اين كار را نكرد، من هم از پروژه بيرون آمدم. بعدا فهميدم كه مقالهجان گراسي، زندگي نامهنويس سارتر را كه شديدا طرفدار سارتر و ضد كامو بود، براي چاپ در آن كتاب قبول نكردهاست. حس كردم كه آن كتاب هم مثل آثار ديگري كه بعد از جنگ سرد منتشر شده بود، قرار است فقط دفاعيهاي از كامو باشد. آن وقت مقالهام را به دست ويراستارم در انتشارات دانشگاه شيكاگو رساندم و او گفت: «اين ميتواند يك كتاب شود». اينطور شد كه به گفتن كل داستان علاقهمند شدم.
- و اين كتاب نوشته شد.
- بلی، اين كتاب نوشته شد. هدف من پرهيز از هر نوع جانبداري بود. داستان كامو و سارتر، داستاني تاثيرگذار و پرمعنا است. از جنبههايي هم شايد بتوان گفت داستان زيبايي است و در عين حال، يك تراژدي.
- زيبايي داستان در چيست؟
- كتاب من در واقع بيوگرافي رابطه ی آنها است. بيشتر زندگي نامهنويسان آنها طوري دربارهشان مينوشتند كه انگار هيچكدام آنها به طرف مقابل اهميتي نميداده است. مثلا پاتريك مككارتي اين بحث را مطرح كرده است كه رابطه ی آنها مدت زيادي طول نكشيده و مدت آن حداكثر چند ماه بوده است. همه اين زندگينامهنويسان در كتابهاي شان نوشتهاند كه آنها به يكديگر توجه زيادي نشان نميدادهاند.
- اين پيوند به اين دليل كه آنها كاملا با هم در تضاد بودهاند، اهميت زيادي داشته است.
- بلی، آنها كاملا با هم در تضاد بودند.
- كامو زيباست و سارتر اصلا ظاهر جذابي ندارد.
- درست است.
- كامو از سارتر جوانتر و اهل الجزيره است.
- درست است.
پرسش: كامو از طبقه كارگري است و سارتر از طبقه بورژوازي.
- راسل ژاكوبي در نقدي كه درباره ی كتابم در نشريه «دنیشن» نوشته است، با تاكيد بر تفاوتهاي آنها، از آنچه درباره ی پيوند نيرومندشان گفتهام نتيجه گرفته كه رابطه ی آنها به صورت كاملا اتفاقي رخ داده است. اما فراموش نكنيم كه در روابط انساني بارها پيش ميآيد كه به متضاد خودمان جذب ميشويم. در مورد سارتر و كامو هم واضح است كه تضادهاي شان باعث شده همديگر را جذب كنند. كامو از مستعمرهاي دورافتاده به پاريس آمده بود و سارتر او را به روشنفكران مشهور پاريس و هنرمنداني چون پيكاسو معرفي كرد. او كامو را به جمع خودش و دوبووار راه داد. فكر نميكنم كامو آدم فرصتطلبي بوده باشد اما به هر حال، يك «pied-noir» بوده كه پايش به دنياي مهيج پاريس باز شده بود و اين كار را سارتر براي كامو انجام داده بود. كامو هم مشغله سياسياش را براي سارتر به ارمغان آورد، چيزي كه سارتر را سالها درگير خود كرد.
