آقای فرهادی گفت از این به بعد هر وقت کاغذی را جلویت گذاشتند امضایش نکن؛ سیگارش را تمام کرد و بلند شد و رفت؛ گفت برای بازیگری هم مناسب نیستی، زیر چشمهایت گود افتاده
آزاده مسیحزاده مستندسازی که ادعا میکند «اصغر فرهادی» فیلم «قهرمان» (A Hero) را بر اساس مستند «دو سر برد دو سر باخت» او ساخته، در مصاحبه جدیدی با ماهنامه «تجربه» سکوتش را شکست و به گفتوگوی مفصلی نشست.
این مستند در سومین هفته اکران «قهرمان» در یوتیوب به اشتراک گذاشته شد تا شایعه ریشه داشتن فیلم مدعی اسکار فرهادی در فیلم مسیحزاده تقویت شود. مسیحزاده میگوید «دو سر برد دو سر باخت» را در ورکشاپی که فرهادی برگزار کرده ساخته است.
نه فرهادی و نه مسیحپور در ابتدا به این شایعات واکنشی نشان نداده بودند اما بعدها روشن شد که فرهادی از هنرجوی سابقش به اتهام نشر اکاذیب شکایت کرده است. در روزهای بعد مسیحزاده علیه فرهادی شکایتی به ثبت رساند و فرهادی شکایت متقابل دومی.
مستندساز میگوید در سال ۱۳۹۳ به ورکشاپ فیلمسازی فرهادی رفته و با این کارگردان آشنا شده است: «جلسه اول آقای فرهادی سر کلاس آمدند و گفتند در این دوره باید مستند بسازید. یادم هست بچهها تعجب کرده بودند. چون اصلاً با این تصور نیامده بودیم که مستند بسازیم. ولی احتمالاً بچهها هم مثل من با خودشان گفتهاند کلاس اصغر فرهادیست و شاید او میخواهد با این روش به ما فیلمسازی یا فیلمنامهنویسی را یاد بدهد.»
مسیحزاده در ادامه تأکید میکند که سوژه فیلمهای مستند متعلق به خود هنرجویان نبوده است: «ورکشاپهایی که بناست از دلشان اثری بیرون بیاید – حالا داستان کوتاه یا مستند یا فیلم کوتاه معمولاً یک موضوع یا ایده دارند. مثلاً عباس کیارستمی ورکشاپهایی با موضوعاتی چون درخت، فرش، باد، آب و سوءتفاهم و… برگزار میکرد. ظاهراً آقای فرهادی هم این مسیر را رفتهاند.» اما اضافه میکند: «ولی سوژه مستند من در آنها نبود. به آنجا هم میرسیم. ایشان سوژههایی را با جستوجو در اینترنت پیدا کرده بودند؛ از جمله یک کارتنخواب به نام حسن مصطفایی که سنندجی بود ولی در کوچه مروی تهران طلا پیدا کرده بود. یک رفتگر به نام احمد ربانی، یک پسر دزفولی که کیفی حاوی پانصد میلیون تومان پول پیدا کرده بود و یک کارگر شهرداری که تلاش کرده بود طلاهای خانمی را که به اشتباه قاطی آشغالها شده بود، پیدا کند.»
مسیحزاده میگوید تا پایان جلسه دوم نه سوژهای انتخاب کرده و نه فیلمی ساخته بوده است: «[از تهران] به شیراز برگشتم. از دو دوستم کمک گرفتم؛ آقایان محسن مقدم و سجاد ایمانی که هر دو از مستندسازان فعال شیراز هستند. به آنها گفتم کمکم کنید سوژهای پیدا کنم. من میخواهم در این کلاس بمانم. دو سوژه به من معرفی کردند. باز یک رفتگر که پول پیدا کرده و یک راننده تاکسی که مسافرش در اتومبیل او طلا و دلار و یورو جا گذاشته بوده. در این بین یکی از دوستانم که میدانست دنبال چنین سوژهای هستم، ماجرای زندانی شیرازی را که پولی پیدا کرده و به صاحبش بازگردانده از خالهاش نقل کرد. کل چیزی که هم خاله او به یاد داشت همین «زندانی شیرازی» بود و این که یک گزارش درباره او و مصاحبه با او چند سال قبل از شبکه استانی فارس پخش شده.»
