ادامهی قسمت قبلی...>:
https://www.tarafdari.com/node/2103926
دو هفته بعد...
_ ...اوضاع شهر روز به روز بدتر میشه. به قول مردم عامه دیگه گندمی برای آرد کردن و انگوری برای شراب انداختن نمونده. دزدها و گداها توی شهر جولان میدن، غذا روزبهروز کمیاب تر و گرونتر میشه. از روستاها و زمینهای جنوبی و غربی شیوع طاعون گزارش شده! میدونی اگه طاعون به شهر برسه چی میشه؟ فاجعه ترونیس! فاجعه!... اونجوری که من میدونم خیلی از محله های شهر در آستانهی شورش هستن! دیگه کتک خوردن گزمه ها و نگهبان های شب برامون عادی شده! هرشب چند نفر رو میارن با سر و صورت خونی و دست و پای شکسته! همینه دیگه! مردم که گرسنه باشن به هر چیزی حمله میکنن! به خصوص کسایی که به نظرشون باعث و بانی این شرایط هستن!... اوه تازه کجاشو شنیدی! اون دوتا وروکین وحشی رو که یادته؟ همون ابلههای غربتی!...
_کدومها؟ همون دوقلوهای کچل رو میگی؟
_آره آره! همون دوتا خوک پرواری! کرکتون و کرکتان! پادشاه بهشون داخل کاخ پُست داده! اونم محافظ شخصی! اون دوتا بیمغز بیمصرف رو پاشونو به قصر باز کرده! از همون روز اول که این دوتا رو توی لیرووانس دیدم دلم میخواست جفتشونو گردن بزنم! از همون بچگی از وروکینها متنفر بودم الان بیشتر! اصلا اون چشمای خیرهشون اعصابمو خورد میکنه!
_آره واقعا منم نمیفهمم اون دوتا ولگرد چه کاربردی میتونن داشته باشن!...
_دقیقا! از وقتی که اومدن اینجا یا توی انبار آشپزخونه قلعه میچرخن یا در حال صحبت کردن با کنیزها هستن! توی پادگان هم بین سربازها و نگهبانها برا خودشون قلدر بازی در میارن! این دوتا به معنای واقعی آفتن! میدونی؟، به نظرم نباید پای هرکسی رو به قصر باز کرد. ورود و خدمت به پادشاه لیاقت میخواد، نه که همینجوری هر الاغی رو که دیدی افسارش رو کج کنی به این سمت..."
جولیوس که از همان نزدیکی عبور میکرد به طور اتفاقی گفتوگوی میان آرتنیاس و ترونیس (Theronis) را شنید. راهش را به سمت اتاق کج کرد و وارد شد. آرتنیاس تا متوجه حضور جولیوس شد ادامهی سخنانش را قورت داد. سپس ایستاد و با لبخندی مصنوعی روبه جولیوس گفت:" ببخشيد سرورم!... اِ....ظاهرا برای نگهبان ها مشکلی پیش اومده! من با اجازه رفع زحمت میکنم!" بعد شمشیرش را برداشت و با عجلهای که گویا واقعا اتفاقی جدی افتاده از اتاق خارج شد.
جولیوس سری از روی افسوس تکان داد. سپس از پنجرهای به بیرون که چشم اندازی مشرف به محوطهی ورودی قصر داشت نگریست، حضور دهها سواره منتظر در محوطه توجهش را جلب کرد، لبخندی روی چهرهاش نقش بست و گفت:" همهی دوستان بی خبر میان و میرن! خیلی زود غریبه شدی! انگار یادت رفته اهل کجایی!"
ترونیس که به طاقچه ای چوبی تکیه داده بود بلند شد و روبه روی جولیوس ایستاد و گفت:" من هرجای این جهان که زندگی کنم ، روحم اینجاست! دقیقا همینجا کنار پادشاه!"
سپس دو طرف با خنده دستانشان را باز کردند و یکدیگر را به گرمی در آغوش گرفتند:" مثل ارواح سرد شدید عالیجناب! انگار گذر زمان تمام اثرات خوشی را از شما با خود کَنده و بُرده!"
_ "در عوض تو هنوز همان ترونیس سابق هستی. همانقدر گرم و گستاخ!..."
