روزگاری در قلمرو پر فتوح چوسان مردی بود که تجارت را هدف خود قرار داده بود او در دانشکده ام آی چ چوسان که قرن ها بعد به ام آی تی تغییر نام داد، تحصیلات خود را در علم اقتصاد تمام کرد وارد بازار کار بویو شد. در ابتدا شروع به فرختن گوشت کرد. محصولی که او ارائه میداد در تمام جاده ابریشم پیدا نمیشد و این امر باعث فروش پر درامد او شد. اما از میان گوشت ها تنها محصولی که مشتری نداشت جگر بود چرا که سگان هان به عنوان بیشترین مشتری او، خودشان جگر نداشتند- بخوانید تخم- پس این شد که او خود جگر ها را میخورد.
او که مرد دانش بود از مردم شهر پرسش میکرد و در مورد مسائل مختلف از جمله فلسفه، تاریخ، جامعه شناسی کسب فیض میکرد.
بعد از سالیان دراز سفری تجاری برای او پیش آمد و به هان رفت در آنجا نیز این عادت خوبش را ادامه داد، اما چون هانی ها از دانش اطلاعی نداشتند هربار به او جواب میدادند: خودت چی؟ یا تو چی؟ آرام آرام در میان گذر زمان نام او به توچی تغییر پیدا کرد.
او به حدی مسخره مردمان شد که به انزوا علاقه مند شد. حالا توچی با تمامی مهارت های خود در گوشه ای از سرزمین هان دکانکی خرید و استعداد خود را کنار گذاشت.
اما با ورود یونگ پو به هان همه چیز دچار تغییر شد و سرنوشت توچی گردشی ۱۸۰ درجه ای کرد. یونگ پو که در هان به تمامی هموطنان خود سر میزد و احوال آنها را جویا میشد از دست قضا به دکانک توچی رسید و با او هم صحبت شد. توجی بعد از مدت ها برای خود دوستی پیدا کرده بود و هرچند هویت یونگ پو را نمیدانست اما برای او احترام بسیاری قائل بود.
در این میان هاندانگ بود که محرک بازگشت توچی به بویو شد و او را بزرگترین تاجر جاده ابریشم کرد.
هاندانگ از چوسانی هایی بود که پناهنده هان بودند و به شغل با وقار گدایی مشغول بود او هر روز از توچی مقداری گوشت میگرفت و اینگونه زنده میماند.
او که به بزرگی آلت خود معروف بود به عنوان کسب درآمد آن را در ملا عام نشان داده و میچرخواند و این باعث میشد جمعیت بسیاری در کوچه و خیابان های چانگان جمع شده؛ حتی روزی خود امپراطور هان برای دیدن و لذت بردن از این نمایش با لباس مبدل به آنجا رفته بود. هاندانگ علاقه داشت هر روز شخصی را به زور به تختواب خود میبرد؛ دست بر قضا یک روز یکی از ملازمان یونگ پو را به خانه خود برد.
یونگ پوی با غیرت اما جوانمرد به سراغ او رفت و او را از خشتک آویزان کرد اما این توچی بود که سر رسید و یونگ پو هاندانگ را بخشید و به او مقداری کاندوم داد.
این واقعه سبب آن شد که هر سه دوستان بسیار خوبی شوند و این دوستی ریشه هان را سوزاند.
باشد که عبرت سایرین گردد