مستندساز میگوید با تلاشهای بسیار تاریخ پخش گزارش را پیدا کرده و فرهادی در همین حین از سوژه آگاه شده است: «درباره زندانی بسیار مشتاق شدند و درباره زندانی شیرازی پرسیدند و وقتی متوجه شدند در زندان است، آقای فرهادی گفتند حیف شد و بعد توضیح دادند: «من میخواستم جدایی را بسازم، اجازه نداند دوربین را داخل دادگاه ببرم. به تو که اصلا اجازه نمیدهند بروی داخل زندان فیلمبرداری کنی.» بعد هم گفتند این راننده تاکسی را دنبال کن. اتفاقا راننده تاکسی هم نداریم و خوب است.»
مسیحزاده میگوید در جلسه سوم برخی از ابهامات رفع شده است: «آقای فرهادی اصلا فکر میکرد من رفتهام دنبال راننده تاکسی. وقتی قصه را برایشان تعریف کردم، حواسم نبود که در تصور ایشان من دارم روی ایده راننده تاکسی کار میکنم. یادم هست وسط صحبتهایم برای جمعبندی تا آن بخش گفتند: «خب پس ما یه راننده تاکسی داریم که…» گفتم: «نه آقای فرهادی. زندانیست. گفتید راننده تاکسی را نگیر. من دارم زندانی را کار میکنم.» چون موضوع زندانی بشدت موضوع برای خودم جذاب بود. آقای فرهادی گفت خب داستان زندانی را بگو. آنجا گفتم این فرد نقاش است و در زندان هم نقاشی و بنایی میکند و این روایت هم هست با خانمی تبانی کرده و ایشان هم درباره بخشهای مختلف ماجرا سوأل میپرسید.»
مسیحزاده میگوید برخلاف تصور بسیاری یک مستند و یک فیلم داستانی بر اساس یک ایده ساخته نشده است: «این استدلال یا ادعا یا هرچه اسمش هست، زیاد شنیده میشود. نکته اینجاست که این خبر در آن زمان همان سال ۱۳۹۱ اصلاً بازتابی در رسانههای سراسری کشور نداشته. گزارشی دو دقیقهای آن هم یک مرتبه از شبکه استانی فارسی پخش شده بود و روزنامه خبر شیراز هم درباره آن نوشته بود. من وقتی در پی شکری به کوچهای که خانهاش آنجا بود رسیدم، زنگ چند همسایه را زدم و پرسیدم این آقای شکری که پول پیدا کرده و پس داده کجاست؟ اصلا در جریان نبودند. حتی همسایه طبقه بالاییاش از جریان پیدا کردن پول اصلا مطلع نبود. خوشبختانه از این جستوجو تصویربرداری هم کردهام و راشهایش موجودند.»
مسیحزاده مستند «دو سر برد دو سر باخت» را در طول هشت ماه میسازد و به فرهادی نشان میدهد: «آقای فرهادی از کار اکثر گروهها رضایت نداشت. من بعد از دوماه اولین راف-کات را سر کلاس به آقای فرهادی نشان دادم و دومین راف-کات را بعد از پنج ماه. یعنی در جلسه آخر که همه راف-کاتهای همه بچهها را دیدم.» او اضافه میکند: «قرار بود این مستندها در کنار هم بشود یک کار سینمایی. در واقع یک پکیج. اسم بچهها هم به عنوان کارگردان و به ترتیب حروف الفبا و عبارت «زیر نظر اصغر فرهادی» یا چنین چیزی در تیتراژ بیاید و فیلمها اکران شوند یا به فستیوالها بروند. خلاصه آقای فرهادی سه مستند را انتخاب کردند. من مطمئن بودم مستند من هم بین آنها هست. ولی نبود.»
این فیلمساز در ادامه از مراحل تدوین فیلمهای ورکشاپ میگوید: «وعده داده شده بود که یک تدوینگر حرفهای فیلمها را تدوین خواهد کرد و بعد راشها به یکی از بچههای کلاس سپرده شد که اصلاً تدوینگر نبود. به هر حال بنا شد بچه ها راشها را بدهند و بعد از مدتی به ما رافکاتی نشان داده شود.» او میافزاید: «به همین علت هم تعدادی از بچهها خاطره خوبی از آن ندارند. من فکر میکنم علتش این بود که خیلی خرج کردیم. ما تصورمان این بود که سه میلیون و ششصد هزار تومان میدهیم و نهایتا دوربینی هم کرایه میکنیم و چیزهایی را تجربه میکنیم. کلاس فیلمسازی که هر روز دوربین نمیخواهد.»