جولیوس اِبریقی بلورین را از روی طاقچه برداشت. تا نیمه به رنگ سرخ درآمده بود. چند پیمانهای را دارا بود. لیوانی از آن نزدیکی برداشت و آنرا پُر کرد و به دست ترونیس داد:" راه زیادی آمدی، حتما خستهای!"
جولیوس دوباره نگاهی به بیرون انداخت و پرسید: "این سوارههایی که با خودت از لوبارا آوردی رو نمیشناسم!"
ترونیس لیوانش را تا آخر سر کشید و روی طاقچه گذاشت، دور دهانش را پاک کرد و گفت:" اینها اعضای گروه ما هستند. این ها قرار است چشم و گوش پادشاه باشند. جناب کایدن قبلا در این باره با شما صحبت کرده بود، مگه نه؟"
جولیوس درحالیکه لیوان ترونیس را دوباره پُر میکرد گفت:" آره، یه چیزایی دراین باره گفته بود."
نگاهی اجمالی به ترونیس انداخت و خندهکنان گفت:
"ببین چه پشمی به هم زده! فکر نکن با این ریش سیبیل هایی که درآوردی بزرگ شدی! برای من تو هنوز همون جوونک پرسروصدایی هستی که صبح تا شب توی حیاط پادگان پرسه میزد و با شمشیر چوبی حریف میطلبید!"
ترونیس لیوان دوم را سرمیکشید:"اینجوری که شما تعریف میکنید فکر میکنم جلوی یک پیرمرد صد ساله ایستادم، شما هم که سنی ندارید عالیجناب."
جولیوس گفت:"برای آدمی مثل من دیگه سن و سال معنی نداره خودت میدونی... خب بگو ببینم تونستی به خانوادت سر بزنی؟"
ترونیس دستش را جلوی دهانش برد و بادگلویش را بیصدا خالی کرد و گفت:" بله. وقتی وارد قلعه شدم دیدمشان، اما گفتم اول به کاخ بیام و خدمت پادشاه عرض ادب کنم که آرتنیاس جلومو گرفت..."
سپس روبهروی جولیوس متواضعانه زانو زد و گفت:"خواستم باز هم از پادشاه به خاطر مراقبت از همسر بیوهی برادرم و فرزندانش تشکر و قدردانی کنم، الحق که پادشاه حقیقی این سرزمین شما هستید و شایستهی این جایگاه بلند..."
جولیوس از بازوهای ترونیس گرفت و اورا مجبور کرد بلند شود:" برخیز ترونیس! من لایق اینهمه احترام نیستم. انسان بیمصرفی مثل من لایق نیست کسی جلوش زانو بزنه!"
سپس به دیوار تکیه داد و نگاهش را از پنجره به بیرون دوخت. در آن عصر نیمهابری که باد شدیدی میوزید. از آن چشمانداز میشد باروها، نگهبانان و قلعهبانان را دید، آتشدانهایی که روی برجها قرار داشت و برجبانان دور آن جمع شده بودند، پرچم های سبز و نمادِ ققنوسِ طلایی اتحادیه با نوازش خشن باد به هر طرف شناور میشد.
آهسته اشک در چشمان جولیوس حلقه زد: " این سرزمین استحقاق این بدبختی رو نداره. این مردم استحقاق اینهمه بلا رو ندارن. من با بیتجربگی و جاهطلبی خودم هزاران نفر رو در لیرووانس به کشتن دادم و حالا مردم تاوان اشتباه من رو پس میدن. ۶ سال پیش وقتی با کایدن متحد شدم قرار بود میان مردم شرق و غرب دشت لیناندرا ( Linandra Plain) اتحادیهای برقرار بشه تا به جای جنگهای بیهوده و طولانی با هم متحد باشن و نقاط ضعف هم رو بپوشونن و دربرابر مهاجمانی که چشم به خاک این سرزمین دارند بایستند، با خودم عهد بستم کاری کنم هیچ شهروندی در اتحادیه برای امرار معاش به گدایی مجبور نشه. عهد بسته بودم سرزمینی رو بسازم که مردمش به اینکه عضوی از این ملت باشند افتخار کنند. سرزمینی رو بنا کنم که مردمش برای زندگي بهتر مجبور به مهاجرت به ممالک دیگه نشن. اما انگار.... من شکست خوردم! شکست خوردم ترونیس! من حریف حیلههای دشمنان این سرزمین نشدم! این مردم عزادار دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارن! چیزی تا سقوط این اتحادیهی پوشالی نمانده. این ققنوس طلایی خیلی زودتر از موعد به خاکستر نشست!..."