پرسش: منظورتان نقش شان در نهضت مقاومت است؟
- بلی. براي كامو كه يك روشنفكر سياسي محسوب ميشد، عضويت اش در نهضت مقاومت بهعنوان سردبير يك روزنامه چيزي نبود كه فكرش را زياد درگير كند، بلكه يك امر كاملا طبيعي بود. او هيچوقت در نشريهاش اين موضوع را مطرح نكرد. به عقيده ی او اين همان كاري بود كه همه انجام ميدادند. اما شايد دانستن اين كه سارتر چقدر اين موضوع را انعكاس داده است، جالب باشد. او در بيشتر نمايش نامههايي كه پيش از دهه 1950 نوشته است، سوال هاي از اين دست را مطرح ميكند كه چگونه خود را متعهد ميكنيد؟ چگونه ميخواهيد از نظر سياسي موثر باشيد؟ بنابراين اين مساله براي سارتر خيلي مهم بوده است. زمان آزادسازي پاريس در اگوست 1944، سارتر عضو گروه تیاتر ملي مقاومت بود. هفتتير كهنه و زنگزدهاي به دست اش دادند و با بقيه اعضاي گروه تیاتر عازم سالون «كمدي فرانسز» شد تا نگذارند آلمانها آن را پيش از عقبنشيني منفجر كنند. به اين ترتيب، او يكي از سربازاني بود كه از آن سالون محافظت كردند. اما كامو سردبير «کمبت» بود؛ روزنامهاي زيرزميني كه حالا در زمان آزادسازي پاريس آزادانه منتشر ميشد. او بهعنوان سردبير نشريه در پاريس ميگشت تا ببيند حالا كه آلمانی ها دارند پاريس را ترك ميكنند و فرانسويها آن را پس ميگيرند، چه اتفاقهايي رخ ميدهد. وقتي كامو فهميد كه سارتر در سالون «كمدي فرانسز» است، به آنجا رفت و سارتر را كه ظاهرا راه زيادي آمده بود تا به آنجا برسد و خسته شده بود، در چوکی اش خفته يافت. كامو به طرف سارتر رفت و او را بيدار كرد و گفت: «حداقل چوکی ات در جهت تاريخ است». سارتر هميشه آشكارا سعي داشت در جهت تاريخ حركت كند و كامو به اين ترتيب با طعنهاي دوستانه به او ميگفت كه جز قراردادن چوکی اش در جهت تاريخ، كاري از دست او برنميآيد، حال آن كه خود كامو داشت روزنامهاي درميآورد كه بر رويدادهاي زيادي تاثير گذاشته بود. اين جا نقطهاي بود كه تفاوتهاي آنها آشكار شد؛ يعني در اگوست 1944 كامو يك فعال سياسي جدي بود و سارتر فيلسوفي با چشمهاي مات، كه دایما دغدغهاش اين بود كه چگونه درگير سياست شود و هيچوقت نميتوانست در مقابل اين وسوسه مقاومت كند.
- سير دوستي آنها را چطور ميتوان توصيف كرد؟
- هنگامي كه براي نوشتن اين كتاب تحقيق ميكردم، به آثار منتشر نشده ی آنها دسترسي نداشتم. فقط به يك اثر منتشر نشده دسترسي پيدا كردم، آن هم زماني كه ديگر كتاب حروف چيني شده بود. اين اثر، دست نوشته ی نمايشنامهاي بود كه كامو در سال 1946 نوشته بود. در آن زمان دست انداختن سارتر، يعني همان نابغه بزرگ مد شده بود. بوريس ويان، نوازنده جاز و رماننويسي كه از دوستان سارتر محسوب ميشد، كتابي نوشت كه در آن يكي از شخصيتهاي اصلي كه «ژان سول پارتر» نام داشت، هر هفته دهها مقاله مينوشت و ميخواست دايرهالمعارفي درباره ی استفراغ تاليف كند. ژان كاناپا، كمونيستي كه سابقا شاگرد سارتر بود نيز رماني در حمله به سارتر نوشت. همه جا سخن از اين روشنفكر عجيب بود. به اين ترتيب، كامو نيز نمايشنامهاي به نام «لودگي فيلسوف» نوشت كه فكر ميكنم جز من فقط سه نفر متن آن را ديده باشند. شخصيت اصلي اين نمايشنامه « ام نینت» نام دارد، يعني (م. نيستي). او كتاب بسيار قطوري را دور تا دور شهر به دوش ميكشد كه تا به حال هيچكس آن را نخوانده است. در پاريس آن دوران و تا حدود 20 سال بعد از آن، اين مساله به يك فکاهی مشهور تبديل شده بود.
پرسش: (هستي و نيستي*)؟
- بلی. همه اين كتاب را دارند اما به ندرت كسي پيدا ميشود كه آن را خوانده باشد. آن وقت شخصيت نمايشنامه كامو دارد اين كتاب بسيار قطور را به دوش ميكشد كه هيچكس آن را نخوانده است و مثل اثر مولير، با يك استاندار آشنا ميشود و در خانواده او رسوايي به بار ميآورد. او خانواده استاندار را با فلسفه ی خودش كه درباره ی پوچي، تعهد، آزادي و نيستي است، اغوا ميكند.
پرسش: و اين در زمان دوستي سارتر و كامو اتفاق افتاد.
- بلی. البته كامو هيچوقت آن را روي صحنه نبرد و چاپ اش هم نكرد. من به دخترش، كاترين كامو گفتم كه اين نمايش بايد اجرا شود چون خيلي سرگرمكننده و خندهدار است. با اين كه كاملا واضح كه كامو فقط ميخواسته با بهترين دوست اش شوخي كند، اين نمايشنامه نشان ميدهد كه سارتر را به شكل جانور عجيبي ميديده است.
برگردان: سپیده جدیری
منبع Logos Journal
* نام كتاب معروفي از ژان پل سارتر