مسیحزاده فاش میکند که با تماسی از مؤسسه بامداد پخش فیلمش در جشنوارهها را متوقف کرده است: «یک روز خانمی از مؤسسه بامداد با من تماس گرفت. گفت خانم مسیحزاده شما دارید مستندتان را پخش میکنید؟ گفتم بله. گفت میدانستید مستندهای آن ورکشاپ تدوین شده و فیلم شما هم اپیزود اول است؟ با تعجب گفتم واقعا؟ گفت بله. ولی دست خودتان است. اگر میخواهید به پخشش ادامه بدهید، به ما اعلام کنید تا فیلم را از توی این پکیج بیرون بیاوریم. فکرهایتان را بکنید و به ما خبر بدهید. گفتم خانم فکر کردن نمیخواهد. من همین الان موافقتم را اعلام میکنم. پرسیدم اسم آقای فرهادی در تیتراژ میخورد؟ گفتند بله. در همین مکالمه وقتی صحبت از پخش فیلم شد من گفتم فیلمم را در داخل به نام «دو سر برد، دو سر باخت» و در خارج با نام «پرده چهارم» دارم نمایش میدهم. چون فیلم در یک جشنواره ایتالیایی پذیرفته شده بود که بعد از این تماس ایمیل زدم و از آن جشنواره انصراف دادم.»
مسیحزاده میگوید پس از این مستند سعی کرده دوباره به ورکشاپ نویسندگی فرهادی برود: «به ویژه که کلاس هم فیلمنامهنویسی بود و با خودم گفتم این تخصص فرهادیست. آن قبلی مستندسازی بود. ولی یادم میآید وقتی به یکی از همکلاسیهایم در آن ورکشاپ پرماجرا گفتم بیا باهم برویم، گفت مگر آنجا چی یاد گرفتیم که اینجا بخواهیم یاد بگیریم؟ به هرحال من هفت و نیم میلیون تومان دادم و در این کلاسها ثبت نام کردم و رفتار آقای فرهادی در جلسه اول مطمئنم کرد که اشتباه نکردهام. ایشان تا من را دید گفت: «بهبه آزاده مستندساز شیرازی» بعد رو کرد به بچهها و گفت آزاده از شیراز میآید» من خیلی خوشحال شدم که آقای فرهادی من را به یاد داشت. پنج سال گذشته بود. ایشان در این فاصله مدتی طولانی به خارج از کشور رفته بود، آنجا فیلم ساخته بود.»
«مستندساز شیرازی» اضافه میکند که مشکلات از جلسه هشتم آغاز شده است: «دومیلیون باقی مانده را جلسه بعد یعنی جلسه هشتم بردم. وقتی رفتم موبایل را تحویل بدهم و سر کلاس بروم، خانم شفیعی گفتند اول بیا تسویه کن. با او به طبقه دوم و بخش امور مالی رفتم. بعد از پرداخت پول و انجام تسویه خانم شفیعی گفتند بعد از کلاس آقای فرهادی با تو کار دارد. رفتم سر کلاس و حتی یادم هست در آنتراکت دوباره خانم شفیعی آمد من را پیدا کرد و گفت بعد از کلاس جایی نروی. کلاس تمام شد. فقط من و آقای فرهادی و خانم شفیعی به طبقه دوم رفتیم. خانم شفیعی هم پشت سر ما داخل شد و در را بست. قفل نکرد ولی بست. آنجا دیدم خانم بختآور هم انتهای سالن نشسته و در یک ساعت و نیمی که من آنجا بودم اصلاً تکان نخورد. این را بدون هیچ اغراقی می گویم.»
مسیحزاده ادامه میدهد: «آقای فرهادی روی مبل کنار پنجره نشست. من هم روی یک صندلی که میزی مقابلش بود کنار آقای فرهادی. خانم بختآور هم که انتهای اتاق و فریده شفیعی با یک دسته برگ A4 در دست نشسته روبروی من. آقای فرهادی شروع به صحبت کرد که چه خبر از شیراز و هنوز میروی و میآیی؟ گفتم نه دیگر ساکن شدهام. گفت ای بابا. ما خیلی سفر داریم به شیراز. توی این فکر بودیم که تو هم بیایی. چون من دارم توی شیراز یک فیلم میسازم به نام قهرمان. توی این فکر بودم که تو هم توی فیلم بازی کنی. یادم است توی فیلم خودت وقتی جلوی دوربین میآمدی لهجه شیرازی خوبی داشتی.»
مسیحزاده میگوید این اظهارات فرهادی او را مضطرب میکند و میگوید علاقهای به بازیگری ندارد: «آقای فرهادی گفت پس توی همین جلسه شماره ملیات را میگیریم که برایت بلیت هواپیما بگیریم و هفته بعد با گروه ما به شیراز بیایی. حین همین صحبتها آقای فرهادی اشارهای کرد به فریده شفیعی که در تمام آن ساعت مثل یک ربات روبروی من بیحرکت نشسته بود. با این اشاره شفیعی آمد بالای سرم ایستاد و دو برگه روی میز مقابلم گذاشت. روی یکی متنی نوشته شده بود و دیگری سفید بود. آقای فرهادی گفت تا اینجا هستی متنی که روی آن کاغذ نوشته شده را به خط خودت روی این کاغذ بنویس. یک نگاه به متن کردم. تقریباً این بود: «اینجانب آزاده مسیحزاده فرزند… به شماره ملی… در صحت و سلامت عقل و اراده اعلام میدارم مستند… بر اساس طرح و ایدهای از آقای فرهادی میباشد.» این عین جمله نیست ولی خیلی نزدیک است. و این به خاطرم مانده بود. گرچه اخیراً کاغذ را توی دادگاه دیدم. خودم که نسخهای از آن نداشتم. یعنی کلاً یک نسخه بود که نزد آقای فرهادی ماند. خواندم و استرس گرفتم. انگار نفسم پس رفت. سرم را بالا آوردم و گفتم آقای فرهادی میشود راجع به این صحبت کنیم؟ ایشان گفت حالا امضا کن و شماره ملیات را هم صحیح بنویس که برایت بلیط هواپیما بگیریم، باهم میرویم شیراز و دربارهاش صحبت میکنیم. من هی میگفتم آقای فرهادی… میخواستم یکجوری با روی خوش از زیرش در بروم. میخواستم بگویم ایده مال خودم است. خودم این مستند را ساختهام. این طرح اصلاً جزو مواردی که شما سر کلاس آوردید نبود. آقای فرهادی مصرانه میگفت امضا کن. بعد هم پرسید: «فیلمت را با چه اسمی فرستادی به جشنوارههایی جایزه گرفت؟» گفتم «دو سر برد دو سر باخت». گفت همان را بنویس. در طول آن لحظات این احساس را داشتم که آقای فرهادی دارد مالکیت فیلم من را می گیرد.»
وقتی مسیحزاده میپرسد آیا «قهرمان» ربطی به مستند او دارد یا نه پاسخ میشنود: ««راستی گفتی فیلمت. بیاور ببینمش.» من با چشمان باز از تعجب گفتم بیاورم ببینید؟ تمام راشها و سه نسخه تدوینی دست شماست و ظاهراً فیلمها اینجا دارند تدوین میشوند. ایشان گفتند اصلا نیاور. نمیخواهم هیچ پلان یا هیچ بخشی از خط داستانی قهرمان مثل فیلم تو بشود. من فیلمنامه را سه سال پیش نوشتهام. گفتم من مستند را پنج سال پیش ساختم و به شما نشان دادم. ایشان هم گفت فیلمنامه را خیلی سال پیش نوشتهام. من سریع به فریده شفیعی نگاه کردم که یعنی دیدی آقای فرهادی حرفش را عوض کرد؟»
مسیحزاده این لحظات پرتنش را اینگونه شرح میدهد: «ناگهان آقای فرهادی برخاست و گفت آزاده من از ساعت ۶ تا الان سرپا ایستادم و دارم درس میدهم. نمیدانم برای یک امضای به این سادگی چرا وقت سه نفر را گرفتهای؟ ما هر سه تا خسته هستیم. خودت هم خستهای. من هنوز شام نخوردهام. این را امضا بکن و همگی برویم. گفتم آقای فرهادی من اگر امضا بکنم، بعد دربارهاش حرف میزنیم؟ گفته بله حرف میزنیم. من شروع کردم به نوشتن متن و از استرس مدام اشتباه مینوشتم. سه بار کاغذ خراب کردم و شفیعی سریع کاغذ جدید میگذاشت جلویم. کاغذ سوم را که گذاشت، فرهادی گفت داری اسراف میکنی. چقدر کاغذ مصرف میکنی؟ گفتم چشم. و نوشتم. ولی گفتم آقای فرهادی ما حتماً باید در این باره صحبت کنیم. گفت باشه. فریده شفیعی هم سریع گفت لطفاً بفرمایید بیرون آقای فرهادی خسته هستند. دو دقیقه بعد من دم در مؤسسه روی زمین نشستم و گریه کردم. و یکی اتفاقا یکی از همکلاسیهایم آنجا بود با ماشینش من را به تجریش رساند و من دوباره در ماشینش زدم زیرگریه و تمام ماجرا را برایش تعریف کردم.»
مسیحزاده در ادامه میگوید روزهای بعد به ملاقات فرهادی رفته تا با او راجع به مستند «حرف» بزند: «گفتم ایده مال من است خودم سوژه را به کلا آوردم. گفت خب؟ گفتم پس قبول دارید؟ گفت آره. گفتم: خب بیایید درستش کنیم. آقای فرهادی گفت: «ببین آزاده عزیز، من یک چیزی میگویم. از من تشکر میکنی و میروی. از این به بعد هروقت کاغذی را جلویت گذاشتند، بدون نشان دادن به وکیلت امضایش نکن تا استرس نگیری. من الان که نگاهت میکنم حس میکنم برای فیلم هم مناسب نیستی. زیر چشمهایت گود افتاده و معلوم است نخوابیدهای. این چه وضعیتی است؟» با بغضم که داشت میترکید گفتم: «آقای فرهادی قهرمان ربطی به مستند من دارد؟» آقای فرهادی عصبانی شد و گفت: «به تو گفتم این فیلم ربطی نخواهد داشت.» آقای فرهادی هم سیگارش را تمام کرد و بلند شد و رفت.»
این مستندساز میگوید لوکیشن فیلمبرداری «قهرمان» در شیراز را پیدا کرده و به سراغ فرهادی رفته است: «وارد مدرسه مهرآیین شدم. خانمی آنجا جزء عوامل بود و آمد و خودم را معرفی کردم. گفتم آزاده مسیحزاده هستم با آقای فرهادی کار دارم. این خانم رفت و آمد و گفت آقای فرهادی شما را نمیشناسد... بههرحال من به تهران برگشتم تا کار و زندگی را از سر بگیرم. اما خبرهای قهرمان را دنبال میکردم. یک هفته بعد خبر خواندم که امیر جدیدی در قهرمان نقش یک زندانی را بازی میکند که یک کیف پر از سکه پیدا کرده است.»
مسیحزاده تأکید میکند: «من هرگز و هرگز نفهمیدم چرا فرهادی در طول این ماجرا این مسیر سخت سرشار از پنهانکاری را برای ساختن فیلم براساس مستند من انتخاب کرد. من هنرجوی او بودم و معتقد به او. معتقد به استادی که دو اسکار و انبوهی جایزه و جایگاه مهم جهانی دارد. اگر چنین فیلمسازی با هنرجویش جلسه میگذاشت و به او میگفت از ایده و داستان مستندت خوشم آمده و میخواهم براساس آن یک فیلم داستانی بسازم، واقعا چقدر امکان داشت هنرجو در چنان رابطه و در مقابل چنان استادی بگوید حق این کار را ندارید. باور کنید من میگفتم این چشمم از اون چشمم خوشحالتر. چه افتخاری بزرگتر از این؟ حتی اگر میگفت این هم بین خودمان باشپ، باز هم قبول میکردم.»
«آزاده مسیحزاده» در ادامه میگوید بالأخره در تاریخ ۱ آبان و چهار روز پیش از اکران «قهرمان» در ایران به همراه وکیلش با فرهادی ملاقات کرده است: «آقای فرهادی برای جنگیدن آمده بود. هیچ نشانی از سازگاری در رفتارش نبود. ایشان میگفت تو فیلم قهرمان را که ببینی خجالت میکشی که چنین ادعایی کردهای. من خیلی شرمسارم که چنین شاگردی دارم. تو دچار توهمی. و بعد ماجرا را این شکلی روایت کرد که ایشان یعنی آقای فرهادی قصه قهرمان را برای من تعریف کرده و بعد من با خوشحالی رضایتنامه را امضا کردهام. شما بگویید، واقعا چرا فرهادی باید قصه فیلم بعدیاش را برای یک هنرجو تعریف کند؟ بعد هم گفت این ورکشاپ متعلق به من بوده. پس فیلمهایی هم که شماها ساختهاید مال من است و من آنها را به شما هدیه دادهام. در آن جلسه بغضم شکست و به آقای فرهادی گفتم آقای فرهادی شما نمیدانید در ذهن من چه شخصیت بزرگی دارید خودتان را این جوری در ذهنم نشکنید آقای فرهادی. خب اگر فیلمها هدیه شما به ما بوده چرا بابتش ازمن رضایتنامه گرفتهاید؟»
مسیحزاده در پایان میگوید: «با آن صحبت فرهادی ایده انتشار فیلم در ذهنم جرقه زد. یعنی اصلا فکرم سمت منتشر کردن فیلم نرفته بود. مدتی فکر کردم و دیدم راهی ندارم جز این که قضاوت را به منتقدان و افکار عمومی بسپارم.»