برای 8 آذر 1376 و تمام بلاهایی که بر سر استرالیا آوردیم؛
پشت سرت «علی دایی» واسّاده؛ «کریم»!
/هومن حکیمی
آن ضربهای که توپ را از زیر پای «مارک بوسنیچ» نگونبخت وارد دروازه استرالیا کرد، فقط توسط «خداداد عزیزی» زده نشد؛ پشت آن ضربه، تقریبا 60 میلیون ایرانی بودند... .
8 آذر 1376 را اگر فقط یک روز فوتبالی بدانیم، اشتباه کردهایم. این روز، بکرترین و نابترین حضور دستهجمعی تاریخ معاصر کشورمان است. قبل از آن و بعدش هم شبیهش را داشتیم اما حس جاری در لحظه لحظههای آن روز در نزدیکیهای ظهر، هیچوقت تکرار نشد. چه وقتی آمریکا را در سیاسیترین بازی جامجهانی 1998 فرانسه شکست دادیم، چه زمانی که در دوره اول «روحانی» به تصویب برجام رسیدیم و چه حتی وقتی سیاسیترین اجتماعات تاریخ کشورمان را مرور میکنیم. آن معجون شادی و غرور و افتخار و شکسته شدن بغضی دستهجمعی، بی بر و برگرد تنها مختص بعد از ظهر روز «ملبورن» است به ساعت ایران.
در تمام حضور خودجوش مدنی ایرانیجماعت، همیشه ردپایی از خشم، اندوه، اعتراض و غم وجود دارد. بهمن 57 اگر شادی بود، همراه با دستکم یک دهه، خشم و اعتراض بود. به خیابان آمدنمان در شب تصویب برجام، غیر از اینکه گنگ بود، بیشتر ناشی از سالها نداشتن بهانهای برای ابراز شادی فروخفتهمان بود. حتی وقتی داور سوییسی، سوت پایان بازی با آمریکا را نواخت، تکلیف شادیمان نامشخص بود؛ آیا شاد بودیم چون اولین پیروزیمان در جامهای جهانی را به دست آورده بودیم یا اینکه چون حریف مقابلمان آمریکای جنایتکار بود خوشحال شده بودیم؟! حتی شادی اعلام پایان 8 سال جنگ تحمیلی، سرشار از اشک و اندوه بابت آن همه عزیزی بود که از دست داده بودیم.
8 آذر ولی حتی اگر در کنهش، همه این چیزها را داشت اما یک شادی واقعی بود. کاملا برآمده از قلب و روح و جان میلیونها ایرانی واقعی که تمام مدت آن 98 دقیقه را با اضطرابی وحشتناک سپری کرده بودند؛ «چرا داور اون سوت لعنتی رو نمیزنه؟»، «چرا تموم نمیشه؟»، «نکنه الان براشون پنالتی بگیره؟»... .
احتمالا تعداد ناخنهایی که در آن روز، پای گیرندههای تلویزیونی جویده شد را باید در کناب «گینس» ثبت میکردند. احتمال «جواد خیابانی» را هیچکس در تمام دوران زندگیاش به اندازه آن روز دوست نخواهد داشت. احتمالا «خداداد عزیزی» تا آخر عمرش هم هر حرف اشتباهی بزند و هر کار اشتباهی بکند، بخشیده خواهد شد. احتمالا «احمد عابدزاده» را بدون اینکه خیلیهایمان بدانیم چرا، تا ابد در گوشهای از قلبمان حک کردهایم. احتمالا «ابراهیم تهامی» برای ملت استرالیا تبدیل به نمادی شده از کسی که به شکل اشتباهی در زمان اشتباهی در مکان اشتباهی قرار گرفته است! احتمالا آن «جیمی جامپ» استرالیایی، جزو 10 شخصیت محبوب ما ایرانیها شده! احتمالا آن سر بر روی گردن «مهدی پاشازاده» که به شکل عجیبی مانع گل شدن یکی از دهها موقعیت خطرناک استرالیاییها شد را باید طلا میگرفتیم... و صدها احتمال قشنگ و عجیب دیگر.