ترونیس گفت:"همه این رو میدونن که ققنوسِ مقدس روزی از خاکستر برمیخیزه و از تمام کسانی که باعث سوختنش شدن انتقام میگیره! سرورم، هنوز هم کسانی هستند که به این حکومت و به شما امید دارند. من خودم هر روز هنگام طلوع روبه خورشیدِ مقدس که تمام حیات متعلق به اونه برای پایداری حکومت شما دعا میکنم!"
جولیوس طوری که ترونیس نفهمد اشک های حلقه زده در چشمانش را پاک کرد و گفت :"تو تازه از لوبارا آمدی، هنوز وضعیت اینجا رو درک نکردی!"
ترونیس گفت:" طبیعتا ریفن شهر شلوغ و بزرگتریه، اینجا شهریه که بزرگترین بندرگاه تریگونیا رو داره. از زمانی که ۲۰۰سال پیش، شاه اوستیس، زادهی خورشید
(King Ostis The Son of Sun)
این شهر رو برای مهاجران کوهستاننشین توریتی بنیان گذاشت اینجا یک مرکز اقتصادی و سیاسی مهم بوده. خودتون در جریان هستید که هرروز چند کشتی تجاری از اینجا به سمت دریای مرکزی حرکت میکنن! اینجا پایتخت اتحادیه است. طبیعیه که کنترلش نسبت به شهر نسبتا کوچکی چون لوبارا دشوار تره."
دستی بر روی شانهی جولیوس گذاشت و گفت:" لازم نیست نگران باشید، ما اینجا هستیم تا به شما کمک کنیم، هنوز خدمتگذاران شما نمُردهاند."
جولیوس که به نظر نمیآمد تاثیر زیادی از دلداری ترونیس گرفته باشد درحالیکه ابریق را در دست داشت لیوان را برداشت و برای خودش پُر کرد و یکنفس سر کشید.
ترونیس با لبخند گفت:" زیادی خودتان را درگیر نکنید، بهتر است فعلا پیمانههایتان را پُر کنید و بنوشید، همه چیز درست خواهد شد... فقط میخواهم چیزی را از شما بپرسم سرورم. تا از زبان شما نشنوم باورم نمیشود."
_"بپرس."
_ "قضیهی لیویوس واقعیت دارد؟! درسته که میگویند ناپدید شده؟!"
_" بله. متاسفانه واقعیت داره..."
ترونیس از شنیدن این جواب به سختی متحول شد:" این حق اون نبود! نباید باهاش اینطور رفتار میشد. من هیچوقت ندیدم اون در وفاداریش شک داشته باشه. من خوب میشناختمش! لیویوس مردی نبود که عقاید شخصی متفاوتش در وفاداریش تاثیر بذاره."
جولیوس لیوان و ابریق را سر جایش گذاشت، پنجره را بست و به سمت گوشهی تاریک اتاق قدم زد:" تمومش کن ترونیس! به اندازهی کافی دراین باره سرزنش شدم! میدونم تو با برادرم لیویوس رفاقت دیرینه و محکمی داشتی، اما حالا باید فراموشش کنی! حالا دیگه کسی به نام لیویوس بین ما نیست..."
سپس راهش را کشید و از اتاق خارج شد...
حالا ترونیس تنها مانده بود با حال ناخوشایندی که با از دست دادن رفیق صمیمیاش به او وارد شده بود. انگار لیویوس یک بار دیگر برایش مُرده بود. بغضی عجیب گلویش را گرفت. پنجره را باز کرد تا هوای تازه وارد اتاق شود. دیگر چیزی برای نوشیدن نمانده بود. دستی بر زیر چانه گذاشت و مشغول تماشای منظرهی دلگیر آن عصر ابری شد...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The Forgotten Prince 👑 》