توی یه سیاهچال ۵ متری که نوک اون پنجره داشت زندانی بودم و نشسته بودم
در باز شد
ملاقاتی داشتم
استاد راک میپل ، لیزا و تامارا به دیدارم اومده بودند
- کالم هانت میدونی چرا روفوس تو رو به مجیستریوم آورد
+ بله چون استعداد دست نخورده ای درون من بود
- و میدونی که نمیدونست اون استعداد چیه ؟
+ بله فکر میکرد استعداد عادی جادوگریه نه قدرت و روح دشمن مرگ
- و میدونی چرا تو زندانی ای ؟
+ معلومه چون شما از من می ترسین
- نه چون تو آرون رو کشتی یعنی تنها رقیبتو
+ من حتی نمیدونستم دشمن مرگ درون منه از وقتی هم فهمیدم هیج کاری نکردم و همه ما میدونیم کی آرون رو کشته ولی شما به روی خودتون نمیارین تامارا تو چرا ساکت نشستی تو یه چیزی بگو
× اممم کال تو میدونی من تمام تلاشمو برات کردم ولی هیچ تاثیری نداره
لیزا به استاد راک میپل گفت مدتی ما سه تا رو تنها بذاره
راک میپل رفت
لیزا آروم دم گوشم گفت : الکس کشته شده !!!!
دستام از کار افتادن یه چند کلمه ای حرف زدم : کی کشتتش ؟
- نوکرات
تامارا : الان همه معتقدن قتل های اخیر کار توعه
- اما من توی زندانم هیچ کاری نکردم این چند روز ، وایسا قتل های اخیر ؟
تامارا : آره قتل های اخیر از کل بریتانیا گرفته تا آمریکا جادوگرای دانش آموز کشته میشن و میگن کار توعه
***
باز هم درگیر حواشی
خسته شدم ...