چند وقت پیش رفته بودم ارومیه
خیلی سرد بود برف میبارید
شب هم بود هوا تاریک بود و منتقد عادل رو دیدم که داره قدم میزنه خواستم برم سلام علیک کنم از خوشحالی شروع به دویدن کردم زمین یخ بود لیز خوردم
یدفعه دیدم ی موتوری داره میاد
کیف نازنین رو میخواست بدزده
ولی منتقد عادل مقاومت کردم کیف رو کشید سمت خودش
یهو موتوریه ی ۱۸۰ درجه چرخید دست نازنین پیچ خورد
من خشمگین شدم
گفتم هر جور شده باید خودمو نشون بدم باید بلند شم برم جلو بگم کارآگاه پشندی هستم از دایره کشفیات و کیف نازنین رو براش پس بگیرم حساب تبهکارا رو برسم
ولی دید خوبی نداشتم مه غلیظی بود
ی نفر همراه موتوریه بود چاقو درآورد گفت: ببینم با این چیکار میکنی
من داد زدم نههههههههههههههههه
اومد با چاقو نازنین رو بکشه ولی جاخالی داد
خواستم برم کمک ایندفعه یقه ی پیراهنم گیر کرد به شاخه ی درخت
دزده دوباره چاقو رو پرت کرد ولی نازنین مقاومت کرد
بعد داشتن زور آزمایی میکردن که یهو نازنین رو پرت کرد اومد چاقو رو بزنه ولی بازم جاخالی داد با مشت زد تو صورت دزده
موتوریه گاز داد حمله کرد به منتقد عادل ولی نازنین پرید رو هوا بعد اومد پایین با لگد زد به دستیاره موتوریه
یارو گفت خخخخخخ زورت به اون جوجه رسیده بیا جلو
نازنین کیفشو چرخوند کوبوند تو صورت یارو
بعد اون یکی گفت جووووووون
نازنین جواب داد: خفه شوو مرتیکه بی شعوووور
بعد حسابی با چک و لقد یارو رو کتک زد
اما آخر سر موتوریه هجوم آورد منتقد عادل مجبور به عقب نشینی شد
ایندفعه ۲ تایی همزمان خواستن به نازنین حمله کنن و میگفتن: ما فقط کیف رو میخواستیم ولی الان فقط میخوایم بکشیمت!
نازنین پوزخندی زد و گفت: من فقط از خدا میترسم
وی در ادامه افزود: بیاید بازی رو تموم کنیم
بعد موتوریه اومد رو هوا تک چرخ بزنه ولی بلد نبود خوردن زمین
صدای تیراندازی شنیده میشد...
یهو کارآگاه پشندی و ساعد رو بالا سر خودشون دیدن
کارآگاه پشندی گفت: مزاحم نازنین خانوم میشی؟ غافل از اینکه کارآگاه پشندی سر بزنگاه میرسه
ساعد: هیچ میدونید با کی طرفید؟
بعدش کارآگاه پشندی ۲ تاشونو دستبند زد ساعد هم با اسلحه حواسش به همه چیز بود
بعدشم ازم تشکر کردن گفتن ممنون که ما رو به اینجا هدایت کردی
منم گفتم خوشحالم از اینکه میبینمتون به آرزوی قدیمی خودم رسیدم
لبخند زدن و و تبهکارا رو سوار ماشین کردن ببرن به خدمتشون برسن
خواستم با نازنین خوش و بش کنم ولی دیدم رفته...