ادامه پست قبلی... 》
...لیویوس لحظه ای درنگ کرد: حالا چکار کنم؟! باید بگویم؟! نباید هویتم را پنهان کنم؟! اگر بفهمند من چه کسی هستم چه واکنشی نشان میدهد؟! اگر بفهمد من همان کسی هستم که برعلیه شان جنگیده است چه میکند؟...
_چی شد!؟ قفل کردی آقای خوشتیپ؟! سوال سختی نپرسیدما!!، پرسیدم کی هستی و کَس و کارت کیه! خیلی خب! اشکال نداره، اگه راحت نیستی نگو!، بزار یه صبحانه درست و حسابی بخوریم، خوب که قوّت گرفتیم بعدش صحبت میکنیم!...
مرد صاحبخانه دوباره صورتش را برگرداند و فریاد زد: آبرونا!! این صبحانه چی شد پس؟!》
از آنطرف خانه جواب آمد: اومدم اومدم!...
بچه ها دور میز نشسته بودند، دخترِ کوچکِ دوست داشتنی خانواده که یک شاخه سیبِ ترشِ نرسیده در دست داشت و میوه های کال سیب را یکی یکی میکَند و گاز میزد ،هرازگاهی با لبخند به لیویوس تعارف میکرد و لیویوس تا میخواست میوه را بگیرد دخترک دستش را پس میکشید و میوه را در دهان خودش می انداخت.:)
پسرِ کوچکِ خانواده هم کماکان گوشه ناخنش را میجوید و مدام با پاهای خود به پایه های صندلی اش میکوبید، تا جایی که با اخم پدرش روبه رو شد و دیگر ادامه نداد.
همسرِ صاحبخانه با کمک دختر بزرگش صبحانه را سر میز آوردند. نان داغِ سنتیِ تازه پخته شده به همراه مقداری شیر. لیوان های چوبی را روبه روی همه گذاشتند و همه اعضای خانواده دور میز نشستند.
همه شروع به خوردن صبحانه کردند.
لیویوس که حدود یک هفته بود غذای درست و حسابی نخورده بود با اشتها شروع به خوردن کرد.
دقایقی گذشت، وقتی همه مشغول خوردن بودند. لیویوس غذایش را زودتر از همه تمام کرد ، سپس صدایش را صاف کرد همانطور که به میزِ چوبی خیره شده بود گفت: نجار! من نجاری میکردم و با این کار خرج زندگی خودم را درمی آوردم!...
مرد صاحبخانه که درحال سرکشیدن لیوان شیرش بود لحظه ای متوقف شد و لیوانش را روی میز گذاشت. همانطور که داشت سیبیل هایش را با دستانش از اثراتِ شیر پاک میکرد با چشمانی متعجب به لیویوس خیره شد. تمامی اعضای خانواده هم به تبع مردِ خانه نگاه هایشان سمت لیویوس چرخید.
_چه عجب! به حرف اومدی!، اما لهجه عجیبی داری! این لهجه برام آشناست!، گفتی نجار بودی؟! خوبه!، خب بگو ببینم اسمت چیه؟!...
_ ل... ل... لِئونیس! من لئونیس هستم!
_ لئونیس؟!!...، از اسمت معلومه که تریگون(Trigon) هستی!! درست میگم؟!
_ بله! درسته، من تریگون هستم و از سرزمین بِلاتیکا آمده ام!
_ بلاتیکا دیگه کجاست؟ همون سرزمین تریگونیا منظورته؟!
_ بله! همان تریگونیا که شما میگویید.
_ خبببب! پس مهمون ما از تریگونیا به اینجا اومده!، راه دوری رو طی کردی!، تریگونیا سرزمین گرمسیری هست!، اینجا سِلتیکا ست ،به سرزمین سِلت ها خوش اومدی لئونیس!، خب حالا که خودتو معرفی کردی منم میخوام خودم و خانواده ام رو بهت معرفی کنم: من ایوگان( Eógan) هستم ، رئیس قبیله گوزنِ سفید.
این همسرم آبرونا (Abruna)ست، این دخترِ کوچکم بِلِنا (Belena)، این پسرِ کوچکم بیلیو(Bilio) و این هم دخترِ بزرگم آبرِکستا (Abrexta)ست...
هنوز حرف مردِ صاحبخانه تمام نشده دختر کوچکش حرفش را قطع کرد و با شوق گفت: بابا بابا! آلانو یادت رَفففف...
_ آاااا آره ! یادم رفت!، آلان(Alan) پسرِ بزرگمه که هنوز نیومده!،... آبرِکستا!! برو صداش کن بگو بیاد! ببین داره چیکار میکنه؟!، بهش گفتم بِره در طویله رو درست کنه، درست کردن درِ دروازه ی شهر هم انقدر طول نمیکشید!.......
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممدSPQR》