سلام،به نماوا خوش اومدید.قبل از هر چیز باید این توضیح بدم که نماوا ترکیب دو واژهی نما و آوا هست و در اون من سکانسهایی که دوست دارم رو تشریح میکنم و درباره اونها حرف میزنم و شما میتونید همراه با خوندن نوشته ها موسیقی مربوط به اون سکانس هم گوش کنید.
همین الان بگم که نماوا بخش هایی که گاهی قسمت های مهمی از یک اثر هستن رو اسپویل میکنه.
------------------------------
در بین تمام آثار رابرت زمکیس یکی از اونها برای من حکم یاقوت داره.اگر اسم زمکیس بیاد احتمالا اول ذهن همه به سمت بازگشت به آینده و فارست گامپ میره و در رده بعدی شاید به یاد دور افتاده یا Cast Away بیفتن.اما برای من زمکیس فقط و فقط دور افتاده ست.اثری که به شدت محتوای مفهومی و انسان شناسانه ای داره در حدی که من اون در کنار آثاری مثل Fight Club قرار میدم.حالا اینکه چرا باشگاه مبارزه و شباهاتشون چیه در ادامه گفته میشه.
توی فیلم باشگاه مبارزه یه دیالوگ کلیدی وجود داره که عملا مفهوم کل فیلم توی همین تک جمله ست.
" فقط وقتی همه چیزو از دست دادیم آزادیم هرکاری که میخوایم بکنیم."
واقعا معنی این دیالوگ چیه و چه ربطی به دور افتاده داره؟بیاید این جمله رو موشکافی کنیم.
فقط وقتی همه چیز از دست بدیم میتونیم هر کاری میخوایم بکنیم.اون موقعست که میتونیم خود واقعیمون باشیم.یا شاید هم هیچ چیزی نباشیم.واقعا انسان چیه؟انسان چجوری تعریف میکنیم؟روزی کسی بهم گفت انسانهای امروزی با هم ازدواج نمیکنن.خونهی پسر با جهیزیهی دختر ازدواج میکنه.پول و پلهی پسر با داشتههای دختر ازدواج میکنه.یعنی در نهایت ما رو املاک و متعلقاتی که بهمون وصلن تعریف میکنن نه خودمون.حتی در القاب هم بهمون میگن آقای دکتر یا آقای مهندس.اینکه به یه فرد بگن خیلی باسواده بهتره تا بگن دکتره.وقتی بگن باسوادی احترام به خودته نه مدرکت.
در دور افتاده هم ما همین میبینیم.فردی که از نظر اجتماعی پرکار و موفق به حساب میاد در حادثهای تمام تعلقاتش به دنیا رو از دست میده و در نهایت وقتی برمیگرده فقط خودشه و خودش.خب حالا خودش چطور معرفی میکنه؟من کی هستم؟من چی هستم؟چی دارم؟چرا داراییهام الان دیگه مفهومی برام نداره؟
دقیقا تمام این گفته ها در تک سکانس پایانی این فیلم گفته شده.با کم ترین دیالوگ ها و بیشترین تاثیرگذاری.سکانسی که من بیش از نیمی از تاثیرگذاری فیلم به اون مرتبط میدونم.البته کمتر کسی به این سکانس دقت میکنه.خیلی کم فیلم هایی رو در سینما سراغ دارم که مثل دور افتاده تونسته باشه تنهایی و سردرگمی های ذات انسان به این خوبی به تصویر بکشه.
خب بریم سراغ این سکانس با کارگردانی شاهکار زمکیس و اجرای درجه یک هنکس.
چاک با بسته ای که در تمام این سالها با خودش داشت به سمت مقصد میره تا بسته رو تحویل بده.صاحبخونه نیستش و براش پیغام میذاره و تشکر می کنه.در ادامه سوار ماشینش میشه و از جادهای که در حرکته به یه سه راهی میرسه و نمیدونه به کدوم طرف بره.خانمی محلی با وانتش در حال حرکته.گفتگویی بین چاک و اون خانم شکل میگیره و اون خانم راهنماییش میکنه هر راه به کدوم سمت میره.چاک تشکر میکنه و اون خانم میره.
در نهایت شاهد شاهکار این فیلم هستیم.چاک نولاند دور شدن اون وانت و سگی که پشتش هست رو تماشا میکنه،به محل تقاطع این سه راهی میره و میایسته.میایسته و فقط نگاه میکنه،بدون ذرهای حرف زدن.
و در نهایت برمیگرده و زل میزنه به لنز دوربین.اصلا نیازی به دیالوگ نیست.چشم های هنکس دنیایی حرف رو منتقل میکنه.
کی گم شده؟هدف آدمها چیه؟در نهایت قراره به کجا بریم؟چی به زندگی ارزش میده؟چی میشه که آدم ها گم میشن؟ارزش زندگی کمه یا ارزش چیزهایی که بهش معنی میدن؟شاید چیزهایی که ما انتخاب میکنیم کم ارزش باشن.
برای پایان هم جا داره اشاره ای به شاهکار آلن سیلوستری بکنیم.