به شکرانه آن گل با موهای سپید
/هومن حکیمی – نویسنده و روزنامهنگار
اشاره: دهه 60 را اگر بوده باشی، مثل من در نوجوانی، یکی از پاتوقهایت استادیوم شهید متقی ساری بوده است... .
حالا اینکه نوشتم استادیوم، شما را فریب ندهد و خدای نکرده یک وقت به یاد «ماراکانا» یا «نوکمپ» نیفتید و بعد آخرش که یک تک پا تشریف بردید و حال و روز این ورزشگاه پیر و قدیمی ساری را دیدید، فحش و لعنتش نصیب من بشود!
خلاصه که پدر من در دهه 40 در همین ورزشگاه توپ میزده و عکسش هم هست که اگر لازم شد مثل برخی مسوولان که هر ورزشگاهی میروند یک شورت ورزشی هم در کیف یا ماشینشان هست که در موقع لزوم(!) بپوشند و با آن عکس بگیرند جهت ثبت در رزومه و اینها، نشان بدهم یا خودم هم چند باری آنجا فوتبال بازی کردم و حتی داوری کردم؛ پشت دبیرستان 29 آبان و طالقانی سابق که الان آموزش و پرورش شده و سی سال پیش فیلم سینمایی «دبیرستان» را هم آنجا ساختند، دنیایی برای خودمان داشتیم دهه 60.
حاحی «تصفیه» یا «تسفیه» (خدا شاهد است هنوز در نوشتن فامیل مبارک ایشان تردید دارم؛ بسکه کلامی و ذهنی به خاطرش دارم) مربی ورزش ما در دبیرستان 29 آبان بود و بسیار علاقهمند به فوتبال. گاهی بچهها را به زور هم که میشد میبرد داخل چمن ورزشگاه متقی و ما «اهههه، عجب جاییه»طوری را ادا میکردیم، مثل اینها که تا به حال جز محوطه چمنکاری شده سر کوچهشان، چنین حجمی از سبزی با تیر دروازههای واقعی ندیده بودند که گچهای سفید رویش افتاده بودند برای حصار و مرزکشی.
پا توی این چمن میگذاشتیم، حالی به حالی میشدیم. دوست داشتیم فقط لگد بزنیم به توپ و آن را وارد تور سپید پای دربند کنیم اما مربی ورزش میگفت؛ اول بدنسازی و دویدن و بعد توپبازی!
خلاصه 10 دقیقه هم کافی بود برای ما که اولین عشقبازی زندگیمان را تجربه کنیم!
آن موقع فوتبال مازندران بروبیایی داشت. ساری و قائمشهر و نوشهر و چالوس یلی بودند. کلکل داشتیم در حد تیم ملی. مرحوم «بالویی» بود و برادران «دستنشان» و «پیروز جغتاپور» و «فرامرز اضطراری» و «عبدالجلیل گلچشمه» (که فکر کنم چون استان گلستان، هنوز مازندران بود، جزو مازندران حساب میشد!) و مرحوم «محمد اسماعیلی» که پلیس بود و چه قد و بالا و شوتهایی داشت و «حسن کیومرثی» ترکهای با موهایی سپید.
اینها شور و حال و هیجانی کمنظیر به مازندرانیهای عشق فوتبال میدادند و به ورزشگاه شهید متقی و شهید وطنی و غرب استان و... . هنوز اینستاگرام و توییتر و لوسبازی مجازی نیامده بود که مثلا «شجاع» و «رسولپناه» بیرون گود در خارج عالم واقع، یقه هم و یقه پرسپولیس را بگیرند و آبروی ریخته را نذر... .
بگذریم؛ آن موقع شورت ورزشیها تنگتر بود و لباسها سفیدتر و موهای سر بازیکنها بدون ژل و سشوار عجیب و غریب اما همه چشم به توپ و پاهای آنها و غیرتشان داشتند.
چمن، دستانداز داشت اما سبز بود؛ تقریبا یکدست. البته دهه 40 که پدرم بازی میکرد تقریبا خاکی بود اما حس و حال داشت همچنان. الان را نبینید که یا مصنوعیست یا درب و داغان. گفتم که یک سری به الان ورزشگاه متقی بزنید تا آمار بیاید دستتان... .
