وقت ناهار بود
یه سری گلسنگ روی بشقاب ریختیم
فقط کافی بود تصور کنیم این گلسنگ چه چیز دلخواهی میخواد باشه
من یه قرص سردرد
یه لیوان آب سیب
دو تا هات داگ
تصور کردم
غذا بعد از ۳ ثانیه آماده بود و شروع کردم
غذا که تموم شد
روفوس گفت جادوگرا همه دنبال من میگردن ولی به مغز هیچکدومشون نمیرسه که توی اتاق پشتی دبیران ساکنی
- روفوس فکر نمیکنی عناصر هوایی براشون خبر ببره
یه صدای آشنا
+ آلاستر خوش اومدی !؛ نه عناصر هوایی محدود شدن
پدرم بود
با همون پای معیوبم پریدم بغل پدرم
تامارا تا حالا پدر من رو ملاقات نکرده بود
از نظر اون آلاستر هانت یه انسان بدبین به جادوعه که فقط جون اطرافیانش مهمه نه افراد دیگه
تامارا عین یه نجیب زاده خیلی مودبانه با پدرم احوال پرسی کرد
لیزا هم سلام داد و جاسپر هم که مثل همیشه میخواست بزرگتر از خودش رفتار کند سر شوخی را با پدرم باز کرد
- کال پدرت بریتانیاییه ؟
+ نه تامارا تیپش اینجوریه
مکالمه درگوشی من و تامارا من رو یاد دورانی انداخت که توی کارولینای شمالی همه فکر میکردند پدر من یه بریتانیاییه که لهجه نداره
- استاد روفوس پام اذیتم میکنه نمیتونم تا سالن آزمایشگاه بیام
+ تامارا پیشنهادی برای کال نداری (چشمک)
تامارا سمتم اومد
- کال پرواز کن عزیزم
اوه
من کلا تو این مدت توی دخمه یادم رفته بود پروازو
ولی یه چیزی
عناصر هوایی محدود شدن
- چطوری پرواز کنم مگه عناصر هوایی محدود نشدن؟
+ محدود شدن یعنی فقط ما دسترسی داریم
تامارا یواشکی یه چیزی رو گذاشت تو جیبم
لیزا آروم آروم جیبم رو بست
+ چیکار میکنین؟!
- کال خنجرت رو گذاشتم اینجا "میری"
+ خب چرا انقدر آروم و یواشکی
- جادوی پدرت با خنجرت تناقض داره ممکنه باعث مرگ تو بشه
به سالن آزمایشگاه رفتیم
و اولین چیزی که دیدم قلب من رو به سکته واداشت ...