در سرزمین آبی، زیر آسمان دو ستاره مردمان شهری که عاشقانه تیم شان را دوست دارند، آن گلبرگ مغرور یک نفر بود، ناصر حجازی.
به گزارش طرفداری، 23 آذر 1328 یکی از آدم های خاص به دنیا آمد. قدیمی ها می گفتند آدم هایی که سرنوشت بزرگی دارند، از همان بچگی خاص هستند، گویی روی پیشانی آن ها نوشته شده سرنوشت دیگران را تغییر بدهند.
ناصر حجازی از آن دست آدم ها بود، آمده بود تغییر را ایجاد کند، از دل همین آبی دلان.
خیلی طول نکشید ناصر حجازی به یک نماد تبدیل شد؛ ناصر جحازی برای تبدیل شدن به یک چهره تاثیرگذار نه دست کسی را بوسید و نه پا روی شانه های کسی گذاشت، راهش را از کوچه پس کوچه های تهران به سوی قلب مردم باز کرد.
مدتی بعد به او لقب عقاب دادند، واقعا عقاب بود، مثل یک عقاب به پرواز در می آمد و آسمان بالای سرش را آبی می کرد، وقتی می خواست توپی را بگیرد، هچون عقابی که وقتی طعمه را می دید با چنگال هایش آن را می برد، ناصر حجازی جوری آن را مهار می کرد که گویی توپ به دستانش چسبیده است.
جالب است بدانید ناصر حجازی اصلا در فوتبال حضور نداشت، در بسکتبال بود و برای تیم ملی جوانان بسکتبال هم بازی کرده بود ولی سرنوشتش جای دیگری بود، گویی حس می کرد باید جاده ای که آمده را برگردد و تغییر مسیر بدهد، بین دو راهی فوتبال و بسکتبال در حالی که یکی از جاده ها را تا حدودی طی کرده بود، برگشت و راه دیگری را رفت. در استقلال یک اسطوره شد ولی روزی که از فوتبال خداحافظی کرد بخشی از قلبش را در استقلال جاگذاشت.
شما می توانید هر وقت بخواهید یک نفر یا یک موضوع را از ذهنتان پاک کنید ولی بیرون انداختنش از قلب داستان دیگری است. حجازی برگشت، به سرزمینی که عاشقش بود و مردم هم بی وقفه به او عشق می ورزند ولی افسوس و هزاران افسوس که آن گلبرگ مغرور را پر پر کردند.
در جنگ ها همیشه می گویند بیش از آنکه حواستان به دشمنان باشد باید حواستان به خائن ها باشد. وقتی دیدند حجازی در حال پرواز در آسمان است، یک به یک به صف شدند، انگار دوست نداشتند ببینند کسی در آن ارتفاع پرواز می کند، به صف شدند و یکی پس از دیگری تیر زدند، تیرهایی که دانه دانه بال های عقاب را کندند، ناصر حجازی ولی تسلیم نشد، او عقابی بود که قرار نبود در شهر کلاغ ها بماند، وقتی کلاغ های بی شاخ و دم را دید، بلندتر پرواز کرد، آنقدر بلند که از شهر کلاغ ها پرید و دیگر هیچکس او را ندید.
عقاب پرید و رو سیاهی اش ماند برای آن هایی که اذیتش کردند، آن هایی که در بازی استقلال و سایپا در سال 1378 و استقلال و پیکان سال 1386 حکم اخراجش را امضا کردند.
استقلال مردی از جنس خودش را از دست داد، مردی که تپش قلب آبی را حس می کرد، وقتی استقلال تب می کرد، برایش می مرد ولی او دیگر رفته بود.
2 خرداد 1390 ناصر حجازی واقعا پرید، از شهر کلاغ ها پرید، باورمان نمی شد ولی تمام شده بود. عمر همه ما می گذرد، همه ما آدم ها روزگاری از این دنیا می رویم... مهم نام است... وقتی می رویم باید از خود بپرسیم نسل های آینده ما را چگونه به یاد می آورند؟
بسیاری از نسل های فعلی ناصر حجازی را ندیدند ولی نام نیک او روی در و دیوارهای این شهر حک شده است، ناصر حجازی دست کسی را نبوسید ولی دست های زیادی را گرفت و آن ها را از زمین بلند کرد، حجازی رفت ولی مکتبش اینجاست، در رگ های استقلال جاری است، تاابد...