غم، گاهی تو همچون سایهای بیصدا و بیرحم وارد زندگی میشوی، بدون اینکه کسی بتواند از پیش آمدنت خبردار باشد. تو با خودت یک سکوت عمیق میآوری که هیچچیز قادر به شکستن آن نیست. گاهی حس میکنم که در غم، دنیا تمام شده است و همهی رنگها، شکلها و صداها محو شدهاند. انگار که هیچچیز دیگر معنای خود را ندارد.
اما در عین حال، غم به من آموخته است که زندگی تنها در لحظات شاد و پر از نور نیست. تو، حتی با تمام تلخیهایت، یک آموزگار هستی. شاید در لحظهای که به اوج درد میرسم، حتی فکر میکنم که نمیتوانم ادامه بدهم، اما تو به من میگویی که هر رنجی در دل خود درسی دارد، هر لحظهی اشک و دلتنگی، میتواند درختی از درک و آگاهی بکارد.
غم، وقتی در دل من جا میگیری، تمام روزهای خوش را کمرنگ میکنی و به هر قدمی که برمیدارم، یک سنگینی اضافی اضافه میکنی. با این حال، یاد گرفتهام که تو هم جزئی از منی. نمیتوانم از تو فرار کنم، اما میتوانم یاد بگیرم چگونه در کنار تو زندگی کنم، چگونه در لحظات سخت، همچنان به زندگی امید داشته باشم.
غم، مثل یک طوفان درونم میچرخد، اما هیچگاه فراموش نکردهام که پس از هر طوفانی، آرامشی در راه است. شاید امروز همهچیز تاریک و بیفصل به نظر برسد، اما فردا، شاید خورشید دوباره از پشت ابرها بیرون بیاید. تو درسی به من دادی که هر چیزی، حتی غم، گذراست و به هر دردی که میرسیم، در دل آن، بذری از قدرت و رشد نهفته است.
غم، شاید تو هر لحظه با من باشی، اما من هر روز از تو بیشتر میآموزم و یاد میگیرم که در این دنیای پر از تاریکی، راهی برای پیدا کردن نور همیشه وجود دارد.