ما همیشه مردمان سختکوشی بودیم اما تا قبل از آن روز، معمولا مزد این همه سختکوشیمان را کامل نگرفته بودیم. 8 آذر ولی انگار خدا به ما گفت که «بفرمایید! این هم سهم شما از خوشیهای جهان»!، و ما خوشحالترین بودیم؛ زن و مرد، پیر و جوان، فوتبالی و غیرفوتبالی.
آن روز در اغلب شهرها و روستاهای کشور جشن شادی برپا شد. بالای شهر و پایین شهر هم نداشت. فقیر و غنی نمیشناخت. خود من در 19سالگی، وسط بالا و پایین پریدنها، یکهو متوجه شدم که یک دستم در دستان مردی کراواتزده است و آن دست دیگرم، دور گردن جوانی که دور گردنش چفیه دارد! آن روزها، روزهای رونق مطبوعات هم بود و چه حالی داشت که تا مدتها بعد از آن پیروزی منحصربهفرد، اخبار و تحلیلها و گزارشهای دسته اول و نابی را با ورق زدن روزنامهها و مجلات میخواندیم و هر بار باتری کیف کردنمان شارژ میشد!
ما مدیون «ساندرا پوهل (پل)» مجارستانی هستیم؟ شاید. و شاید به همین خاطر باشد که وقتی اوایل امسال از این دنیا رفت، خیلی از ما به خاطر مرگ این داور، غمگین شدیم؛ انگار که بخشی از خاطره دستهجمعی ما در خاک دفن شده باشد.
حالا دوباره تأکید میکنم؛ «آن ضربهای که توپ را از زیر پای «مارک بوسنیچ» نگونبخت وارد دروازه استرالیا کرد، فقط توسط «خداداد عزیزی» زده نشد»، پشت آن ضربه، تقریبا 60 میلیون ایرانی بودند، و چه جالب که وقتی گل اول را «کریم باقری» در حالتی تقریبا نامتعادل زد (که نیمچه آفسایدی هم بود!)، قبلش شاید نصف ما تماشاگران فریاد زدیم که {ولش کن بذار رد شه، پشت سرت «علی دایی» واسّاده، کریم}! اما کریم صدای ما را در بین آن همه جمعیت و سوت و فریاد و اضطراب نشنید و توپ را کرد داخل گل!
با این حال حتی خوشبینترین آدم لعنتی عالم هم تصور نمیکرد که چند دقیقه بعد، «خداداد عزیزی» با پاس استثنایی «علی دایی»، از کالبد انسانیاش جدا و وارد قالب یک «غزال» تیزپا میشود و به توپ، یک «تقّه» نازکنارنجی میزند و توپ دقیقا در جایی که باید، پله میکند و از زیر پای یکی از بهترین دروازهبانان جهان، خیلی نرم و چابک و آهسته وارد دروازه میشود و چهارپنجم جمعیت ورزشگاه را سکوتی محض فرامیگیرد. حتی احتمالا همهمان به خاطر داریم که تا توپ، فاصله بین پای «خداداد» و خط دروازه «بوسنیچ» را طی کند تقریبا به مرز سکته رسیدیم؛ انگار که زمان، درست در این لحظه حساس، تصمیم گرفته بود کِش بیاید و همه چیز «اسلوموشن» بشود!
من ولی معتقدم، ما در آن روز قرار بود که به هر شکلی شده، خوشحالترین آدمهای روی این کره خاکی بشویم. یکجورهایی حس میکنم حقمان بود و خب، تازه دولت «دوم خرداد» هم تشکیل شده بود و ما فکر میکردیم...، ولش کن، بگذارید با همین حال و هوای خوشحال و نوستالژیک، این متن را به پایان برسانم؛ با اینکه به قول مرحوم دکتر «حمیدرضا صدر»، این بازی، حتما جنبه سیاسی هم داشت.