با نگاه به چشمان کلنل ارامخیخ، مردی عبوس نا امید عصبانی، آخرین گرمای وجودم هم دست در دستان سرد غم می دادند. بهترین نامی که می توانست داشته باشد. نا امیدی! معروف ترین تابلو امانوئل فلچس. البته تنها تابلو موجود!
شنیده بودم تابلو نفرین شده است. می گفتند هر یک صاحبانش بعد از مدتی به بدبخت ترین آدم روی زمین تبدیل می شوند. من خودم ذاتا آدم خرافاتی نیستم اما خب 6 صاحب و 6 بدبخت، هر آدمی را می ترساند. به شخصه دوست ندارم مالک این تابلو بدبختی آور شوم. البته پولی ندارم که آن را بخرم و اینکه، برای آپارتمان ساده و نقلی من این همه احساسات مخرب زیادی بود. دیوارهایم میریزند.
زمان تولد این نقاشی پر هرج مرج به دنیای به هم ریخته تر و پیچیده تر از خودش، به درد نخورترین نقاشی دنیا به حساب می آمد. اما دو هفته پیش دروغ نویس معروف اقای شامرون، با تیتر، به سوی بدبختی، مطلبی درباره نفرین آمیز بودن این نقاشی نوشت و بمبی درمرکز شهر ترکاند! سیل هجوم مردم به موزه خاک خورده اقای مورایی که سال به سال فقط خودم و خانم پامفری، زن پیر شیر فروش، پا به آن موزه می گذاشتیم ، آسیب جدی را به زمین زیر پای موزه وارد کرد. در مصاحبه اقای شامرون با آقای مورایی، اقای مورایی با شوخ طبعی خاص خودش گفته بود: هیچ وقت انتظار ورود این حجم از انسان هارا به موزه نداشتم برای همین بعد از خرید این موزه هزینه زیادی برای تعمیر و محکم کردن فونداسیون موزه خرج نکردم. البته باید بگویم که من به شخصه فکر می کنم که او این حرف هارا از روی شوخی زده است. صادقانه تر بگویم دوست دارم که فکر کنم آقای شامرون صرفا شوخی کرده است.
دختر کوچک 6 ساله ای که تازه از خانه سالمندان به دیوانه خانه نقل مکان کرده بود با آب و تاب درباره معنی ها و مفهوم های پشت پرده این نقاشی صحبت می کرد. البته از نظر من صحبت هایش خیلی با واقعیت سازگار نبود. فکر نمی کنم تعداد سبیل های رو به بالای کلنل بتواند راه رستگاری را به ما نشاند دهد. شاید کسی باور نکند اما این تابلو همان تابلویی است که تا همین دو هفته پیش این فقط من و خانم پامفری بودیم که هر از چند گاهی به چشمان آن نقاشی زل می زدیم و می ترسیدیم. حتی یک بار از اقای مورایی شنیدم که اخرین صاحب این نقاشی با خنده و تمسخر شادمانی این نقاشی را به او واگذار کرده بود. اما الان؟ مویی بود که باید فقط پیچشش را میدیدی!
در میان افکار و سوال های خودم، اقای شامرون آرام آرام از پشت سرم به من نزدیک می شد. نگاهی به او انداختم؛ دستان باریک و کشیده او کمی حال به هم زن و عجیب به نظر می رسید. کت صورتی رنگ و خال خالی او به همراه ریش بلند و سر طاسش ترکیب کاملی برای عجیب بودن بود.
اقای شامرون رو به من کرد و گفت: مواظب باش جادویت نکند!
- نترسید من 1 سالی است که به جادویش عادت کرده ام.
- با تعجب پرسید: مگر اخرین صاحبش همین دو هفته پیش در دریاچه سبز غرق نشده بود؟
- بله! درست می گویید اما اقای شاکر 1 سالی است که تابلو را به موزه اهدا کرده است.
