ادامهی قسمت قبلی...>》:
https://www.tarafdari.com/node/2072054
...کایدن همانطورکه باخودش ناسزا میگفت و از وضعیت به وجود آمده گله میکرد از پله های کاخ پایین می آمد و به سمت خروجی قصر میرفت.
جلوی دروازه ورودی قصر آرتنیاس و سربازانش ایستاده بود. به محض اینکه کایدن را دید برسر راه کایدن ایستاد و گفت:
"به این زودی؟! شما که تازه آمده اید! هنوز خستگی سفر را بهدر نکردهاید! لطفا چند روزی را همینجا در قصر استراحت کنید!، این وقت شب کجا میخواهید بروید در این شهر پرآشوب؟! جانتان به خطر میافتد!..."
کایدن درحالی که شنلش را مرتب میکرد با جدیت گفت: "نگران جان من نباش! امنیت من در این قصر بیشتر از وقتی که در شهر میان مردم باشم در خطر است! من خودم مراقب خودم هستم و جانب احتیاط را رعایت میکنم! فعلا نیاز دارم از قصر خارج شوم! پس به افرادت بگو راه را باز کنند!..."
پس از بازکردن مسیر ، کایدن از دروازه عبور کرد و وارد شهر شد. مسیرش را به سمت مرکز شهر پیش گرفت .آسمان صاف شهر ریفن مهتاب را با قدرت هرچه تمام تر به تاریکی مطلق کوچه ها و محله ها هدیه داده بود. نسیم ملایمی از سمت جنوب میوزید. هوای معتدل و مرطوب شهر ریفن با این نسیم خنک جنوبی بسیار دلپذیرتر میشد. اما این هوای دلپذیر برای کایدن چندان دلپذیر نبود. تجمع افکار و حرف ها درون ذهنش به شدت او را مشغول کرده بود، آنقدر مشغول که وقتی به خودش آمد دید که به میدان اصلی شهر رسیده. اصلا نمیدانست چطور اینهمه راه را به این سرعت آمده. اطراف را خوب نگاه کرد. چراغ همه خانه ها خاموش بود به جز یکی. دقت کرد و فهمید که روشنایی از مهمانخانه است. کمی درنگ کرد، پس از ساعتها کلنجار رفتن با تفکرات استرس زا وقتش بود که با یک لیوان نوشیدنی ذهنش را از این تفکرات رها کند. پس با شوق به سمت مهمانخانه قدم برداشت. وقتی وارد مهمانخانه شد خوب آنجا را وارسی کرد. جای تمیز و دنج و خلوتی بود. روشنایی شمع های مهمانخانه به او آرامش عجیبی میداد. انگار او را به یاد دوران نوجوانی اش می انداخت، زمانی که با برادرش در یک مهمانخانه بزرگ کار و زندگی میکرد، یادش بخیر...!
"خوش اومدی مسافر! این وقت شب صفا آوردی اینجا!..." مهماندار درحالیکه لیوان هایش را تمیز میکرد گفت.
کایدن با لبخند روبه مهماندار گفت: "زنده باد! شما این وقت شب هنوز هم کار میکنین! واقعا زنده باد!..."
مهماندار گفت: "زنده ایم تا وقتی مشتری زنده ست! ما اینجا شبانه روزی کار میکنیم! هرچی نباشه اینجا بزرگترین مهمونخونهی ریفِنه!، بیا داداش خجالت نکش! بیا بشین استراحت کن تا من یه لیوان برات پر کنم بزنی بربدن عشق کنی!"
شنلش را در آورد و روی میز انداخت و خودش هم پشت یکی از میزها نشست. همانطورکه با انگشتانش روی میز میزد و برای خودش ریتم درست میکرد انتظار لیوان نوشیدنیاش را میکشید.
دقایقی بعد مهماندار یک لیوان بزرگ پُر را جلوی کایدن گذاشت و گفت:" هر لیوان میشه ۵دِراخما (سکهی نقره)! اما چون تو امشب مهمون مایی ۴دِراخما بدی کافیه!..."
پایرو با تعجب گفت: "۵دراخما؟! چه خبره؟!، توی شهر ما همین لیوان رو میدن ۲دراخما!..."
مهماندار درحالیکه قیافه کرختی به خود گرفته بود گفت:" اینجا همینطوریه داداش! هیچ جای ریفن ارزونتر از ۵دراخما پیدا نمیکنی! اصلا الان با ۵دراخما بهت هیچی نمیدن! از وقتی جنگ تموم شده همه چی گرون شده! اگه پارسال میومدی اینجا من با ۱دراخما بهت یه بشکه پر نوشیدنی میدادم! اما الان همه چی فرق کرده!..."
کایدن که دیگر حرفی برای گفتن نداشت بی معطلی لیوانش را برداشت و سرکشید.
دقایقی بعد مردی ناشناس وارد مهمانخانه شد. رفت و از مهماندار یک لیوان نوشیدنی گرفت و آمد کنار میز کایدن ایستاد و با صدایی تودماغی گفت: "همنشین نمیخوای رفیق؟! از قیافت معلومه خیلی پَکَری!."
کایدن درحالیکه لیوانش را سر میکشید چشمانش را به سمت مرد غریبه چرخاند: شخصی جوان باصورت کشیده لاغر و استخوانی به همراه قد و هیکلی متوسط با دستانی پینه بسته که با آن لیوانش را دربر گرفته بود.
کایدن پس از قورت دادن جرعهای نوشیدنی با دست اشاره کرد و گفت: "بفرما بشین داداش! خوشحال میشم!"
مرد غریبه بلافاصله لیوانش را روی میز گذاشت و نشست.
حضور مرد غریبه به کایدن حس غیر معمولی میداد. انگار از حضورش راحت نبود. هرطوری که بود مرد غریبه سر حرف را باز کرد:" خب رفیق! اهل اینورا نیستی! تاحالا اینجا ندیدمت!، مسافری؟!، آخه الان سگو بزنی نمیاد ریفن! اونم توی این اوضاع!... خسته و کوفته از سر کار میای یه لیوان زهرماری بخوری اونم میگه ۵دراخما! آخه مگه سر گردنه ست؟! نمیدونم اگه توی این لیوان آبطلا هم بریزی ۵دراخما نمیارزه!..."
کایدن نگاهی به چهره مرموز مرد کرد و گفت: "شغلت چیه داداش؟! چقد درآمد داری؟!"
_"ماهیگیرم رفیق! ماهیگیر! دلم دریاییه رفیق! از صبح میزنیم به دریا به امید چارتا ماهی چاق و چله، آخرشم چارتا سوسک دریایی گیرمون میاد!، دریا هم دیگه برکت نمیده الان به لطف جناب شاهنشاه جولیوس کبیر!..."
_"ماهیگیری میکنی! خبببب! تا این وقت شب هم ماهی میگیری؟!، شنیدم اینایی که شب ها ماهی میگیرن کور هستن! "
_"ماهی برای ما شب و روز نداره رفیق! هروقت از آب میگیریمش تازهست! فرقی نمیکنه ما همیشه دستمون به توره! البته اگه اون لعنتی بالاسریمون بزاره"
_"خب! پس تو ماهیگیر شب هستی!،نمردم و ماهیگیر شب رو هم دیدم!"
_"هه! بگذریم رفیق! حالا تعریف کن! از کجا اومدی؟! از کدوم شهر اومدی؟!"
_"از لوبارا(Loumpára) اومدم!"
_"از لوبارا اومدی؟!، خوش به حالت! شنیدم اونجا جای خوبیه! اونجا هر لیوان نوشیدنی ۲دراخما بیشتر نیس! خیلی ارزونه...!"
کایدن که این را شنید لحظاتی را به چهره مرد غریبه خیره شد. هرلحظه این مرد غریبه غیرعادی تر به نظر میرسید!
کایدن گفت:" خب اگه بخوای میتونی بیای لوبارا! اونجا کار و زندگی بهتره! "
مرد غریبه بلافاصله گفت:" کارو زندگی چی بابا؟! لوبارا که دریا نداره! من عمرمو ماهیگیری کردم و فقط همین کارو بلدم! جایی که دریا نباشه زندگی هم برام نیس! بعدشم تمام خونواده و اقوامم اینجان نمیتونم ازشون جدا بشم! چیکار دارم برم یه شهر غریب؟!"
هرلحظه که میگذشت کایدن مشکوک تر میشد. نگاهی دقیق به سر و وضع مرد غریبه انداخت. وقتی دقت کرد دید که مرد غریبه گردنبندی عجیب را به گردن دارد. انگار وقتی به آن گردنبند نگاه میکرد چشمانش به سوزش می آمد، خدای من این دیگر چیست؟!...
کایدن چشمانش را مالید و سپس با نگاهی متفکرانه گفت: "اون گردنبندت خیلی جالبه! اصلا تاحالا همچین چیزی ندیده بودم!"
مرد غریبه تا این را شنید لحظاتی از کنترل خارج شد و با ترس و واهمه گردنبندش را زیر لباسش پنهان کرد. بعد برای اینکه شرایط را عادی و همه چیز را طبیعی جلوه دهد درحالیکه از استرس تند تند پلک میزد گفت: اِ...... اا... این گردنبند مال پدربزرگم بود! یادش بخیر! آدم خوبی بود!... اها راستی! یادم رفت بهت بگم!! اسم من مورویسه(Morwis)! از همنشینی باهات خوشحال شدم رفیق!...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممدSPQR 》