یک موقعهایی هم لیگ کشوری و مناطق داشتیم که منتخب گلستان و گیلان و تهران الف و ب و خوزستان... میافتادند به جان هم با کلی ستاره. مرحوم «قایقران» استثنایی را در همین ورزشگاه متقی جلوی مازندران دیدم که چقدر شبیه مرحوم «کاپتن سوکراتس» برزیلی در دهه 80 و 90 بود.
از دربی ساری و قائمشهر هم نگویم که رویایی بود. قائمشهریها معمولا اسم و رسم دارتر بودند اما سارویها با ستارههای کمتر، جریتر و دوندهتر و احساساتیتر. این ور ورزشگاه مینشستم با گاهی دایی مرحومم و پدرم (همینطرفی که چند سال پیش ریخت و بر سر مردم آوار شد) و تخمه میخریدیم و میشکستیم و حالش را میبردیم. گفتم آوار، یاد «سهراب انتظاری» شموشک نوشهر افتادم که پرسپولیس را یک نیمه زمینگیر کرده بود در همین متقی که سقف ریخت و آشوب شد و قطع نخاع و برادر کوچکم که فکر کردیم گم شده اما شب، سالم و سرحال و با سربندی به رنگ قرمز در اخبار شبکه 2 نشانش دادند که داشت به حادثهدیدهها کمک میکرد!
آقای «بهروان» که انشالله 120 سال سلامت باشد، یک وقت خبری از آن حادثهدیدگان آن سال ورزشگاه به ما بدهد بد نیست و جای دوری نمیرود.
بعدش که گذشت، فوتبال چمنی ساری بیشتر و بیشتر به محاق رفت. نسلها عوض شدند و ستارهها کوچ کردند و فوتبال خیلی پولکی و الکی پلکی شد اینجا و «بالویی»ها و «دستنشان»ها و «سورتیچی»ها و... یا کوچ ابدی کردند یا کناری رفتند و مجال دست بعضیها افتاد که سودای دیگری از پست و مقام و منصب فوتبالی داشتند. فوتبال وارد عرصه سیاست و خاله زنکی شد و چمن متقی هم آب رفت ذره ذره چون همه، حواسشان جای دیگری بود. شاید اگر این اتفاقهای جدید در دهه 60 میافتاد، من همراه با کلی تماشاگر که متقی را دو برابر ظرفیتش پر میکردند، فریاد میزدیم؛ «فوتبال سیاسی، نمیخوایم، نمیخوایم...»، چون نسل نترسی بودیم و بدون استوک تکل هم میزدیم و ماساژور اختصاصی و «فرستکلس» حالیمان نمیشد... .
چند روز پیش که رفته بودم گلفروشی برای همسرم دستهگل رز زرد بخرم و به قول اجنبیها بعد از مدتها «سورپرایزی» رو کنم، آن جوان ترکهای با موهای سپید را بعد سالها دیدم که آمد داخل مغازه تا گل بخرد. ترکهای نبود دیگر و موهایش با بالا رفتن سن و سال سپیدتر شده بودند. مثل زمان بازیگری و بعدها داوری کردنهایش، آرام و مودب بود.
کمی مکث کردم و قبل رفتنش با معرفی خودم به او، آن گل با ارزشش در ورزشگاه متقی با تیم شهرداری ساری در جام حذفی که باعث باختن استقلال پرستاره شد را به یادش آوردم. خندید و تشکر کرد و کلی حال کردیم از این خاطرهبازی و رفت و نشد البته از او بپرسم، چرا فوتبال مازندران (جز نساجی که با کمک مسوولان و امداد غیبی زنده است هنوز!) و ساری و مدیریتش و حس و حالش دیگر جوری شده که انگار خاک مرده بر آن پاشیدهاند و چرا دیگر یک «حسن کیومرثی» دیگری نیست که بیاید به استقلال گل پیروزی بزند و یک استادیوم را از جا بلند کرد و با مشت گره کرده با یک دست به طرف آسمان از شدت خوشحالی به طرف طرفداران بدود؟