- یعنی می گویید این نفرین حتی بعد از جدایی هم روی صاحبش می ماند؟
- راستش را بخواهید بیشتر شبیه به یک اتفاق می ماند
- هیج چیز اتفاقی نیست! نگاهی سرد به من انداخت و دوباره گفت: پسرم، به یاد نمی آوری در دیوانه خانه به تو چه آموخته اند؟
- در مورد چه چیزی؟
- وقتی صبح به صبح در دیوانه خانه با شکنجه شما را بیدار و شب ها با شکنجه می خواباندتان درس هایتان را با شما مرور می کردند
- دقیقا درباره چه چیز صحبت می کنید؟
- یک نگاهی احمقانه و حیرت زده به من انداخت و گفت: عجب جوان احمقی! حالا که فراموش کرده ای بگذار دوباره به یادت بیاورم. دو چیز به شما اموختند با دو شعار؛ امروز را بسوز امروز را درد بکش.
منتظر ادامه شعار بودم که به یک باره ادامه داد: و اما شعار دوم و مهم ترین شعار. فکر نکن فکر عامل شکنجه است. فقط ببین.
رویش را برگداند و رفت. به یکباره، به سرعت کمی ترسناک. با خودم چند کمی فکر کردم. احساس کردم یک چیزی این وسط کم است یا بهتر بگویم صحبت های من و اقای شامرون هیچ معنا و مفهومی نداشت .اتفاقی بودن مسئله مرگ اقای شاکر چه ربطی به شعار ها و درس های دیوانه خانه داشت؟ البته من عادت کرده ام از وقتی یادم می آید صحبت های من با باقی زندانی های مرکز شهر همین گونه بوده است. شروعی عادی و پایان بی هدف
من به دیوانه خانه نرفته ام. از وقتی یادم می آید در آپارتمان طبقه سوم خیابان موبیشر زندگی می کنم. تک آپارتمان شهر. قبل از آن برای من وجود ندارد اگر هم باشد در خاطراتم چیزی وجود ندارد که به قبل من احساس موجودیت بدهد. خیلی هم کنجکاو نبوده ام. البته راستش را بخواهید بوده ام. تلاش هایی هم انجام دادم. اما تنها چیزی که دستم را گرفت یک جفت کفش کهنه قهوه ای رنگ بود. نه سیاه. به شخصه مطمئن نیستم ولی به در هر حال تنها جفت کفشی که دارم و یا بهتر است بگویم داشته ام همین کفش هاست. در تنها کمد خانه بد بویم وقتی که چیزی به یاد می آورم من بودم و کفش هایم در دستم. اولین چیزی که من دیدم.
مرد سبز پوشی توجهم را جلب کرد. تا به امروز ندیده بودمش. شاید دیده بودم اما به خاطر نمی آوردم. حافظه ضعیفی دارم البته نسبت به بقیه فرد باهوشی به نظر می رسم یا شاید خودم اینطور فکر می کنم.
مرد سبز پوش با قدم های آهسته به من نزدیک می شد. صدای قدم هایش در موزه تنین انداز بود. انگار تبل به کفش های راه راه سبزش بسته بودند. البته مطمئن نبودم که باقی هم این صدا را می شنوند یا نه. زیرا که هیچ یک از آن ها هیچ واکنشی به این موضوع نداشتند. شاید هم داشتند و من ندیدم. مرد سبز پوش با لبخند موزیانه خود که لحظه به لحظه کشیده تر میشد به من نزدیک و نزدیک تر می شد. کمی ترسیدم. نه از آن ترس ها کلنلی. جور دیگر بود. خاص و نو. خیلی از چیز های جدید خوشم نمی آید. البته این موضوع که تا به الان چیز جدیدی هم نداشته ام هم تاثیر گذار است. رو به روی من ایستاد و و نگاهی به من انداخت. سرد گرم خوفناک و مهربان. عینک سبز رنگش را که تازه دیده بودم با لباسش ست بود. البته در مرکز شهر ست یا هماهنگی در لباس ها وجود ندارد زیرا که هر کس هر چه دارد را می پوشد. در واقع اراده ای در این شهر وجود ندارد هر کس هر چه بوده است هست و خواهد بود
بدون هیچ کلامی تکه ای کاغذ به دستم داد و رفت با قدم های طنین اندازش. بالای آن کاغذ نوشته شده بود لیست خرید مرکز شهر!
( برای الان پایان اما نه برای فردا!)